چالش نویسندگی|روز اول،نابالغ.

بوی شدید عطرِ صورتیِ جیغی به مشامم می رسد. قبل تر ها که از رنگ عطر ها می گفتم،التماس توی چشم هایش پر رنگ می شد.

این نوع نگاه و این نوع التماس،همیشه توی مردمک های تنگ شده اش پیدا بود.می خواست تمام دنیا را نادیده بگیرد ، اما کوچکترین رفتارهایش در جهت جلب توجه اطرافیانش بود.اطرافیان،همه،جز من.

یادم نیست که وقتی من هم نوجوان بودم اینطور همه چیز را به سخره می گرفتم یا نه.وقتی این را می گفتم،دندان روی هم می فشرد،دست هایش می رفت سمت ور رفتن با زنجیر گردنش و و زیر لب می غرید "الان همه چی فرق کرده،بابا" ، و من ناچار حرف دیگری نمیزدم،

وقتی دختر ها به این سن میرسند، بحث کردن بی فایده است ، از یک جایی به بعد فقط باید خیره بمانی به حرکات فرابشری (برای نسل من) و در عین حال کلیشه ای که فکر می کنند تنها مختص به آنهاست.

امروز هم از همان روز های سگی بود.الی پدرِ ۴۰ ساله اش را گذاشته بود لای منگنه،چون چند خیابان پایین تر ، چند لکاته ی احمق که بار ها سفارش کرده بودم دم پرشان نشود ، جشن تولد بر پا کرده بودند.

یادم هست که پیش از این چنین مشکلاتی نداشتیم.یادم هست که وقتی ۱۰ ساله بود، یک روز با اشتیاقی غیر قابل وصف ، به سمتم آمد،محکم بغلم کرد و با صدایی که به فریاد مانند می شد گفت "امروز معلم کلی تشویقم کرد،گفت درباره قهرمان زندگیتون انشا بنویسید ، و من درباره تو نوشتم!"

اما حالا چطور باید از این سیم خاردار های کشنده ی نوجوانی می گذشتم؟ چطور با عواطف مجهول این دخترک که حالا نه تنها قهرمان زندگی اش نبودم ، مایه خشم و نفرتش هم می شدم،دست و پنجه نرم می کردم؟

-بابا دیر میشه!

هفته ی قبل با اصرار هایی که مثل صدای مته روی مخم می رفت ، موهایش را بنفش کرده بود ، صرفا چون تازگی ها از این رنگ لذت می برد، و من چون در تمام زندگی ام معنای لذت را نفهمیده بودم،نتوانستم مانع شوم.تازه با این موها می خواست یک دست لباس شبیه لباس این متالیست های روانی هم به تن کند.و من بعد از دقایقی جستجو در گوگل،تازه متوجه شدم که این را می خواهد.

این یکی برایم قابل تحمل نبود.یادم هست که وقتی با مشاور درباره الی صحبت می کردیم،می گفت با تعامل همه چیز بهتر پیش می رود،تا مخالفت.اما تعامل درباره ی چه چیزی؟ لباس پوشیدن شبیه شیطان پرست هایی که در نهایت از اوردوز گوشه ی خیابان می میرند؟

همیشه همینطور می شد. انقدر با مته به جان مغز مفلوکم می افتاد تا از فرط خستگی توان مقابله نداشته باشم.در نهایت من می شدم پیرمردِ بازنده ی داستان و او با لبخند رضایت از روی تکه های مغزم رد می شد.

این بار نباید اجازه می دادم کسی جز خودم برنده ی بازی شود،باید نشان می دادم که از این رفتارها به سطوح امده ام،و او باید از این مسخره بازی ها دست بردارد.

همینطور که به سمت فروشگاه رانندگی می کردم،این فکر ها توی سرم می چرخید و صدای خودم را که با تحکم سرش داد می کشیدم توی مغزم می شنیدم.

+طرفدار این یارو هایی؟

و به عکسی که از لباس متالیست های مورد علاقه اش نشانم داده بود اشاره کردم. باز با همان حالت نگاهم کرد‌.ملتمس،خسته، اما آماده ی جنگ.

-اره.

+خب،چی وز وز می کنن؟

چشم چرخاند و صدای ضبط را ته بلند کرد.فکر کردم که همین حالا سکته می کنم و قلبم از دماغم بیرون می زند.کسی داشت جیغ می کشید و الی با ملودی ای که ریتم وحشتناکی داشت سر تکان میداد.

داد زدم ، "خفش کن!"

و این جزو معدود دفعاتی بود که الی از من پیروی می کرد.

+این چه کابوسیه که گوش میدی؟

دست روی سرش گذاشت و کلافه گفت "بس کن..بابا بس کن.."

+لابد میخوای مثل اینا شی ها؟

-بابا!

رسیده بودیم به فروشگاه. به سرعت از ماشین پیاده شد ، قبل از اینکه بتوانم بیشتر غر بزنم کارت پولم را قاپید و رفت. با عصبانیت ماشین را قفل کردم و به دنبالش رفتم.

و الی لباسی را که میخواست پیدا کرده بود.

و دروغ نمی گویم اگر با عنوان'لباس جن گیری' توصیفش کنم.کله ام داغ کرده بود و هر لحظه آماده بودم تا با پشت دست توی دهانش بزنم.

با دیدن یک مشت پارچه ی مشکی رنگِ پاره پوره،طوری به وجد آمده بود که فکر کردم مدت هاست با این لبخند  او را ندیده ام.انگار بحثی که چند لحظه ی پیش داشتیم به کل از یادش رفته بود.فکر کردم،اگر با همین لحظات کوچک مخالفت کنم،به تنهایی قادر به ساخت این لبخند روی لب هایش هستم؟

و یک نه محکم جواب سوالم بود.ذهن گر گرفته ام تنها با دیدن چشم هایی که بعد از مدت ها از خشم به شادی تغییر حالت داده بودند آرام گرفت.پیرهن مشکی را روی لباسش گرفته بود و می گفت "بهم میاد؟"

و من چطور می توانستم نه بگویم؟ چطور از برق توی نگاهش می گذشتم و تنها به خاطر عقاید خودم،که آن را از نسل پوسیده ام به ارث برده بودم ، توی ذوقش می زدم؟

باز هم وا دادم.مغازه دار کارت را کشید و من هم رمز را دو دستی تقدیمش کردم.و الی ، بدون هیچ اغراقی، شبیه گرگینه ها شده بود.گرگینه ای با موهای بنفش.

رسیدیم دم خانه ی آن لکاته ای که من را به این روز انداخته بود.دیگر به الی غر نزدم،حتی از تضاد زیبای رنگ پوستش با مشکی هم تعریف کردم.

اما وقتی از ماشین پیاده شد و به سمت دوست های عجیب الخلقه اش رفت،صداهای ذهنم باز هم بلند و بلند تر شدند.

دفعه ی دیگه می فهمیم حرف حرف کیه..

0 نظر0 پسند

۴۰۵ میبینیم کت تن کیه.

!Interrupted
1403/8/24، 12:48

اون موقعی که شماها شروع کنید پکیجای کنکورتونو بفروشید من تو فکر المپیاد نانو ام که اخرین ماموریتم و تو سالای تحصیلیم انجام داده باشم😂

تابستون ۴۰۵ میبینیم همو😂🤡🫡

0 نظر4 پسند

چون دیگه با تو امیدی نیست به دیدار.

0 نظر1 پسند

فراخوان لیدی باگ ۲

!Interrupted
1403/6/28، 00:20

در رابطه با پستی که درباره نقاشی دیجیتال گذاشته بودم ، دوره ش تخفیف خورده ، تا فردا شب می تونید با ۲۷۹ هزار تومن بجای ۷۰۰ هزار تومن بخریدش.از دست ندید خیلی دوره خفنیه!

https://bitgraph.co?p=8350&seller=TVRnNU1UZz0=

0 نظر2 پسند

یکم دیرتر

!Interrupted
1403/6/26، 12:05

از کلاس عملی برمیگردم و تا ۲ تایم نهار و استراحته.یاد استاد ترابی می افتم که بجای تدریس دیکته میگفت ما می نوشتیم مطالب و ، استاد جمالی ام فقط عملی کار می کرد عملا هیچ مطلبی نمی گفت و کتاب معرفی نکرد بهمون ، ولی این یکی نسبتا میانه روعه ، سوادش هم بیشتره.

-به شدت گشنمه ولی چون از شهرستان نیومدم بهم بن غذا نمیدن🤡 

-چند روزه المپیاد نخوندم عذاب وجدان دارم.

-با یکی تمرین میکردم که نقاشی دانشگاه تهران  خونده.می گفت تو دانشگاه هیچی به ادم یاد نمیدن ، همه چی رو کاغذه.

-ی ادم دلقک تو کارگاه صنایع چوب هست که فکر میکنه بامزه ست ولی نیست🤡

0 نظر1 پسند

لفظی بیا که داری وجودش

!Interrupted
1403/6/25، 22:55

سمفونی مردگان می خوندم.سرمه که می خندید ، دلتنگ می شدم.سعی کردم صورتش رو تصور کنم که بین دست هام جا گرفته بود و از پایین نگاهم می کرد.
بی فایده بود.صورت نداشت.محو بود و با هر پلک زدنی محو تر می شد.
خواستم گریه کنم.اشک که نداشتم اما خواستم گریه کنم.
گفتم برای یک هرزه گریه می کنی؟

نه.برای..نمیدونم.

فقط گریه می خواستم.اون هم توی اون مکان.کنار خونه ای متروک غار خودم رو درست کرده بودم و سمفونی مردگان می خوندم. به کاج نگاه می کردم ، به سمت من خم می شد ، تنها صدایی که می شنیدم صدای برگ درخت ها بود که به هم میخوردن ، مثل این آویز هایی که بعد از باز و بسته شدن در به حرکت در میان و صدا تولید میکنن.
یادم افتاد یک روز که در رو باز کرده بودم اونجا بود.نشسته بود رو به روم و پاهاش و تکون می داد.آل استار پوشیده بود ، مثل حالای من. نشستم.بهش نگاه نمی کردم ، رنجیده بودم ، مگه نباید می رفت؟
بعد ها داستانش رو برام گفت.که هر جور شده میخواسته بره ، اما مجبورش کردن.میدونسته با دیدنش عذاب می کشم.خواسته خودکشی کنه اما زنده مونده.
میدونستم دروغ می گفت ، اکثرا دروغ می گفت ، یا وقایع رو طور دیگه ای تعریف می کرد.بد تر از من.
یک بار هم که تنها شده بودیم یادم هست با یک لحن مرموزی گفت وقتی اتاق خالی میبینم یادِ.. و ادامه ش رو نگفت.پا پیچش شدم ، گفت فکر کردی چی میخوام بگم؟ گفتم فقط نمیخوام حرفاتو نصفه بزنی.
عادتش بود.پیام که میداد بلافاصله پاک می کرد.و من حرف هاش و از روی نوتیف می خوندم. می گفت " نمیخواستم منو بشناسی" ، یا"نمی خواستم این هارو بفهمی" و من میتونستم تصور کنم که چطور توی خودش مچاله شده روی مبل یا تخت ، و با اون چهره ی طلبکار بچگانه با من حرف میزنه.
خواستم تکیه بدم به دیوار.پشتم یک دیوار سنگیِ بلند بود.یادم افتاد که همیشه تکیه می دادم به میله ها. بعد اون دور میله می چرخید و من حظ می کردم ، و دختری کنارم گریه می کرد.
دوست دارم بشینم فکر کنم.بهش فکر کنم ، به چیز هایی که گذشته ، چون اکثرا یادم نیست.
اما وقتی نمونده.باید بلندشم ، کتاب رو ببندم ، از غارم بیام بیرون و برم سر کلاس استادِ کچلِ ۴۵ ساله.بازرس اومده ، باید..

0 نظر2 پسند

ترسناک شد

!Interrupted
1403/6/25، 22:30

حاجی داستان این همه بازدید تو ی روز چیه؟😂 من ته بازدیدام ۱۱ ، ۱۲ تا بود

*رو مخم رفته اونی که هی چک میکنه اینجا رو.

0 نظر0 پسند

باز هم کلاس عکاسی

!Interrupted
1403/6/25، 16:36

این سومین دوره عکاسیه که دارم شرکت می کنم.و هر چقدر تو عمقش میری ، باز چیزای جدیدی برای یادگرفتن هست ، استاد های مختلف همون موضوع درس رو با مطالب مختلف تدریس میکنن.همکلاسی هام ۴۰ سال به بالا ان ، کوچکترین عضو هم بعد از من ۱۹ سالشه. خوبه ، یعنی هیچ وقت لذتی که کلاسای استاد ترابی داشتن واسم تکرار نمیشه ، اما این هم خوبه.

قرار بود بازرس بیاد از سازمان ، من ۵ دقیقه قبل اجازه گرفتم برم استراحت ، دقیقا بعدش بازرس اومده بود. از ده و ربع تا ی ربع به یازده نشسته بودم کنار اون موتورخونه متروک سازمان و سمفونی مردگان می خوندم.

از بهترین لحظات این تابستون بود، ی شهریوریِ خُنَک ، شایدم خُنَکِ شهریوری. 

فکر کردن به اینکه هفته دیگه این موقع مدرسه ام دیوونه م میکنه ، ولی فعلا میشه از اخرین دوره تابستون ۴۰۳ لذت ببریم.

و برخلاف سال قبل هیچ ایده ای درباره تابستون بعد و تابستون های بعدش ندارم.

حالا خوب یا بد ، هرچی پیش اومد.

ی سری چیز هم سر کلاس نوشتم ، از باشگاه اومدم  میزارمشون.

0 نظر1 پسند

واسم عجیبه.

!Interrupted
1403/6/23، 20:18

"منه بی دین چقدر برای داشتنت به خدا التماس کردم" ،

موندم چطور حالش از خودش بهم نمیخوره؟ چطور همون القابی که به من و ادم های قبلی میداد رو به یکی دیگه میده؟ چطور میتونه بلافاصله و انقدر پشت سر هم وارد رابطه شه؟ چجوری هنوز انگشتری که من بهش دادم دستش بود و از یکی دیگه می نوشت؟ چطور میتونه واقعا؟

من هنوز وقتی اثری ازش جایی میبینم تا چند روز حالم بده ، تپش قلب دارم ، قرص میخورم که اروم بگیرم ، خودمو با اعتیادای چرتم خفه می کنم ، این چطوری انقدر براش راحته که به بقیه بگه دوست دارم؟

دیگه بر نمیتابم واقعا..

0 نظر1 پسند

پشمام ، ی زمانی آدم بودم

!Interrupted
1403/6/23، 16:22

Let it enfold you

0 نظر0 پسند
قدرت گرفته از بلاگیکس ©
© هم آماده باش ، هم تیکه پارم.