یخ کرده م.بدجوری دارم یخ میزنم مهندس.از همون آذر ۴۰۲ من تو زمستون گیر کردم.یادته میگفتم آذر شروع میکنم؟
هنوز منتظرم اون آذر برسه.هنوز beautiful boy می بینم و سعی میکنم با بوکس و تمرین از واقعیت فرار کنم.
کتاب شعرای فاضل نظری هنوز تو کتابخونه م خاک میخورن.هنوز روز و شب لعنت می کنم کسی اولین بار 'سمفونی مردگان' رو ورق زد و از شنیدنِ "آیدینِ عزیز" به وجد اومد.
به خودم اومدم دیدم ۱۷ سالم شده،۱۷ سال نفس کشیدنِ محض،من کی اینطوری شدم که مشت هامو جای کیسه به فکر تو میزنم؟
بهونه ای مهندس،بهونه ی جالبی هم نیستی اتفاقا.دیگه کی از رد این انگشت های یخ زده میفهمه این حجم از اضطراب و آشفتگی و؟
درس ۸ ادبیات یازدهم،شمس و مولانا،تا نیازارد تو را هر چشم بد،از برای آن بیازردم تو را.نمیفهمی چی میگم نه؟ قصد من هم این نیست در هر حال،خط می کشم روی کاغذ و 'دوئل' میخونم،چه جنگی به راه افتاده تو این مغزِ لامصب! چند نفر به یک نفر لامروتها؟
گفتم بهمن نزدیکه.انقدر نزدیکه که میتونه دست بزاره رو گلوم و فشار بده و تهش هم خرخره مو بجوه تف کنه بیرون،تو این سرمایی که به خاطر به هم خوردن دندونهام صدای خاکستری رو هم نمیشنوم.
آیدینِ عزیز..زهرمار!چه عکس هایی که آتیش زدی،چه عکس هایی که حالا تو کمد منن و حتی جرعت دوباره دیدنشون رو هم ندارم!یک کوه کتاب،مسخ رو نمیخونم چون به دست ها و پاهای لاغرم که نگاه میکنم انگار ملخ دیده م،دوئل رو نمیخونم چون واهمه دارم از اینکه جای دوبر و فرو،ته قصه من قربانی این جنگ بی منطق بشم!
گفتم هوای تهرانم و تو آلوده م می کنی.نمیفهمی چی میگم نه؟قصد من هم این نیست در هر حال،حرف خودم رو میزنم و سرگیجه میگیرم و انقدر چرخ میخورم تا پرت شم از لبه ی این پرتگاهی که حتی اگه ازش سقوط کنم هم،باز برم میگردونه به نوک قله ی زندگیم،قعر فلاکت.
تو باز مریض شدی و چرت و پرت میبافی؟
من چرا مریض میشم عطش تو استخونهام و میسوزونه؟ چرا جای جملات همیشگیِ بوکوفسکی شعر فاضل تو سرم فریاد میزنه که : "تا دل پرهیزگارم را ببینم توبه کار،با شعف خود را در آغوش گناه انداختم"؟
فرار میکنم.دستکش هامو میپوشم و مشت هام گره میشه.میشینم رو سکوی گوشه ی حیاط،خاطرات بچگیم و یادم میاد،ی بچه ی ساکت و ناراحت میبینم که نه فوتبال بازی میکنه نه وسطی،صدای جیغ و داد بچه ها رو نادیده میگیره و دوچرخه سواری میکنه،اون دوچرخه آبی که همیشه ی خدا زنجیر پاره میکرد،سکوی حیاط و که یادت هست؟
میخواستم مست عشق و ببینیم.گفتم نه.تو دلم گفتم نه.پام به سینما می رسید دستات گره میشد تو موهای من منم قفل این فکرای پوچ و وحشتناک مغزم، شبیه بچه های ۵ ساله،حداقل ۵ سالگی من،چَک،گریه از سرِ اینکه حتی نمیدونستم چرا این بلا داره سرم میاد،نشستم و لب زدم 'it's time to make a new character'،بعد خشکم زد،نفهمیدم کی این جمله رو گفت،کی بود؟از کجا اومد؟
عکس بچگی تو ام دارم مهندس،لپات گل انداخته و ظاهرا از عکاس ترسیدی،چشمای ریزت انگار میخواد داد بزنه نجاتم بدین،راستی مهندس من نجاتت دادم یا دفنت کردم؟
عجب پاییزی بود.عجب کتاب هایی،عجب دوستان با وفا و وقایع ترحم برانگیزی.داشتم رد میشدم،دیدم پاهام تکون نمیخوره.پاهام یخ زده بود.
میگم تو سردت نیست مهندس؟من یخ کرده م.بدجوری دارم یخ میزنم.از همون آذر ۴۰۲، تو زمستون گیر کردم..