هم آماده باش ، هم تیکه پارم.

هم آماده باش ، هم تیکه پارم.

خدا ام بزنم زمین سر پام سریع

روز دوم و آخر،1/05/05

روز دوم و آخر،1/05/05

خیلی جالبه.جدی میگم.هیچ چیز جالب تر از این متن های طولانی و بی سر و ته که از وبلاگ این دختر می خونم و با خوندن هر کلمه ش روانم رو تیکه تیکه میکنه نیست.

سردرد شدیدی دارم.از اون جنس سردرد ها که نه وادارت میکنه به التماس برای ی مسکن و نه اجازه میده روزت رو ادامه بدی.روز؟ چه روزی؟چه چیزی رو میخوای ادامه بدی؟

از اینکه این صدای غیر قابل مهار مدام وسط حرف هام میپره بیزارم.گاهی اوقات واقعا لازم میشه به خودم یاد آوری کنم که تمام این صداها و آدم ها و داستان ها ، صرفا بخشی از ذهنمن و واقعیت ندارن.

و فکر کنم بتونی تصور کنی بعد از تحمل چه رنج و عذابی مجبور به حرف زدن با خودم میشم.

قبل تر از این فکر میکردم که مشکلات این چنینی با چند روز دوری از همه چیز و حداکثر چند هفته ، ختم به خیر میشه و همه ی این صداها خاموش میشن و در نهایت بعد از اتمام دوره ، من میمونم و یک مغز،بی آلاینده و لکه های سیاه.فکر میکردم که به همین راحتی هاست و این سردرد های مداوم و بی دلیل هم ، یا از میگرن میان و یا از زیاد خوندن.

وقتی چنین افکاری سرم رو پر میکنن ، به خودم میام و میبینم بعد از چند ساعت ، به جای فکر درباره ی این فلاکت و ننگی که دچارشم،در حال خوندن یک مقاله ی مزخرف درباره ی تغییر جنسیت تخم های زنبور ماده ام ،و باور کن که هیچ چیز ترسناک تر از این نیست که به عقب نگاه کنی و به یاد نیاری که خودت بودی که این مسیر رو تا اینجا اومدی، و اگر آره،چرا ذره ای ازش رو خاطرت نیست؟

ترسناکم.بیشتر از ترسناک،رقت انگیز.و صادقانه،از این رقت انگیز بودن های بی وقفه که با روز های متوالی ساییدن روانم هم ازم پاک نمیشن خسته ام.

از فکر به دختری که مدت ها قبل ، به بدترین شکل ممکن عواطفش رو به بازی گرفتم و حالا هیچ کاری درباره ش از دستم بر نمیاد خسته شده م.

جدا، چرا ما انقدر جالب و در عین حال مفلوکیم؟ چرا توی این سن انقدر همه چیز رو میشکافیم و به نقطه ای میرسیم که هزارتوی زمان هم ایده ای درباره ش نداشته؟انتخاب می کنیم یا حماقت؟ حماقتی که حاصل تصمیماتیه که میگیریم ، یا نمیگیریم؟

میخوام بخوابم.خیلی خوابم میاد.خیلی خیلی.اونقدر که حتی نای موعظه کردن های بیهوده ی همیشگی رو هم ندارم.

این دفعه،یا میشه یا میمیرم. 

و بله،من هم حرف های زیادی درباره ی پلن های دیگه ی زندگی ، به غیر از هدف فعلی دارم،اما برخلاف اکثریت،حتی قادر به تصور خودم توی هیچ یک از اون موقعیت های دیگه نیستم.و این 'میمیرم' ، دقیقا به قدری که روی این هدفِ شاید اشتباهِ فعلی تعصب دارم، کلیشه ای و زیاد از حده.

نمیخوام دیگه سرم رو پایین بندازم و 'سقوط' بخونم،در حالی که تا این لحظه به اندازه ی کافی این کلمه رو با پوست و استخونم درک کرده م.

میخوام بخوابم.و حوصله ی هیچ کدوم از این هارو،واقعا دیگه نه، دیگه ندارم.

این دفعه،یا میشه یا میشه، و بله، باز هم به انکار احتمالات ریاضی بوسیله ادبیات پناه برده م، و باور کن که ادبیات میتونه نابغه ترین ریاضی دان های تاریخ رو هم از پا دربیاره،منِ رقت انگیز که جای خود دارم.

شب بخیر.

1404/9/1 19:22 !Interrupted 0 نظر0 پسند

هر کاری جز غورت دادنِ خازن‌

شدیدا به ی مبارزه ی حسابی نیاز دارم.حتی اگه قرار باشه توش ببازم.از زدنِ در و دیوار خسته شده م

پ.ن : خازن و بلدم،کلا فیزیک و بلدم،و مسئله های کتاب درسته که آسونه اما راه حلای شدیدا طولانیش داره مغزمو جر میده.

 

1404/9/1 15:30 !Interrupted 0 نظر1 پسند

روز اول-illegal activities

روز اول-illegal activities

روز اول تغییر محیط بود.شاید اگر برای کسی توضیحش بدم ، درک و تصور درستی از این اتفاق نداشته باشه.اما بعد از مدت ها کابوسِ the green eyes guy ، محیط تغییر کرد و امیدوارم تاثیر گذاریش به قدری باشه که دیگه کابوسی سراغم نیاد.

دوران بدی بود،خیلی بد، و صادقانه،از سرچ کردن تصاویر وحشت انگیز مار های افعی و بیمارستان های متروکه، و پرامپت های طولانی نوشتن برای krea تا بتونم دقیقا چیزی که توی رگ هام حس میکنم و ببینم ، خسته و فرسوده شده بودم. 

امروز وقتی بحث این چشم های منزجر کننده پیش اومد،نه چیزی توی رگ هام قلقلکم داد و نه دچار اون حملات بی دلیل شدم.در واقع به طرز ترسناکی،تمام این مدت حتی یک بار هم بهش فکر نکرده بودم.انگار به کل از یادم رفته بود و حالا انقدر ازم دوره که دیگه نمیتونم بهش چنگ بزنم.

این،اولین بخش مثبت امروز بود.

بعدی،دوباره تمرین و شروع کردم،دویدم و شدو زدم.به همون اندازه که فوت ورکم خوبه توی آپرکات و سرعتی ها افتضاحم.اما نه این مسئله باعث دلسردیم شد و نه زخم های روی دستم بعد از اینکه دستکش و در اوردم.چون در نهایت،ضربان قلبم داشت سرم فریاد می کشید و مدت زیادی بود که از چنین فریاد هایی لذت نبرده بودم.

بعدی،چند صفحه از فیزیک رو روخونی کردم و ی خلاصه از فرمول هایی که کمتر باهاشون تمرین حل کرده م و تو ی برگه نوشتم.تنها فعالیت درسی امروز بود،اما لااقل ۰ نبود.

بعدی،بالاخره ترس رو کنار گذاشتم و با کیامهر حرف زدیم و برنامم و داره می نویسه.ارتباط زیادی با تغییر محیط داشت و شاید اگر دیشب اتفاق می افتاد،امروزم رو از دست نمی دادم.

امروز، ۱ از ۱۰ بود.

فردا فیزیک رو تموم می کنم.

1404/8/30 23:23 !Interrupted 0 نظر1 پسند

We held each other close, but not enough

We held each other close, but not enough

ی ریواچ سنگین از استرنجر تینگز نیاز دارم چون تقریبا جزئیات مهم و یادم نیست🙏

مثلا اگه صبح اون تریلر جدید از ویل تو آپساید داون و نمیدیدم کلا یادم نبود چی شد که وکنا ویل و گرفت

(بماند که هنوز تو شوکم که از فصل اول وکنا پشت همه چی بوده😂)

کاش جیمی تو این فصلم نقش هنری و داشت (پیش به سوی ریواچ قسمت ۷ فصل ۴)

پ.ن : واقعا واسم سواله که داری با زندگیت چی کار میکنی پسر.۳ ماهه پاتو باشگاه نذاشتی.۳ ماهه میانگین مطالعه ماهانه ت ۳ ثانیه س.فیزیک ۵۳٪؟ کی و میخوای گول بزنی؟با روزی ۶ قسمت سریال آبکی آمریکایی دیدن میخوای کجا رو بگیری؟

1404/8/30 08:42 !Interrupted 0 نظر1 پسند

غرورم ازم گرفته دار و ندارم و.

غرورم ازم گرفته دار و ندارم و.

جلسه ی جالبی بود.تنها بخش خوبش هم پیچوندن مدرسه برای فرار از دینی.

دستام داد میزنن اگزما،قلبم له له میزنه واسه یکم اکسیژنِ بیشتر،مغزم التماس میکنه واسه خاموش شدن.

ولی من نمیدونم این حماقت های بی پایانم از کجا میان،

و نشستم زل زدم به میوزین هایی که بنظر میاد با حرکتشون میخوان اکتین و قلقلک بدن.

حالم انقدر خرابه که دیگه جوک های بی مزه ی لورالای هم واسم خنده دار نیست،عربی رو ذره ای نمی فهمم و این مبحث زیست تمام شب وقت میبره،

ظهر ۱ دقیقه هم نخوابیده م و الانه که از سردرد سر به بیابون بزارم.

غر میزنم و نه از خستگیه و نه از بی انگیزه بودن،

تهش امشب هم تموم میشه میره و ظهر چهارشنبه بعد کلاس فرهمند از خستگی بیهوش میشم،

چیزی که کمه چیز دیگه ست،برگشت ناپذیره،دیگه فقط میشه خوابشو دید و بدبختانه،

مدت هاست حتی خوابش رو هم نمیبینم..

1404/8/27 17:47 !Interrupted 0 نظر2 پسند

تو کی هستی؟

تو کی هستی؟

متن این پست و حذف کردم چون احمقانه بود و تو شرایط خیلی بدی نوشتمش.

من یادمه برا چی شروع کردم.

برا اون بچه ی ۵ ساله و فهمیدن اون حالت عجیبِ the green eyes guy.

برا روزی که..

اون بالا سری میدونه دیگه.

1404/8/22 07:52 !Interrupted 0 نظر1 پسند

خودت بخون از نگاهم

خودت بخون از نگاهم

تست میزنیم،تست،تستِ فیزیک.

-تست برا چیته؟ امسال نهاییه! تشریحی بخون تابستون تستارو جمع میکنیم!

+اره ۳ بار.اصلا تاحالا نگاهت به تستای کولون خورده؟

عربی میخونیم.عربی هم نه،نمی خونیم چون زیست داریم،و زیست هم نه،نمی خونیم چون فیزیک داریم.فیزیک داریم؟ نه.فقط میخواد درس بده.

-اخه مادرِ من! من هنوز به تستای پتانسیل نرسیدم چجوری برم بخاطر امتحانای این معلم احمق مدار و جریان بخونم؟

+هم این و بخون هم اون و

چشم.

خلق زمان.باید ی صحبتی با تسلا داشته باشم تا ببینیم چیکار میتونیم دربارش کنیم.

دوستِ کتابی دارم.کی تو این دوره زمونه دوست کتابی داره آخه؟

میلرزم و همه چی خوبه.

خوبه؟

نه.

1404/8/20 22:39 !Interrupted 0 نظر3 پسند

امروزم باز نشون نده..

بالاخره رسما بوکس و شروع کردم.

پسر چقد کار با دستام افتضاحه.اصلا تمرکز ندارم و نمیتونم کنترلشون کنم.به لطف تکواندو فقط رقص پا و جا به جاییم خوبه.

۱ سال و نیم دیگه.فقط ۱ سال و نیم دیگه.

صبر‌.

1404/8/16 12:17 !Interrupted 0 نظر4 پسند

:What the hell am i doing core

?Jess: What the hell is going on

Rory: I told you, he's tired! And his family's bugging him right now-

?Jess: I mean with you! What's going on with you

?Rory: What do you mean

Jess: You know what I mean! I know you. I know !you better than anyone! This isn't you

Rory: I don't know

Jess: What are you doing? Living at your grandparents' place? Being in the DAR? No Yale--    why did you drop out of Yale

!Rory: It's complicated

!Jess: It's not! It's not complicated

!Rory: You don't know

Jess: This isn't you! This! You going out with this jerk, with the Porsche! We made fun of guys like !this

Rory: You caught him on a bad night

Jess: This isn't about him! Okay? Screw him! What's going on with you? This isn't you, Rory. You know it isn't. What's going on

1404/8/16 11:00 !Interrupted 0 نظر1 پسند

9 بهمن

9 بهمن

ی چیزایی هست که نمیتونیم تغییرش بدیم.چشم سبزه میدونه،واسه همین بهم پیام نمیده.ازش ممنونم.تو نمی دونستی.شایدم میدونستی و نمیفهمیدی.

ی چیزایی هست که هر چقدرم زور بزنم نمیتونم پاکشون کنم.نمیتونم با دیدن اسامی و چهره ی یکسری آدمها،یاد فجایع ۲ سال قبل نیوفتم.نمیتونم وقتی بارون میاد جمله ای که همیشه میگفتی و از سرم بیرون کنم.

ی چیزایی هست که با زور بازو حل نمیشه.قدرتش رو داشتم و چند باری فک حریفم رو اورده بودم پایین،ولی مقابل مشتای اون فقط وایسادم و نگاه کردم.پای تو وسط بود.پای چیزی که خودمون هم براش اسم یا توضیحی نداشتیم.

ی چیزایی هست که فقط باید بزارم بگذرن.نمیتونم چشم هامو کور کنم و دیگه آدم ها رو نبینم.نمی تونم صدای این فریاد ها و گریه هایی که تو سرم منعکس میشه رو خاموش کنم.گاهی حتی نمیتونم به زمان حال برگردم و به بدنم بفهمونم دیگه تو خطر نیستم.

ولی حقیقت اینه که هیچکس ازم نمیخواد بابت این موارد توضیحی بدم.هیچکس بابت مشکلات درونیم ازم توضیح نمیخواد.هیچکس نمیبینه که وقتی به ی نقطه از دیوارِ سفید خیره ام ، چه خونریزی ای تو مغزم راه افتاده.

چیزی که دیده میشه منم و خودکارِ تو دستم.

من و عددی که ۲ سال بعد کنار اسمم میچسبونن.من و نتیجه ای که در نهایت هیچکس با دیدنش از این روزهای طاقت فرسایی که میگذرونم با خبر نمیشه.

سردرد عجیبی خرمو گرفته.بدنم داره آلارم خطر میده، میگه "دیگه بسه".

همیشه انرژی زیادی برای کارهام مصرف میکنم.انرژی ای که خیلی های دیگه با نصفش کار های فوق العاده تری میکنن.دوست داشتم بگم ADHD اما ماهیت اتفاقاتی که داره برام میوفته رو نمیشه با چند تا اسم عجیب و غریب و اصطلاحات روانشناسی ، به طور دقیق توجیه کرد.

یاد میگیرم.بعد از همه ی این ها، بالاخره یاد میگیرم و میزارم بگذره.

ی چیزایی هست که نمیتونیم تغییرش بدیم.ولی وقتی به خودکار توی دستم نگاه میکنم،میفهمم به همون اندازه قدرت دارم چیزهایی رو هم به نفع خودم تغییر بدم.

درست یادم نیست که قبلا چطور این کار رو میکردم.چطور میرفتم و وقتی برمیگشتم ، هنوز همون آدم سابق بودم اما مواردی جزئی توی وجودم تغییر شکل داده بودن. حالا که از چند فرسخی به این تحولات کوچیک نگاه میکنم ، میبینم که اون زمان چقدر قدرتمند و با جرعت بوده م.

قبلا ، فکر میکردم رفتن کار آدم های ضعیف و ترسوعه.آدم هایی که نمیمونن تا اوضاع رو درست کنن.و حالا میبینم که نه،بالعکس،آدمی که به جای رفتن و پشت سر گذاشتن،مشکلاتش رو سفت میچسبه تا احساس امنیتش رو از دست نده ترسوی واقعیه.

نمیخوام ترسوی واقعی باشم.

قراره شب های زیادی مثل دیشب بگذرونم.خسته.سخت کار کردن های بیهوده.چشم درد و کابوس تا خود صبح.

اما در نهایت، اینبار وقتی برگردم متوجهش میشم.متوجه تغییر مسیر های عصبی مغزم، و افکار زود به جوش اومده ای که اغلب برای درک بهترشون نیاز به زمان بیشتری دارم.

Creating no one else can اگر آسون بود، دیگه استفاده از no one else بار معنایی نداشت. 

وقتی برگردم،دیگه نه من آدمی ام که این پست و مینوشت نه خودکارِ توی دستم همون قبلیه ست.و شاید لازم باشه برای حقیقی شدن این جمله ی ساده ، ماه ها سگ دو بزنم. و اون موقع ، میتونم واقعا از خودم بپرسم :

,If I'd have never hit rock bottom

?Would I be the person that I am today

1404/8/10 18:52 !Interrupted 0 نظر7 پسند
قدرت گرفته از بلاگیکس ©
© هم آماده باش ، هم تیکه پارم.