هم آماده باش ، هم تیکه پارم.

هم آماده باش ، هم تیکه پارم.

خدا ام بزنم زمین سر پام سریع

280

280

میخواهد ۷ شبانه روز برای پسرش عروسی بگیرد.

میخواهد پسرش را در رخت دامادی ببیند و کیف کند‌.

من هم نشسته ام و می نویسم.من؟ پسر محبوبش نیستم.

حقیقت تلخی ست که مدت ها پیش او با سیلیِ کلماتش بیخ گوشم خوابانده.

کابوسی که پاییز ها به سراغم می آید و خواب را از چشم هایم می گیرد.

خنده هایی که محو می شوند و به قعر گنجه ی حسرت های مغزم پرتاب می شوند.

گنجه ای ست عظیم و عمیق و بی انتها،تا جایی که چشم کار می کند حسرت ریخته.

گاهی شریک خنده ها می شوم،اما اغلب از دور نظاره گرم و از دور،به شدت غبطه و حسرتم افزوده می شود.

چاره ی دیگری ندارم.شروع می کنم به دویدن.به مشت زدن.به خواندن کتاب هایی از نویسنده های منزوی و افسرده.

صدای وحشت انگیزی که هفته هاست گوشم را کر کرده  نادیده میگیرم.فریاد می کشد.انقدر فریاد کشیده که گلویش خونریزی کرده و خون قطره قطره به شیار های مغزم راه پیدا می کند.

چاره ی دیگری ندارم، جز کنار آمدن با این حقیقت غیر قابل انکار.

نه هوش سرشاری دارم و نه جسم قدرتمندی،پس تنها راه فرار از این مخمصه می شود خواندن و خواندن و باز هم خواندن.

شاید یک روز فهمیدم.شاید یک روز برای اثبات موجودیت و هویت حقیقی ام نیازی به این التماس های بی صدا نباشد.نیازی به این اندازه از تعمق کردن در ساده ترین اعمال انسانی نباشد.

شاید این چشم های بی فروغ من هم، یک روز قادر به دیدن حقیقت شدند.

راه طولانی ست و من مصدوم و جاده هم یخبندان.

اما،برای صد و یکمین بار مری،

"هم آماده باش ، هم تیکه پارم".

 

 

 

1404/9/28 20:10 !Interrupted 1 نظر1 پسند
قدرت گرفته از بلاگیکس ©
© هم آماده باش ، هم تیکه پارم.