هم آماده باش ، هم تیکه پارم.

هم آماده باش ، هم تیکه پارم.

خدا ام بزنم زمین سر پام سریع

حالت های تشابه دو مثلث

حالت های تشابه دو مثلث

من استرنجر تینگز و فقط بخاطر ی سکانس شروع کردم به دیدن.قسمت ۷ فصل ۴.آزمایشگاه برنر.rainbow room و هنری در حال قانع کردن ال که چرا اینکارو با بچه ها کرده و هدفش چیه.اون چهره ی عصبانی که میتونست با چشماش لهت کنه.

و قسمت ۵ فصل ۵؟ همون چهره.دقیقا همون جنس از خشم هنری.حتی شاید بیشتر؟

نسبت به این چهره و حسی که منتقل میکنه ی جور ترامای عجیب دارم.ی کابوس تموم نشدنی.از الی خواسته بودم نقاشیش رو برام بکشه ، این کار رو هم کرد، اما هبچوقت نرفتم تا اون نقاشی رو ازش بگیرم.

الانم قسمت ۶ انقدر دلهره آور شروع شده که حقیقتا طاقت نداشتم همه رو پشت سر هم ببینم، خود قسمت ۵ ۲ روز هضم کردنش طول میکشه و بقیه میگن ۵ در برابر ۶ فقط ی مقدمه مزخرف بوده.

لعنتی،هنری دقیقا اون بخش the green eyes guy مغزمو لمس میکنه و تا مدت ها وحشتش توی تنم میمونه. 

1404/10/5 10:05 !Interrupted 0 نظر1 پسند

چه محشر می شود مستی که از خواب تو برخیزد.

چه محشر می شود مستی که از خواب تو برخیزد.

به رسم هر سال این موقع،از کتاب فاضل برات فال گرفتم.

دیگه کاغذ های کاهی و نخ های رنگیم رو ندارم تا برات بنویسمشون،اما یکیش رو اینجا میزارم :

"من خود دلم از مهر تو لرزید وگرنه،

تیرم به خطا می رود اما به هدر نه

دل خون شده ی وصلم و لب های تو سرخ است

سرخ است ، ولی سرخ تر از خون جگر نه

با هر که توانسته کنار آمده دنیا

با اهل هنر؟آری! با اهل نظر؟ نه!

بدخلقم و بدعهد،زبان بازم و مغرور

پشت سر من حرف زیاد است ، مگر نه؟

یک بار به من قرعه ی عاشق شدن افتاد

یک بار دگر،بار دگر،بار دگر..نه!"

برای چند دقیقه،چشم هامو بستم و همه چیز رو از دوباره مرور کردم.بدون اغراق ، از ته دلم برات آرزو های خودت رو آرزو کردم.

تولدت مبارک مهندس عزیزم.

1404/10/4 12:05 !Interrupted 0 نظر2 پسند

نیکلاس عزیزم.

نیکلاس عزیزم.

گفتم خدا ام ازم قهرش اومده،گفت فقط خودتی که با خودت قهری.

با چه مصیبتی این امتحان و پاس کردم،چشمام میسوخت،تا خود صبح داشتم با اون خوشگله حرف میزدم و Mary&george میدیدم،

واسش خطرناکم،بعضی روزا نقشه ی قتلش و میکشم و همون شب باز قربون صدقه ش میرم،نمیدونم از چشمای مریضم میفهمه چمه یا نه؟

اگه ماشین و نگه میداشت وایمیسادم لب اون جوب و همه چیز و بالا میاوردم،

از کی به چنین ذلتی رسیدیم مهندس؟چی؟ من قول دادم؟ کِی؟قول دادم همه چیو درست کنم؟

کی میدونه منظور از 'همه چی' دقیقا چیه؟مگه نه اینکه هنوز زنده ام و باید بابت همین سپاسگزار باشم؟

درسته.این دقیقا همون نتیجه ایه که باید بگیرم.

چایی دارچینی سر میکشم و به تو فکر میکنم،خوشگله.

به آینده ام که احتمالا اصلا از راه نمیرسه.

به بدنم که دیگه تحمل این تمرینات سنگین نداره و داره ضعیف و ضعیف تر میشه.

به تو،که حتی واقعی هم نیستی،لااقل تو زندگی من.

چی میگی مهندس؟ دیوونه شدم؟نه.اینطوریام نیست.من هنوز دستم سنگینه و هنوز وقتی کنار کسی که ازش کتک خوردم راه میرم سرم و بالا میگیرم.

این یعنی شعور،یعنی زندگی،یعنی هنوز به آخرش نرسیده م.

پ.ن :این کالکشن عظیم از پسر های 'تیموتی' گونه داره گوشی و مغزم و منفجر میکنه.دقیقا مثل نیکلاس.

 

1404/10/3 09:35 !Interrupted 0 نظر1 پسند

DNAام دارن کد جنگ و

DNAام دارن کد جنگ و

نمیدونم تاحالا چند بار چنین چیزی رو تجربه کردم،اما امروز و دیروز دچار اندازه ای از اغما و بی مرزی بودم که هنوز اتفاقی که داره میوفته رو باور نکرده م.

کل روز در حال فکر کردن بودم و با این حال ذهنم از همیشه تیز تره،دنبال جوابم،هی عینکم و رو صورتم جا به جا میکنم و هی با کتابام کلنجار میرم، سوالم اینه که واقعا ، چی داره میشه؟چطور تمام این مدت انقدر متعصب به این مسئله نگاه کرده بودم؟

دنبال جوابم،جواب!

 

1404/10/1 18:58 !Interrupted 0 نظر3 پسند

280

280

میخواهد ۷ شبانه روز برای پسرش عروسی بگیرد.

میخواهد پسرش را در رخت دامادی ببیند و کیف کند‌.

من هم نشسته ام و می نویسم.من؟ پسر محبوبش نیستم.

حقیقت تلخی ست که مدت ها پیش او با سیلیِ کلماتش بیخ گوشم خوابانده.

کابوسی که پاییز ها به سراغم می آید و خواب را از چشم هایم می گیرد.

خنده هایی که محو می شوند و به قعر گنجه ی حسرت های مغزم پرتاب می شوند.

گنجه ای ست عظیم و عمیق و بی انتها،تا جایی که چشم کار می کند حسرت ریخته.

گاهی شریک خنده ها می شوم،اما اغلب از دور نظاره گرم و از دور،به شدت غبطه و حسرتم افزوده می شود.

چاره ی دیگری ندارم.شروع می کنم به دویدن.به مشت زدن.به خواندن کتاب هایی از نویسنده های منزوی و افسرده.

صدای وحشت انگیزی که هفته هاست گوشم را کر کرده  نادیده میگیرم.فریاد می کشد.انقدر فریاد کشیده که گلویش خونریزی کرده و خون قطره قطره به شیار های مغزم راه پیدا می کند.

چاره ی دیگری ندارم، جز کنار آمدن با این حقیقت غیر قابل انکار.

نه هوش سرشاری دارم و نه جسم قدرتمندی،پس تنها راه فرار از این مخمصه می شود خواندن و خواندن و باز هم خواندن.

شاید یک روز فهمیدم.شاید یک روز برای اثبات موجودیت و هویت حقیقی ام نیازی به این التماس های بی صدا نباشد.نیازی به این اندازه از تعمق کردن در ساده ترین اعمال انسانی نباشد.

شاید این چشم های بی فروغ من هم، یک روز قادر به دیدن حقیقت شدند.

راه طولانی ست و من مصدوم و جاده هم یخبندان.

اما،برای صد و یکمین بار مری،

"هم آماده باش ، هم تیکه پارم".

 

 

 

1404/9/28 20:10 !Interrupted 1 نظر1 پسند

Chertopert

Chertopert

دافرز وقتی داشتن تو تونایت شو فیگورای شخصیتا رو طبق پایان فصل ۵ میچیدن، استیو و از لبه میز پرت کردن پایین😂

ولی، دو تا نکته وجود داره

  1. دافرز دروغ گفتن که تئوری فن ها هیچکدوم درست نبوده و صرفا میخوان مثل قضیه پیتر بالارد که برای شخصیت هنری اسمشو گفته بودن داستان و لو ندن،در نتیجه مرگ استیو هم چون فن ها خیلی بهش اشاره کردن نشون دادن که ما گمراه شیم
  2. داستان واقعا غیر قابل پیشبینی تر از این حرفاست و مرگ استیو وسط اون همه ماجرا اونقدرام قرار نیست شوکه مون کنه

    من که زیاد از شخصیتش خوشم نمیومد و فقط کنار داستین بامزه بود ولی واقعا بعیده دافرز بیان محبوب ترین شخصیت سریال و بکشن😂

1404/9/27 20:43 !Interrupted 1 نظر1 پسند

این ناگفته ها میخوان مغزمو از سرم بکَنن

این ناگفته ها میخوان مغزمو از سرم بکَنن

الان کاملا صادق هدایتم،

"یک سال است، در تمام اين مدت هرچه التماس مي‌كردم كاغذ و قلم مي‌خواستم به من نمي‌دادند. هميشه پيش خودم گمان مي‌كردم هرساعتي كه قلم و كاغذ به دستم بيفتد چقدر چيزها كه خواهم نوشت.ولي دیروز بدون اين‌كه خواسته باشم كاغذ و قلم را برايم آوردند. چيزي كه آن قدر آرزو مي‌كردم، چيزی كه آن قدر انتظارش را داشتم! اما چه فايده از ديروز تا حالا هرچه فكر مي‌كنم چيزی ندارم كه بنويسم."

شاید هم یکم ساموئل بکتم ،

"ولادمیر : اگر توبه کنیم چی؟

استراگون : از چی؟

ولادمیر: خب..نیازی نیست وارد جزئیات بشیم..

استراگون : از متولد شدن؟"

و شاید یکم هم بابک زمانی ام،

"من سه هزار سال است که کوردم و یک میلیون سال است که انسانم.اگر قرار باشد چیزی جلوی انسانیتم را بگیرد بی شک بر روی آن پا می گذارم."

در هر صورت،هرکی که هستم،طبق معمول بی اندازه  آشفته ام و دور اتاق راه میرم و سر خودم داد میزنم : که چی؟

و جوابی براش پیدا نمیکنم.

فکر کنم دیگه به تهش رسیدیم مهندس.

نه؟

 

1404/9/26 22:34 !Interrupted 10 نظر2 پسند

مثل آغاز حیات گل یخ.

یخ کرده م.بدجوری دارم یخ میزنم مهندس.از همون آذر ۴۰۲ من تو زمستون گیر کردم.یادته میگفتم آذر شروع میکنم؟

هنوز منتظرم اون آذر برسه.هنوز beautiful boy می بینم و سعی میکنم با بوکس و تمرین از واقعیت فرار کنم.

کتاب شعرای فاضل نظری هنوز تو کتابخونه م خاک میخورن.هنوز روز و شب لعنت می کنم کسی اولین بار 'سمفونی مردگان' رو ورق زد و از شنیدنِ "آیدینِ عزیز" به وجد اومد.

به خودم اومدم دیدم ۱۷ سالم شده،۱۷ سال نفس کشیدنِ محض،من کی اینطوری شدم که مشت هامو جای کیسه به فکر تو میزنم؟

بهونه ای مهندس،بهونه ی جالبی هم نیستی اتفاقا.دیگه کی از رد این انگشت های یخ زده میفهمه این حجم از اضطراب و آشفتگی و؟

درس ۸ ادبیات یازدهم،شمس و مولانا،تا نیازارد تو را هر چشم بد،از برای آن بیازردم تو را.نمیفهمی چی میگم نه؟ قصد من هم این نیست در هر حال،خط می کشم روی کاغذ و 'دوئل' میخونم،چه جنگی به راه افتاده تو این مغزِ لامصب! چند نفر به یک نفر لامروتها؟

گفتم بهمن نزدیکه.انقدر نزدیکه که میتونه دست بزاره رو گلوم و فشار بده و تهش هم خرخره مو بجوه تف کنه بیرون،تو این سرمایی که به خاطر به هم خوردن دندونهام صدای خاکستری رو هم نمیشنوم.

آیدینِ عزیز..زهرمار!چه عکس هایی که آتیش زدی،چه عکس هایی که حالا تو کمد منن و حتی جرعت دوباره دیدنشون رو هم ندارم!یک کوه کتاب،مسخ رو نمیخونم چون به دست ها و پاهای لاغرم که نگاه میکنم انگار ملخ دیده م،دوئل رو نمیخونم چون واهمه دارم از اینکه جای دوبر و فرو،ته قصه من قربانی این جنگ بی منطق بشم!

گفتم هوای تهرانم و تو آلوده م می کنی.نمیفهمی چی میگم نه؟قصد من هم این نیست در هر حال،حرف خودم رو میزنم و سرگیجه میگیرم و انقدر چرخ میخورم تا پرت شم از لبه ی این پرتگاهی که حتی اگه ازش سقوط کنم هم،باز برم میگردونه به نوک قله ی زندگیم،قعر فلاکت.

تو باز مریض شدی و چرت و پرت میبافی؟ 

من چرا مریض میشم عطش تو استخونهام و میسوزونه؟ چرا جای جملات همیشگیِ بوکوفسکی شعر فاضل تو سرم فریاد میزنه که : "تا دل پرهیزگارم را ببینم توبه کار،با شعف خود را در آغوش گناه انداختم"؟

فرار میکنم.دستکش هامو میپوشم و مشت هام گره میشه.میشینم رو سکوی گوشه ی حیاط،خاطرات بچگیم و یادم میاد،ی بچه ی ساکت و ناراحت میبینم که نه فوتبال بازی میکنه نه وسطی،صدای جیغ و داد بچه ها رو نادیده میگیره و دوچرخه سواری میکنه،اون دوچرخه آبی که همیشه ی خدا زنجیر پاره میکرد،سکوی حیاط و که یادت هست؟

میخواستم مست عشق و ببینیم.گفتم نه.تو دلم گفتم نه.پام به سینما می رسید دستات گره میشد تو موهای من منم قفل این فکرای پوچ و وحشتناک مغزم، شبیه بچه های ۵ ساله،حداقل ۵ سالگی من،چَک،گریه از سرِ اینکه حتی نمیدونستم چرا این بلا داره سرم میاد،نشستم و لب زدم 'it's time to make a new character'،بعد خشکم زد،نفهمیدم کی این جمله رو گفت،کی بود؟از کجا اومد؟

عکس بچگی تو ام دارم مهندس،لپات گل انداخته و ظاهرا از عکاس ترسیدی،چشمای ریزت انگار میخواد داد بزنه نجاتم بدین،راستی مهندس من نجاتت دادم یا دفنت کردم؟

عجب پاییزی بود.عجب کتاب هایی،عجب دوستان با وفا و وقایع ترحم برانگیزی.داشتم رد میشدم،دیدم پاهام تکون نمیخوره.پاهام یخ زده بود.

میگم تو سردت نیست مهندس؟من یخ کرده م.بدجوری دارم یخ میزنم.از همون آذر ۴۰۲، تو زمستون گیر کردم..

1404/9/26 05:47 !Interrupted 0 نظر1 پسند
قدرت گرفته از بلاگیکس ©
© هم آماده باش ، هم تیکه پارم.