خدا ام بزنم زمین سر پام سریع
بازخوردایی که از معلم ها میگیری خیلی جالبن.طوری رفتار میکنن انگار خیلی فوق العاده ست.انگار اورست و فتح کردی.انگار هیچکس دیگه توی دنیا نمیتونسته اون تمرین و حل کنه.ولی هم من می دونم هم اونا.اینا فقط ی مشت تمرین مسخره ان.آسون و بدرد نخور.اگه قرار بود کسی با درست حل کردنشون به جایی برسه،سنگ رو سنگ بند نمی شد.نوک قله خیلی دور تر از این حرفاست.
پس باور نمیکنم،اما بیخیال هم نمی شم.
افتاده م توی چرخه ی بازخورد های خوب،اما خوشحال کننده نیستن.شاید فقط برای ۵ ثانیه ی اول.بعد تو ذهنم صدای معلم فیزیک تکرار میشه : "بالا زدی، ادامه میدی...پایین زدی،ادامه میدی.نه خیلی خوشحال باش نه خیلی ناراحت...فقط ادامه!!!".
جزوه هام رسیدن.۵ کیلو جزوه.قراره ذره ذره آب شن تو مغز کوچیک من.خوشحالم که دیگه مجبور نیستم سر کلاسای مدرسه به مزخرفات معلم ها گوش بدم.طول کشید تا بتونم بگیرمشون.حالا باید صبر کنم برای گرفتن مدالیست.برخلاف پارسال دارم آروم تر پیش میرم.
تا یاد نگرفتم نخوابیدم و امروز شنیدم : "عالی،همینطوری ادامه بده".چرخه خسته م میکنه.باعث میشه مدام درگیر باشم.
از درگیرِ چیزی بودن متنفرم.خلوت می خوام.ی روز بدونِ آدم.بدونِ زجه زدن برای گرفتن بازخورد،در حالی که هدف اصلی ۱۰ برابر بیشتر از اوضاع فعلیم تلاش می طلبه.
کمالگرایی نیست که داره پاره م میکنه،ورزش نکردنه.خیلی وقته ندوییدم.انگار حالا به زمین زنجیرم و این پا فعلا قصد خوب شدن نداره.می خوام بوکس و جدی شروع کنم و وزنم و نگه دارم تا به ی ثباتی برسم.
خیلی سختمه.صادقانه،اینکه دیگه نیست واسم خیلی سختش کرده.
قبلا هم نبود.هر چند ماه یک بار.منتظر می موندم.
حالا نباید منتظر بمونم، و سختمه.
بنظر نمیاد اینطور باشه.اما حالم از همیشه بهتره.حداقل بهتر از ۳ سال اخیر.
و ظاهرا،خوشحالم.
وقتی بسته م رسید و نشستم کف زمین و به جای غورت دادنِ سربی که همیشه توی گلومه لبخند زدم،فهمیدم.
وقتشه برگردم،دیشب که بیدار شدم تا همین حالا درگیرِ مرتب کردن وسایل بودم.از درگیرِ چیزی بودن متنفرم،ولی باید درگیر بمونم تا ته خط و ببینم.وقتشه برگردم،
فکر کنم.
امروز پای برگه امتحان زیستم نوشته شده بود : 'مثل همیشه'.
نه.همیشه اینطوری نبود.
کل پارسال و سال قبلش داشتم می مُردم.صدای تشویق هیچکس نمی اومد.عزیز ترینم هم درکی از شرایط وحشتناکی که توش بودم نداشت.
وقتی میگی مثل همیشه،انگار تمام اون روزهایی که نیم دونستم چرا هنوز وایسادم و زیر سوال میبری.تمام اون ۶ صبح هایی که از بیدار شدن و نفس کشیدنم متنفر بودم.
همیشه اینطور نبود.و نمی خوام چشمم رو روی تمام اون دوران ببندم.می خوام یادم بمونه وقتی امروز سر به سرش گذاشتم و گفتم فقط پاس کردم،و بدبختانه برای چند لحظه باور کرد،چقدر احساس انزجار سراغم اومد.
میخوام اون شرم غلیظی که تازگی ها دوباره روی دوشم سنگینی میکنه رو نگه دارم.
با همین ها زنده ام.با ی پلاک و زنجیرِ بچگانه،بغض ناشی از شرمی که هر شب خرمو میگیره و خاطراتِ اون دورانِ وحشتناک،
و ابدا نمیخوام هیچکدومشون رو از یاد ببرم.
حرفی ندارم.
نمی دونم واقعا.
صدای جیغ و آهنگ از طبقه پایین میاد،منم می دونم هرچی شدت آهنگ خروج گاز بیشتر باشه واکنش سریع تره.
در حال حاضر بخشی از هیچ چیز نیستم.امروز یک نفر اسمم رو صدا زد،برام سنگین و غریبه بود.
بخشی از هیچ چیز نیستم و دیگه چیزی رو جدی نمیگیرم.جلوی آینه خودم و دیدم،شبیه احمقا بودم،برای احمقِ تو آینه توضیح دادم چه خبره و نباید دوباره کاری و بکنه که ماه ها باعث عذاب شب و روزش شده بوده.
فرو میرم تو زمین.دست و پام سست شده.سرم روی بدنم سنگینی میکنه.ولی از فردا ، و فردا های بعدش می ترسم.نمیتونم آب شدن خودم و ببینم.پس پنجره م و میبندم،کارساز نیست اما صدای آهنگِ طبقه پایینی رو کمتر میکنه.
کاری جز این ازم بر نمیاد.دیگه تئاتر دیدن و نوشتن و طرح زدن و عکس گرفتن،چاره ی راهم نیست.
فقط باید بمونم.
خودمو می بندم به صندلی.کوه کتاب ها.خودکار های افسرده.
روز اول؛
من یک دیوارم.
تو سریال گری آناتومی ی بار ی خانمی بود که که هر سال تو ی تاریخ مشخصی با علائم سکته قلبی مراجعه می کرد و به جز اون ، دیگه هیچ علائمی از هر بیماری ، حساسیت یا مشکل قلبی ای نداشت.در نهایت معلوم شد علت اون سکته ها ی خاطره توی گذشته ش بوده که هرسال وقتی توی اون تاریخ یادش میوفتاده حالش و تا اون حد بد می کرده.
پاییز برای من نه به اندازه ای که منجر به سکته م بشه،اما عملا ی کابوس زنده از ی خاطره توی گذشته ست.هر سال هر چقدر به آبان و آذر ماه نزدیک تر می شیم،سنگینیِ هوای اطرافم بیشتر میشه.هر سال توی دام این هُرمِ عجیبی که تا تاریخ انقضاش نرسه از بین نمیره میوفتم،روز های زیادی رو از دست می دم و هنوز،راه حلی برای فرار از این مخمصه پیدا نکرده م.
امروز که به فلاسک چاییم دارچین اضافه می کردم،باز اون حالت اومد سراغم.
دارچین.روی دندون هام.
حتی حوصله ی سریال دیدن هم نداشتم.خوابیدم.توی خواب هم راه فراری پیدا نمیکردم.بعد از چند روز مطالعه ی ۰،به زحمت ۴ ساعت درس خوندم.پنجشنبه اولین آزمون امساله.انتظار بالایی از خودم ندارم.نسبت به کم کاری ها و نتیجه نگرفتن هام بی حس شده م.هنوز دنبال جواب توی مسئله می گردم،اما ظاهرا این حقه ی قدیمی دیگه کارساز نیست،فقط نشستم و به دختری که داشت از سمفونی مردگان می نوشت نگاه کردم.چشم هام نمی تونست روش تمرکز کنه.نمی دونم دنبال چی میگردم.کاش مثل آیدینِ سمفونی مردگان دنبال خودم بودم،
اما بدبختانه آیدینی ام که حتی نمیدونه چی رو گم کرده که دنبالش بگرده.
مهم نیست.خیلی وقته حتی تو وبلاگ شخصیمم غر نمیزنم.
فیزیک،تا وقتی نفهمیدم نمیخوابم.
قراره با شروع از مهر ،وقتی جزوه هام اومد،شیمی جامع و استارت بزنم.ولی میتونم ادعا کنم دارم تبدیل به ی biology person اصیل میشم.شیمی دیگه نمیچسبه،کنکوره،المپیاد که نیست.
امروز اتفاقات جالبی نیوفتاد،تهش ی سیلی خوابوند بیخ گوشم تا خودم و جمع و جور کنم.عصبی بود.و ناراحت.می خندیدم.همیشه آخرین لحظه ها رو سفت می چسبم.آخرین لحظه بود.اون اصرار برای تدریس پرده های مننژ و نمیفهمیدم.ولی بعد مدرسه،امیدوار تر شدم.
آزمونِ این پنجشنبه چیزی و تعیین نمیکنه،از 'خودکنترلی' حرف می زنم.می تونم.امسال در برابر سال قبل،هیچی نیست.
توهمِ دلبستگی.یادم میمونه.
میرم 'زنده به گور' بخونم و فکر کنم.
کاش نتیجه ای داشته باشه.
روزایی و یادم میاد که چشمام باز نمی شد،فقط ی صدا بود که مدام تکرار میکرد '۱،مکث،۲،مکث،۳..'
اون زمان نمیدیدم چی داره میشه،واسه چی دارم اینکارو میکنم
تابستون عجیبی بود
با همیشه فرق داشت
چهارشنبه که داشتم روش مطالعه م و برای بقیه میگفتم ، نسبتا عصبی بودم
ولی بعد یادم اومد پسر، پشت این جمله که 'یکی از بهتریناست' چه صبح های مزخرفی بوده
هنوزم چیزی سر جاش نیست
هنوزم تو راه مدرسه خیره میشم به آسمون و نمیفهمم چمه
ولی چهارشنبه بهم ثابت کرد هنوز معتادم
معتاد یکِ رنک بودن
معتاد اون لحظه ای که فقط خودکار من جواب و مینویسه
معتاد کتاب خوندن،تنها بودن
باید ازت تشکر کنم
نمیدونی کجا وایساده بودم
فقط ۲ تا جمله گفتی ولی من تا تهش رفتم
تا ۱۰ سال دیگه
تا روزی که همه اینارو به خودت بگم
مدیونتم،جدی
میخوام ببینم اگه ی بارم که شده در جواب 'چیکار داری میکنی' جواب ندم 'نمیدونم' چی میشه..
حقته
وقتی کل روز داری تیک تاک و تلگرامشو چک میکنی حقته
وقتی حتی غرورت نمیزاره به مدیریت سالن زنگ بزنی جزئیات فردا رو بپرسی حقته
وقتی باعث میشی بقیه از خودشون متنفر شن و با احساسشون بازی میکنی حقته
نمیدونم چرا این وجهه ی عوضیت هنوز از بین نرفته
نمیدونی؟ واقعا نمیدونی؟
بشین فکراتو کن
من حوصله ندارم امسالم گند بزنی به همه چی،
یا همه چی و درست کن یا بمیر