گفتنی ها با تو دارم.

رفتم و چند قلم وسیله برای شروع مدرسه خریدم.(از مهرماه پر بار تر.)
توی قفسه کتاب ها که میگشتم،یک کتابی پیدا کردم با عنوان"همه آن سال های بدون خاطره". نویسنده ش رو نمیشناسم و روی جلدش هم خلاصه ای ازش نبود تا سر در بیارم که قصه ش چیه.
اما جلدش،امان از جلدش،با لمس کردنش رفتم به قبل از ۱۳۴۰،بوی روزنامه کهنه ی نو می داد،(کسی که سمفونی مردگان خونده میفهمه.) و انگار حتی بدون اینکه چیزی از کلمات داخلش بدونم داشت وادارم می کرد تا بخرمش.
بعد تر به عنوان کتاب فکر کردم،و فکر کردم،اگر قرار بود من هم کتابی با این اسم بنویسم،قطعا مربوط میشد به سال های نوجوونیم.
پر از اتفاق،خالی از خاطره.
پ.ن :عکس کاور پست رو سال قبل وقتی شمال بودیم گرفتم.انتخابش کردم،چون جز چند عکس و چند خطی نوشته،چیزی از اون روز ها یادم نیست. این باعث شد وحشت کنم،که نکنه در نهایت از تمام زندگیم چند قطعه عکس و همین سیاه مشق های نصفه نیمه باقی بمونه؟