جمعه ها ساعت ۶

!Interrupted
1404/4/9، 15:15

به رسمی ترین شکل ممکن،کنکوری شدم.

تاسف بر انگیزه،و فکر نمیکردم آدمی باشم که تسلیم موانع المپیاد شم.گرچه هنوز راهم توی مسیر المپیاد زمین به پایان نرسیده،اما المپیاد برای من فقط یک معنی داشت،شیمی.

خب.چی بگم؟از فردا به بعد، وارد چپتر جدیدی از زندگی میشم.امیدوارم لیاقت این موقعیت رو داشته باشم.

0 نظر1 پسند

طول نمیکشه..

!Interrupted
1404/4/3، 12:29

اعتراف میکنم قبل تر ها از اون دسته ادمایی بودم که وقتی اسم شهدا میومد میگفتم تو رو جدتون ول کنید دیگه ۴۰ سال پیش چهار نفر رفتن مردن مارو ساییدید باهاشون.

دقیقا با همین ادبیات.

حالا؟ لعنتی.فقط ۱۲ روز تو جنگ بودیم.اندازه ۱۲ سال پیر شدیم. تازه تمام عزیزانم هم کنارم هستن و سالمن،خونمون هم آوار نشده روی سرمون. 

حالا واقعا جا داره زانو بزنم مقابل شهدای اون ۸ سال جنگ لعنتی.

خیلی شرف داشتید خدایی.

0 نظر3 پسند

آزادگان

!Interrupted
1404/4/2، 12:49

میدون سپاه رو زدن،انقدر صدای انفجار ها بلند بود که خونه می لرزید.

بابا از محل کارش زنگ زده بود،صدای فریاد و بحث می اومد،می پرسیدیم چی شده؟ میگفت خونه ی همکارم اونجاست، از زن و بچه ش خبر نداره.

همین دیروز از اون طرفا رد شدیم.رفتیم چهارراه دانشکده و کتاب خریدیم.

کتاب.برای کنکور.برای المپیاد.آزمون هایی که حتی برگزاریشون برای امسال هم مشخص نیست.

بعد مهندس پیام داد.فکر کنم استرس داشت،چرت و پرت می گفت،البته مثل همیشه اما این بار بیشتر.

نمیدونیم چی میشه،تو فکر اون راننده تاکسی ایم که دیروز دور میدون ازش ادرس پرسیدیم،تو فکر اون ادم هایی که روی چمن ها نشسته بودن و میخندیدن،اون مردمی که عجله داشتن و مدام بوق میزدن،و خودشون هم نمیدونستن چرا عجله دارن.

من نگرانم.دیشب داشتیم با مهندس درباره ی قرارمون حرف میزدیم،که هی موکول می شه به هفته های بعد،و می ترسم که اون قرار هیچوقت از راه نرسه.

حق ما نبود توی این سن این نگرانی ها رو تجربه کنیم..

2 نظر2 پسند

Stop it,behave

!Interrupted
1404/4/1، 12:16
Stop it,behave

تابستونه،جنگه،روز مزخرفیه ، و دارم درس میخونم.

می دونم که وقت نیست.می دونم که این روز های آخر حکم ارامش قبل از طوفان رو دارن.

قبل از سرزنش.فریاد.مردود.

یازدهم رو از چند روز پیش شروع کردم.اوضاع خوبی نیست.به اندازه ی عمر یک جنین کامل از تحصیل عقبم،۹ ماه تمام.

پستی که سال قبل توی سایت سمپادیا نوشته بودم : 'از المپیاد ی جوری رکب خوردم که کم مونده برم تو گپای کنکوری و بپرسم 'حنیف بهتره یا فرهمندنیا؟'

 به واقعیت پیوست و این کنکوریِ حقیر فرهمند نیا رو انتخاب کرد D:

شرمنده ام ، اما همچنان آماده،نور های عجیبی می بینم و اعتنایی نمیکنم،به فردا فکر می کنم،فردایی که ممکنه هیچوقت از راه نرسه،به اِلی،کسی که هیچوقت پیداش نکردم،به مبارزه ی پی در پی و مصدومیتم،به کلاس یازدهمِ تجربیِ ۱،به آینده، آینده ای که ممکنه هیچوقت از راه نرسه..

0 نظر3 پسند
یک روز خاص،دوستِ کتابی،یک تکه از شلوار جینِ قدیمی.

۱۸ مرداد ماه،تصویب شد.

باز هم ی پیام.

با مضمون آشنا ، اما از یک غریبه.

'سلام خوبی؟میتونم باهاتون اشنا شم؟'

یادم هست که وقتی سمفونی مردگان رو تموم کردم،اسم تمام حساب های کاربریم رو به 'آیدین' تغییر دادم.

بعد هم از یک مخاطب وفادار نامه ای گرفتم ، نامه رو اینطور شروع کرده بود : 'آیدینِ عزیز..'

امشب اما دیدن این پیام در حالی که اون شخص این اسم یا لقب رو مورد خطاب قرار داده بود ، اتفاق تازه ای به نظرم رسید.

و غریب.از همیشه غریب تر.از فاصله ی من با جسمم دور تر.

ماه هاست که با کسی هم صحبت نشده م.

هر بار با دیدن چنین پیام هایی با خودم میگم 'شاید این همون فرستاده ای باشه که بار ها از دوست ملکوتی درخواستش کرده بودی'.

اما نه.

من اینجا ام.

یک آدم غیر اجتماعی که برخلاف خیلی از ادم های غیر اجتماعی دیگه، حتی از پشت صفحه ی موبایل هم قادر به صحبت با ادم ها نیست.

کسی که کتاب های جالبی می خونه،مهارت های جالبی داره،اما آدم جالبی برای هم صحبت شدن نیست.

 

 

 

0 نظر4 پسند

اخه حرومزاده!

!Interrupted
1404/3/29، 17:35

باورم نمیشه تا همین چند ساعت پیش ازش به عنوان سمبلی از اتفاقات قشنگ گذشته یاد میکردم.اخه مادر ثابت پدر متغیرِ عوضی:]

0 نظر4 پسند

حواست فقط به من باشه.

!Interrupted
1404/3/29، 15:42
حواست فقط به من باشه.

کجا رفتی مامان؟

گوش هام سوت میکشن.شبیه سوت زودپزِ مامان.بلکم بلند تر.نمیدونم صدای سوت گوش های منه یا جیغ دختر همسایه.نمیدونم من تار میبینم یا آسمونه که داره خراب میشه.

راه میرم تو خیابون.پا برهنه.حواسم هست پاهام به تیکه های آدم ها برخورد نکنه.

تیکه های آدم ها! 

مامان کجا رفتی؟

مامان دیشب رفت.نشسته بودم روی پله ی سومِ حیاط.می نوشتم.همیشه می نویسم.دیدم که گربه ی تازه زایمان کرده ی گوشه ی حیاط ، مویه کرد و تنها نوزاد زنده ش رو به دندون گرفت و دوید به سمت زیر زمین.

نفهمیدم چرا.باز هم نوشتم.بعد صدای انفجار.بعد رنگ ها.زرد ، نارنجی،آتیش.

بعد قرمز،خون.

خونِ مامان.

راه میرم توی خیابون.حواسم هست روی خاکستر های گداخته پا نزارم. احساس می کنم مرده م،اما من که مثل این ادم ها تیکه هامو وسط خیابون گم نکردم.مامان چی؟ چیزی ندیدم.فقط خون بود.فقط جیغ بود.

جیغِ دختر همسایه.

صدای آژیر امبولانس ها رو از دور میشنوم.می خندم.

بنده های خدا.

شماها اومدید کی رو نجات بدید؟ ها؟ این ها که همه مرده ن؟ تاحالا کجا بودید؟وقتی مامان داشت جون میداد کجا بودید؟

دیگه هیچکس نمونده.دیگه هیچ چیز نمونده.

باز هم رنگ،طلایی.ی فکر.رنگ موهات.یادم هست.یادم هست که طلایی بود.راه میوفتم سمت کوچه ی شما.سمت کوچه ای که شهرداری تازه بازسازیش کرده بود،از دیوار ها گلدون آویزون کرده بودن و برای کبوتر ها لونه ساخته بودن.

حالا.آدم میبینم.بوی گوشتِ سوخته میاد.آدم میبینم که از دیوار آویزونه.لونه ها از هم پاشیدن،و نه فقط لونه ی کبوتر ها.

دنبال تو می گردم.دیگه هیچکس نمونده.دیگه هیچی نمونده،فقط به طلاییِ موهای تو فکر می کنم.

دود این آتیش لعنتی نمیزاره جایی رو ببینم،صدای این هواپیما ها دارن کرم میکنن،از بوی سوختن این آدم ها نفسم بند اومده.

اما ادامه میدم.حواسم هست پاهامو روی تیکه آجر های خونه ی کسی نزارم.این ها برمیگردن ، یک روز دوباره میخوان این خونه رو بسازن،بالاخره این آجرها لازمشون میشه.

میرسم در خونه تون.در نمیزنم،دیگه دری باقی نمونده،دیگه خونه ای اینجا نیست.

میبینمت.میبینمت که نشستی گوشه ی حیاط و گوش هاتو گرفتی.

ترسیدی.مثل من.مثل همه مون.

میام سمتت، دیگه ایستادن برام سخته،سرم گیج میره،میگیرمت تو بغلم،میگم خوبی؟

با اون چشم های از حدقه بیرون زده نگاهم میکنی،اون چشم های جادویی ، اون خوف عظیمی که ته قرنیه هات هست.

تار میبینمت.دست میبرم به سمت موهات،موهای طلاییت،ازم دور میشی،تار میبینمت،سرم گیج میره،باز هم بوی خون،خونِ خودم.

داد میزنم اِلی! صبر کن نرو! میگی عزیزِ من ، من که همینجا ام؟ 

میگم پس چرا دستم به موهات نمیرسه؟

باز صدای انفجار میاد،آسمون داره خراب میشه روی سرمون،دقت میکنم به حرکت لب هات تا بفهمم چی میگی؟ نمیشنوم،این هواپیماهای لعنتی نمیزارن،بیشتر دقت می کنم، صدای انفجار بلند تر میشه،

میشنوم که فریاد میزنی : "راستی مامان کجاست؟"

 

0 نظر4 پسند

قصد ندارم مثل شهریور ماه ۱۴۰۲ بنویسم : in the end، چون نوشتن های من هیچوقت تمومی نداره.

قصد دارم بگم،لطفا برو و وقتی برگرد که روی نوشتن داشته باشی.

نه خجالتِ نشدن و شرم نوشتن از وقایع تکراری و ناخوشایند.

این بار هم، هم آماده باش ، هم تیکه پاره م.

پ.ن : میخوام توی کمترین حالت،۸ کیلو وزن کم کنم.تمینویسم از نتیجه.

0 نظر6 پسند

آنچه خواهیم انجام داد؟

!Interrupted
1404/1/22، 17:05
آنچه خواهیم انجام داد؟

قصد دارم تصور کنم که توی خرداد ماه،یا تابستون،من هم قراره عضوی از عده ای باشم که قراره توی لیگ بازی کنن.

حدودا ۵۰ روز زمان هست تا اون موقع،و حتی فکر کردن به اینکه اسمم کنار افرادی باشه که لیگ دسته یک بازی میکنن خنده داره.

اما لااقل میتونم ی کاری درباره ش کنم.

وزن من برای قدم زیادیه.توی جدول اوزان وزن ۵ محسوب میشم،اما اگر بتونم به -۴۹ برسم عالی میشه.چون به تور بازیکن های وزن ۵ خوردم.حتی ذره ای بهشون نزدیک هم نیستم.

علاوه بر اون ، چند وقتیه که دارم روی ضربه تنه کار میکنم و جواب داده.وقتم به اندازه ای نیست که روی سر کار کنم.

اگر سرعت و چرخشی های تنه رو به ۸۰ برسونم،میتونم تا حدودی ضعفم توی سر زدن و جبران کنم.

شاید حالم بهترشد،شاید از این اوضاع اسفناک فاصله گرفتم.فعلا که رو به موتم.

پ.ن:عنوان،جمله ای پر محتوا از معلم فیزیک.

0 نظر1 پسند
بهترین فیلم فروردین ماه،با اختلاف‌.

در دنیای تو ساعت چند است؟-۱۳۹۳.

0 نظر3 پسند
قدرت گرفته از بلاگیکس ©
© هم آماده باش ، هم تیکه پارم.