تو کی هستی؟
17 ساعت پیش · · متن این پست و حذف کردم چون احمقانه بود و تو شرایط خیلی بدی نوشتمش.
من یادمه برا چی شروع کردم.
برا اون بچه ی ۵ ساله و فهمیدن اون حالت عجیبِ the green eyes guy.
برا روزی که..
اون بالا سری میدونه دیگه.
17 ساعت پیش · · متن این پست و حذف کردم چون احمقانه بود و تو شرایط خیلی بدی نوشتمش.
من یادمه برا چی شروع کردم.
برا اون بچه ی ۵ ساله و فهمیدن اون حالت عجیبِ the green eyes guy.
برا روزی که..
اون بالا سری میدونه دیگه.
20 آبان 22:39 · · تست میزنیم،تست،تستِ فیزیک.
-تست برا چیته؟ امسال نهاییه! تشریحی بخون تابستون تستارو جمع میکنیم!
+اره ۳ بار.اصلا تاحالا نگاهت به تستای کولون خورده؟
عربی میخونیم.عربی هم نه،نمی خونیم چون زیست داریم،و زیست هم نه،نمی خونیم چون فیزیک داریم.فیزیک داریم؟ نه.فقط میخواد درس بده.
-اخه مادرِ من! من هنوز به تستای پتانسیل نرسیدم چجوری برم بخاطر امتحانای این معلم احمق مدار و جریان بخونم؟
+هم این و بخون هم اون و
چشم.
خلق زمان.باید ی صحبتی با تسلا داشته باشم تا ببینیم چیکار میتونیم دربارش کنیم.
دوستِ کتابی دارم.کی تو این دوره زمونه دوست کتابی داره آخه؟
میلرزم و همه چی خوبه.
خوبه؟
نه.
16 آبان 12:17 · · بالاخره رسما بوکس و شروع کردم.
پسر چقد کار با دستام افتضاحه.اصلا تمرکز ندارم و نمیتونم کنترلشون کنم.به لطف تکواندو فقط رقص پا و جا به جاییم خوبه.
۱ سال و نیم دیگه.فقط ۱ سال و نیم دیگه.
صبر.
16 آبان 11:00 · · 

?Jess: What the hell is going on
Rory: I told you, he's tired! And his family's bugging him right now-
?Jess: I mean with you! What's going on with you
?Rory: What do you mean
Jess: You know what I mean! I know you. I know !you better than anyone! This isn't you
Rory: I don't know
Jess: What are you doing? Living at your grandparents' place? Being in the DAR? No Yale-- why did you drop out of Yale
!Rory: It's complicated
!Jess: It's not! It's not complicated
!Rory: You don't know
Jess: This isn't you! This! You going out with this jerk, with the Porsche! We made fun of guys like !this
Rory: You caught him on a bad night
Jess: This isn't about him! Okay? Screw him! What's going on with you? This isn't you, Rory. You know it isn't. What's going on
10 آبان · · ی چیزایی هست که نمیتونیم تغییرش بدیم.چشم سبزه میدونه،واسه همین بهم پیام نمیده.ازش ممنونم.تو نمی دونستی.شایدم میدونستی و نمیفهمیدی.
ی چیزایی هست که هر چقدرم زور بزنم نمیتونم پاکشون کنم.نمیتونم با دیدن اسامی و چهره ی یکسری آدمها،یاد فجایع ۲ سال قبل نیوفتم.نمیتونم وقتی بارون میاد جمله ای که همیشه میگفتی و از سرم بیرون کنم.
ی چیزایی هست که با زور بازو حل نمیشه.قدرتش رو داشتم و چند باری فک حریفم رو اورده بودم پایین،ولی مقابل مشتای اون فقط وایسادم و نگاه کردم.پای تو وسط بود.پای چیزی که خودمون هم براش اسم یا توضیحی نداشتیم.
ی چیزایی هست که فقط باید بزارم بگذرن.نمیتونم چشم هامو کور کنم و دیگه آدم ها رو نبینم.نمی تونم صدای این فریاد ها و گریه هایی که تو سرم منعکس میشه رو خاموش کنم.گاهی حتی نمیتونم به زمان حال برگردم و به بدنم بفهمونم دیگه تو خطر نیستم.
ولی حقیقت اینه که هیچکس ازم نمیخواد بابت این موارد توضیحی بدم.هیچکس بابت مشکلات درونیم ازم توضیح نمیخواد.هیچکس نمیبینه که وقتی به ی نقطه از دیوارِ سفید خیره ام ، چه خونریزی ای تو مغزم راه افتاده.
چیزی که دیده میشه منم و خودکارِ تو دستم.
من و عددی که ۲ سال بعد کنار اسمم میچسبونن.من و نتیجه ای که در نهایت هیچکس با دیدنش از این روزهای طاقت فرسایی که میگذرونم با خبر نمیشه.
سردرد عجیبی خرمو گرفته.بدنم داره آلارم خطر میده، میگه "دیگه بسه".
همیشه انرژی زیادی برای کارهام مصرف میکنم.انرژی ای که خیلی های دیگه با نصفش کار های فوق العاده تری میکنن.دوست داشتم بگم ADHD اما ماهیت اتفاقاتی که داره برام میوفته رو نمیشه با چند تا اسم عجیب و غریب و اصطلاحات روانشناسی ، به طور دقیق توجیه کرد.
یاد میگیرم.بعد از همه ی این ها، بالاخره یاد میگیرم و میزارم بگذره.
ی چیزایی هست که نمیتونیم تغییرش بدیم.ولی وقتی به خودکار توی دستم نگاه میکنم،میفهمم به همون اندازه قدرت دارم چیزهایی رو هم به نفع خودم تغییر بدم.
درست یادم نیست که قبلا چطور این کار رو میکردم.چطور میرفتم و وقتی برمیگشتم ، هنوز همون آدم سابق بودم اما مواردی جزئی توی وجودم تغییر شکل داده بودن. حالا که از چند فرسخی به این تحولات کوچیک نگاه میکنم ، میبینم که اون زمان چقدر قدرتمند و با جرعت بوده م.
قبلا ، فکر میکردم رفتن کار آدم های ضعیف و ترسوعه.آدم هایی که نمیمونن تا اوضاع رو درست کنن.و حالا میبینم که نه،بالعکس،آدمی که به جای رفتن و پشت سر گذاشتن،مشکلاتش رو سفت میچسبه تا احساس امنیتش رو از دست نده ترسوی واقعیه.
نمیخوام ترسوی واقعی باشم.
قراره شب های زیادی مثل دیشب بگذرونم.خسته.سخت کار کردن های بیهوده.چشم درد و کابوس تا خود صبح.
اما در نهایت، اینبار وقتی برگردم متوجهش میشم.متوجه تغییر مسیر های عصبی مغزم، و افکار زود به جوش اومده ای که اغلب برای درک بهترشون نیاز به زمان بیشتری دارم.
Creating no one else can اگر آسون بود، دیگه استفاده از no one else بار معنایی نداشت.
وقتی برگردم،دیگه نه من آدمی ام که این پست و مینوشت نه خودکارِ توی دستم همون قبلیه ست.و شاید لازم باشه برای حقیقی شدن این جمله ی ساده ، ماه ها سگ دو بزنم. و اون موقع ، میتونم واقعا از خودم بپرسم :
,If I'd have never hit rock bottom
?Would I be the person that I am today
8 آبان · · فروپاشی روانی برای توصیف اوضاعم خیلی عنوان نامناسبیه.مغز میخوام،تاحالا کوکائین زدی؟ ثابت میکنم اگه موقع مصرف یکی از مغزت x-ray بگیره جفتمون میبینیم که مصرف گلوکز تو مغزت داره میره بالا.ناگهانی و خیلی زیاد.یا M.S،اون بیماری ای که با ازدیاد میلین بوجود میاد باعث فلج شدن فرد میشه نه M.S.و پاراسمپاتیک! چجوری ثابت کنم موقع گریه و ترشح بزاق پاراسمپاتیک غلبه داره؟ کی گوش میده؟ کی حوصله داره همه ی این هارو برای معلم زیست شرح بده؟
من که نه.تو شاید اما من نه.
کارنامم میاد.همه ی اینهارو بلد بودم و ۱۵ میگیرم.شاید تاریخ رو افتادم و فیزیک هم سلاخیم کرد.از عمیق ترین مباحث الکتریسیته ، ما کنکور و نهایی داریم و علی هم تیزهوشان قبول نشد چون بهم گوش نکرد.جدی؟
آناتومی گری و بافت شناسی دیروز تو دستم بود.از نزدیک.شکل های زیست یازدهم و توش پیدا میکردم.جالب نبود.نمیخواستم زودتر از موعد ببینمشون.زود تر از موعد؟ عجب رویی داری پسر!
نمیدونم.فروپاشی روانی هیچوقت ۱ ماه کامل طول نمیکشه.این ی چیز بزرگتره.
در نهایت فرقی به حالم نمیکنه.همیشه بین انبوهی از نمونه سوالات و کتاب ها گم شده م.کتاب تستم میگه تابستون همه ی تست های این فصل رو زدم،اما سوالات نهایی میگن هیچی بلد نیستم.تقابل عجیبیه.مثل تقابل من و اون دو نفر.
هیچوقت دربارشون با کسی حرف نزدم.قبل تر ها فکر میکردم ی نیروی خارق العاده و کمیابه،ی موهبت که فقط من دارمش.۲ نفر توی مغزم زندگی میکنن.کوچیک و بی آزارن.اما واقعی.و من هر روز از زندگیم،به اندازه ی ۳ نفر برای گذروندن روزهام انرژی صرف میکنم.گریه میکنم،می خندم،فکر میکنم،عصبانی میشم و تصمیمات مهمی میگیرم،هم برای خودم و هم به جای اون دو نفر.
گاهی اوقات میپذیرم که جای تعجب نداره که اوضاعم انقدر اسفناکه.مغزم گلوکز محدودی برای سوزوندن داره و من از ی خازن 5 ولتی انتظار دارم به اندازه ی ۲۲۰ ولت شارژ بشه.شاید کوکائین نیاز دارم. نمیدونم.نمیشه،حداکثر توانش همونقدره و وقتی بیشتر از اون تلاش کنی،نتیجه معکوس میشه.داغ میکنه. ملتهب و بعد منفجر میشه.درست مثل مغز من.
از اولین کارهایی که باید بعد کنکور انجام بدم دیدن ی روانشناسه.البته نه برای درمان.
مواردی مثل من هیچوقت درمان نمیشن.فقط توصیه هایی هست که با رعایت کردنشون میتونی "راحت" تر باهاش کنار بیای.
نمیدونم تا چه حد اوضاع اون تو(تو مغزم) خرابه.مغز میخوام،به اون دختر چشم رنگیه هم گفتم.چشماش سبز بود؟آبی؟نمیدونم. ولی صدای گریه های اون دونفر و میشنوم.ظاهرا سخته.اون ها چند قدمی از من جلو ترن.بیشتر زندگی کرده ن.بیشتر تجربه دارن.گاهی ازشون میترسم.گاهی انگار دارن با چاقو مغزم رو تیکه تیکه می کنن.و گاهی باعث میشن آروم تر شم.میبینمشون.ی مدت روشون کنترل داشتم.اون ها هم من و میدیدن.اما زود برگشتن به زندگی خودشون.ی زندگی نه چندان دوست داشتنی.
هر وقت بخوان فرار میکنن.آرزو میکنم کاش من هم میتونستم.
بنظر میاد واقعا دارن زندگی میکنن.خیلی بیشتر از من.خیلی بیشتر از من میدونن.مشکلاتشون رو راحت تر حل میکنن،با اینکه مشکلاتشون جدی تر از منه.گاهی انقدر سخت کار میکنن که من هم فرسوده میشم.
و بعد مینویسم.وقتی مینویسم قادر به توصیفشون نیستم.نمیتونم اونطوری که میبینمشون توضیحشون بدم.برای بعضی از اتفاقاتی که دچارشون میشن هیچ دلیلی ندارم.امروز دیوار سفید رو میدیدم،و بعد دیگه نه.به جاش ی کارگاه تاریک بود،پر از جعبه های چوبی،و اون دو نفر.صداشون واضح بود.
اکثرا چهره ای ندارن.اکثرا با من کاری ندارن.دوست دارم تصور کنم اون ها خودِ من هستن.
اما بعد از دیدن mr.robot این قضیه واسم خیلی پیچده تر شده.قبل تر ها اونقدر بهش فکر نمیکردم.
نه نه فروپاشی روانی که نیست،اما میدونم داری به چی فکر میکنی،اختلال تجزیه هویت هم نیست.کنترلشون دست خودمه.اکثرا.انگار که تو بچگی مثل ولدمورت تحمل روحم رو نداشته م،و بعد بین این دو نفر تقسیمش کردم تا از فشاری که روم بوده کم کنم.
و تا همین حالا،نتونسته م اونقدری قوی بشم که بتونم به تنهایی تمام فشار رو تحمل کنم.
حالا اون هی می گفت مریض نیستی.نبودم.مریضم کرد.از اثرات آبان و تجدید اون افکار مرگباره.آیدینِ عزیز.خیلی وقته نگفتم جانم.
چقدر بی دست و پا ام.از این روباه بی دست و پا عاجز تر.چی میشه که اینجوری میشه؟
چی شد؟
به ی عصر کامل برای فکر کردن نیاز دارم.باید برم لب دریاچه و باهاش حرف بزنم.چشمام میسوزه،ذره ی باردار مثبت داره تو میدان غیریکنواخت حرکت میکنه تا برسه به نقطه ی B.حتی کوچیک ترین ذرات هم فکر میکنن.و میدونن.میدونن کجا میخوان برن.کجا باید برن.
کاش فقط ی ذره بودم.ی تک سلولی.مغز میخوام.کاش مغزم از خازن ساخته نشده بود.
کاش می تونستم برم.
7 آبان · · یادش بخیر ی معلم دفاعی داشتیم اون زمان که المپیاد شیمی میخوندم می گفت تو باید بری دانشگاه شریف.
لطف داشت ها ولی اگه قرار بود زیرشاخه رشته های ریاضی بخونم خب چه مرضی داشتم بیام تجربی:)))
7 آبان · · پرسید داری چیکار میکنی دقیقا؟ گفتم نمیدونم.گفت یا خدا،آخرین باری که اینو گفتی هممونو ب*ای سگ دادی.
نمیدونم چی شد.واقعا نمی دونم.تقصیر آبانه.تقصیر سرد شدن هواست.تقصیر تولد توعه.تقصیر مریضیمه.
خیلی عجیبه.زنده نیستم.همه چیز دو بُعدیه.تنهام.میخواستم ببینمت.نزاشتی.
قدیمیه.همه چیز تو مغزم قدیمیه.عادت به تغییر کردن ندارم.
راس ساعت ۷ کلاسمون شروع میشه.فیزیک.خازن.راس ساعت ۷.نمیدونم میتونم شباهت خازن و مغزم رو برای کسی توضیح بدم یا نه.اما خیلی شبیهن.فقط نمیدونم چرا مغز من با اینکه مدت هاست max شو رد کرده اما هنوز منفجر نشده.
حال بهم زنه.
میخوام آبان ۴۰۶ از حال بهم زدن دانشگاه بنویسم.
با این وضع؟
دقیقا.با همین وضع.
5 آبان · · ی مشکلی پیش اومده.امروز وقتی معلم فیزیک فهمید امتحان و گند زدم خیلی تعجب کرد.در وافع فکر کرد از اون جمله های خرخوناست که همیشه میگن،و گفت حالا میره تصحیح میکنه تا ببینه چخبره.
صادقانه،وقتی بهم گفت داری عالی پیش میری ناراحت تر بودم.خیلی عجیبه.یکی تو مغزمه که با درس خوندنم مخالفه.یکی داره کنترلم میکنه.نه جدی میگم.مدت های زیادی رو صرف خوندن درباره دوپامین،دیسیپلین،اراده و اینجور چیزا کرده م.این جنسش فرق داره.به معنای واقعی ی بخشی از هویتم نمیخواد این اتفاق بیوفته.دقیقا همون بخشی که وقتی ۲۰ میگرفتم احساس انزجار میکرد.و من امروز صدای شادی و خندیدنش بهم و شنیدم.
واسه همه عجیب بود.
خرخونای کلاس میخواستن براشون سوالارو توضیح بدم.وقتی گفتم درس نخونده م فکر کردن از اون جمله های خرخوناست که همیشه میگن.
حتی معلم.ازم پرسید امتحان چطور بود،و فقط از من،چون وضع بقیه رو میدونست.
و وقتی پرسید کی همه سوالارو درست نوشته دنبال من میگشت ، ولی من داشتم فرو میرفتم تو زمین،و اون بخش رقت انگیز مغزم در حال پای کوبی بود.احساس امنیت و راحتی میکرد،چون ۲ سال تمام تو خرابه ها زندگی کردم و حالا که سعی کردم ازش بیام بیرون،احساس خطر کرده.
نمیدونم چم شده.واقعا هیچ ایده ای ندارم چه خبر شده.