ویرگول

!Interrupted
1404/7/30، 19:11

هفته ی خوبی نبود.از مدار خارج شده بودم.دیشب به زور خودمو مجبور کردم عربی بخونم،۲ تا ۵ صبح خوندم و ۱۷.۵ ، ۱۸ میشم.

آزمون فردا رو هم اون چیزی که انتظار دارم ی تراز تو محدوده ۷۰۰۰-۷۵۰۰عه.زیست شاید بتونم ۳۵،۴۰ بزنم.

نمیدونم دارم چه غلطی با زندگیم میکنم واقعا.

0 نظر3 پسند

Was such a bad idea2

!Interrupted
1404/7/29، 22:56

تلاشام شبیه اون معلم ریاضی ایه که سعی میکنه بچه هارو تو زنگ تفریحم سر کلاسش نگه داره‌

1 نظر4 پسند

هزینه مشاورم با کیامهر تا آخر بهمن جور شد.بعد بهمن و نمیدونم چه غلطی میخوام کنم.

این فکر که اگه از ۱۴ سالگی جدی کار میکردم و گرافیک و شوخی نمیگرفتم الان دغدغه مالی نداشتم داره دیوونم میکنه.

0 نظر4 پسند

امیر کبیر

!Interrupted
1404/7/27، 22:25

نمیدونم با چه زبونی باید به خانوادم بفهمونم مدرسه رفتن فقط اتلاف وقته.

گفتن برای غیبت های دوزادهم موافقن ، گفتم طاقت نمرات پایین مستمر و دارین؟ گفتن نه یعنی چی مگه درس نمیخونی!

نمیشه اینطوری آقا نمیشه.مدیر میگه زمانتو مدیریت کن،خب من ۶ ساعت بعد مدرسه وقت دارم برا کلاس کنکور و تست و تحلیل آزمون و تکالیف مدرسه! مگه تسلا ام ماشین زمان اختراع کنم زمان بدزدم واسه انجام همه ی اینا؟ اخه کدوم رتبه برتری مدرسه کامل میرفته و همه مستمراش ۲۰ بوده؟

دیگه نمیکشم.

+حرفای بچه های گروه ۴۰۶ و نشون دادم و قرار شد فقط تا بهمن برم مدرسه.امیدوارم زیر حرفشون نزنن.

3 نظر5 پسند

.30October

!Interrupted
1404/7/25، 12:06

الان بهتر شد

!Interrupted
1404/7/24، 16:53
الان بهتر شد

تلاش هام ستودنیه.بچه ها ازم جزوه میخوان.میخوان واسشون فیزیک و ریاضی توضیح بدم.سر اینکه جواب تمرینایی که نمیتونستن حلش کنن و واسشون فرستادم ازم قدردانی میکنن.(سعی کردم خیلی مودبانه بگم.قدردانی؟همون مالیدن منظور و بهتر میرسونه!)

معلم فیزیک ازم میپرسه چند ساعت در روز درس میخونم تا بقیه به خودشون بیان.سر کلاس بجای گوش دادن به درس تست میزنم،چقدر خفنم من.رو میزم پر کتابه.تو قفسه کتابخونه م هم همینطور.وقت سر خاروندن ندارم.به اصطلاح قدیمی،خرخونم.ی خرخون اصیل.با طرف از آلبرکامو و هدایت حرف میزنم.از نشریه ی عباس معروفی و جلد سخت دیوان فرخزاد.فکر میکنه چقدر فرهیخته ام.

ولی وایسا ببینم،واقعا؟

هه.

چیزی که من میبینم اینه : ۲ ماهه باشگاه نرفتم.وزنم رفته بالا،اگه لیگی در کار بود سر وزن کشی حذفم میکردن.۱ ماهه هیچ کاری جز درس خوندن نکردم.نه گرافیک نه ai نه نوشتن نه عکاسی.از کلاسای ماز عقبم.آزمونام افتضاحن.بالاترین درصدم ۵۵ بوده.هنوز پول دوره زمین شناسی و جور نکردم.هنوز واقعی درس خون نیستم.هنوز سر معادله های ساده گیر دارم.و هنوز وقت هدر میدم،با سریال دیدن و کتاب بی مورد خوندن.هنوز نتونستم.

از اینکه بقیه فکر میکنن وضعیتم خوبه متنفرم.از تشویق های معلم ها و تحسین بچه ها،از اینکه فیزیک ۲۰ میگیرم ولی هنوز از ساده ترین اصول رفاقت هیچی نمیدونم ، از اینکه همه چیز به ظاهر عالیه ولی خودم میدونم هیچ گوهی نیستم متنفرم.

تنها نکته مثبتش همینه.

هنوز هیچی نیستم،و باید از این بابت خوشحال باشم.

0 نظر8 پسند

Take it back.

!Interrupted
1404/7/21، 20:24

همین.

0 نظر4 پسند
یک زمستان فرصت دارم قلب داشته باشم و با تو دوست باشم.

بازخوردایی که از معلم ها میگیری خیلی جالبن.طوری رفتار میکنن انگار خیلی فوق العاده ست.انگار اورست و فتح کردی.انگار هیچکس دیگه توی دنیا نمیتونسته اون تمرین و حل کنه.ولی هم من می دونم هم اونا.اینا فقط ی مشت تمرین مسخره ان.آسون و بدرد نخور.اگه قرار بود کسی با درست حل کردنشون به جایی برسه،سنگ رو سنگ بند نمی شد.نوک قله خیلی دور تر از این حرفاست.

پس باور نمیکنم،اما بیخیال هم نمی شم.

افتاده م توی چرخه ی بازخورد های خوب،اما خوشحال کننده نیستن.شاید فقط برای ۵ ثانیه ی اول.بعد تو ذهنم صدای معلم فیزیک تکرار میشه : "بالا زدی، ادامه میدی...پایین زدی،ادامه میدی.نه خیلی خوشحال باش نه خیلی ناراحت...فقط ادامه!!!".

جزوه هام رسیدن.۵ کیلو جزوه.قراره ذره ذره آب شن تو مغز کوچیک من.خوشحالم که دیگه مجبور نیستم سر کلاسای مدرسه به مزخرفات معلم ها گوش بدم.طول کشید تا بتونم بگیرمشون.حالا باید صبر کنم برای گرفتن مدالیست.برخلاف پارسال دارم آروم تر پیش میرم.

 تا یاد نگرفتم نخوابیدم و امروز شنیدم : "عالی،همینطوری ادامه بده".چرخه خسته م میکنه.باعث میشه مدام درگیر باشم.

از درگیرِ چیزی بودن متنفرم.خلوت می خوام.ی روز بدونِ آدم.بدونِ زجه زدن برای گرفتن بازخورد،در حالی که هدف اصلی ۱۰ برابر بیشتر از اوضاع فعلیم تلاش می طلبه.

کمالگرایی نیست که داره پاره م میکنه،ورزش نکردنه.خیلی وقته ندوییدم.انگار حالا به زمین زنجیرم و این پا فعلا قصد خوب شدن نداره.می خوام بوکس و جدی شروع کنم و وزنم و نگه دارم تا به ی ثباتی برسم.

خیلی سختمه.صادقانه،اینکه دیگه نیست واسم خیلی سختش کرده.

قبلا هم نبود.هر چند ماه یک بار.منتظر می موندم.

حالا نباید منتظر بمونم، و سختمه.

بنظر نمیاد اینطور باشه.اما حالم از همیشه بهتره.حداقل بهتر از ۳ سال اخیر.

و ظاهرا،خوشحالم.

وقتی بسته م رسید و نشستم کف زمین و به جای غورت دادنِ سربی که همیشه توی گلومه لبخند زدم،فهمیدم.

وقتشه برگردم،دیشب که بیدار شدم تا همین حالا درگیرِ مرتب کردن وسایل بودم.از درگیرِ چیزی بودن متنفرم،ولی باید درگیر بمونم تا ته خط و ببینم.وقتشه برگردم،

فکر کنم.

0 نظر3 پسند
لازم نیست معنای به خصوصی پشتش باشه.

امروز پای برگه امتحان زیستم نوشته شده بود : 'مثل همیشه'.

نه.همیشه اینطوری نبود.

کل پارسال و سال قبلش داشتم می مُردم.صدای تشویق هیچکس نمی اومد.عزیز ترینم هم درکی از شرایط وحشتناکی که توش بودم نداشت.

وقتی میگی مثل همیشه،انگار تمام اون روزهایی که نیم دونستم چرا هنوز وایسادم و زیر سوال میبری.تمام اون ۶ صبح هایی که از بیدار شدن و نفس کشیدنم متنفر بودم.

همیشه اینطور نبود.و نمی خوام چشمم رو روی تمام اون دوران ببندم.می خوام یادم بمونه وقتی امروز سر به سرش گذاشتم و گفتم فقط پاس کردم،و بدبختانه برای چند لحظه باور کرد،چقدر احساس انزجار سراغم اومد.

میخوام اون شرم غلیظی که تازگی ها دوباره روی دوشم سنگینی میکنه رو نگه دارم.

با همین ها زنده ام.با ی پلاک و زنجیرِ بچگانه،بغض ناشی از شرمی که هر شب خرمو میگیره و خاطراتِ اون دورانِ وحشتناک،

و ابدا نمیخوام هیچکدومشون رو از یاد ببرم.

 

3 نظر5 پسند

چخوف میتونه منتظر بمونه.

!Interrupted
1404/7/19، 18:35
چخوف میتونه منتظر بمونه.

حرفی ندارم.‌

نمی دونم واقعا.‌

صدای جیغ و آهنگ از طبقه پایین میاد،منم می دونم هرچی شدت آهنگ خروج گاز بیشتر باشه واکنش سریع تره.‌

در حال حاضر بخشی از هیچ چیز نیستم.امروز یک نفر اسمم رو صدا زد،برام سنگین و غریبه بود.‌

بخشی از هیچ چیز نیستم و دیگه چیزی رو جدی نمیگیرم.جلوی آینه خودم و دیدم،شبیه احمقا بودم،برای احمقِ تو آینه توضیح دادم چه خبره و نباید دوباره کاری و بکنه که ماه ها باعث عذاب شب و روزش شده بوده.

فرو میرم تو زمین.دست و پام سست شده.سرم روی بدنم سنگینی میکنه.ولی از فردا ، و فردا های بعدش می ترسم.نمیتونم آب شدن خودم و ببینم.پس پنجره م و میبندم،کارساز نیست اما صدای آهنگِ طبقه پایینی رو کمتر میکنه.

کاری جز این ازم بر نمیاد.دیگه تئاتر دیدن و نوشتن و طرح زدن و عکس گرفتن،چاره ی راهم نیست.

فقط باید بمونم.

خودمو می بندم به صندلی.کوه کتاب ها.خودکار های افسرده.

روز اول؛

من یک دیوارم.

0 نظر2 پسند
قدرت گرفته از بلاگیکس ©
© هم آماده باش ، هم تیکه پارم.