هم آماده باش ، هم تیکه پارم.

هم آماده باش ، هم تیکه پارم.

خدا ام بزنم زمین سر پام سریع!

هر روز یکی

هر روز یکی

گفتمان رو باز کردم.قبل از این فقط با یک نفر حرف زده بودم.پاندا.

-مایل به آشنایی؟

حرف زدن سخته و این روز ها حتی نفس کشیدن هم سخت شده.مثل هاپر که می گفت دیگه فکر نمیکنم نفرین شده باشم ، خودِ نفرینم.

درس اول :هیچوقت بابت کاری که موظف به انجامشی منتظر تحسین نباش.

از شدت هیجان و خستگی می لرزیدم.انگار اگر فقط لحظه ای روی پام بند می شدم زلزله می اومد و آوار می شدم روی زمین.نفس ، نفس کشیدن سخت بود و ارشد با نگاه های افعی مانندش می خواست داد بزنه "واسم هیچ اهمیتی نداره که داری پهن میشی کف زمین ، فقط سریع تر بدو لعنتی!"

۵ سال پیش بابت اون لحظه تحسین شدم.جلسه ی اول بود و انعطاف من از خیلی ها بیشتر بود.ارشد ایستاد ، بهم نگاه کرد و رفت.

-مگه آبی نیستی؟

کمربندم آبیه ، خودم سفیدِ سفیدم.با بچه های مبتدی تمرین می کردم.با اولین ضربه میت از دست یکیشون پرت شد.

-آبیه ها!

-داش ی ذره یواش تر 

گفتم ۴ ساله که کار نکردم ، هاج و واج مونده بودن.یادم افتاد استاد قبلی داد می زد و می گفت اینطوری ضربه بزنی تو مسابقه سنسور ی ذره ام تکون نمیخوره.

گفتم یادم نیست ، گفت از ی حرکت ساده تر شروع کن.یادم افتاد خود موسوی گفته بود چجوری شروع کنم.با چند با تمرین شد ، شلنگ تخته می رفتم ولی تهش شد.

خنده دار بود.

چشم هام می چرخید روی ارشد ها و با جیغِ میت برمیگشتم سر جام.

خبری نبود.

حتی شایع تو گوشم خوند : اینجا به قهرمانا مدال نمیدن.

فهمیدم کسی بابت انجام کاری که باید ، تشویقت نمیکنه.کسی بابت چیزی که باید باشی ازت تشکر نمیکنه.یاد اون پاراگراف از کتاب "تخت خوابت را مرتب کن!" افتادم ، 

" مرتب کردن تختم چیزی نبود که بابت آن پاداش بگیرم.وظیفه ی من بود.اولین کاری که باید با شروع روز انجام می دادم و درست انجام دادن آن اهمیت زیادی داشت."

خوش گذشت.

از شرم چیزی نمیگم چون اگه اینجا هم گرفتار بشیم خدا هم نمیتونه کمکم کنه.

 

تق ، تق تق ، تق

شیمی عمومی سیلبربرگ، گفتم اگر این دختر شرشو از زندگیم کم کنه شاید المپیاد شرکت کردم.بعد گفتم که چی ، شیمیه دیگه،من که قرار نیست رتبه ای بیارم.

پنجشنبه بریم کتابخونه دنبالش می گردم.

من آدم درس خوندن بودم! شاید بشه کامبک زد.

بنگر ، دگر رفتم ز دست تو،رفتم!

بنگر ، دگر رفتم ز دست تو،رفتم!

نشستم رو به روی ی دیوار خردلی.سرت رو که بیاری بالاتر آسمون رو میبینی ، آسمون کرج به ندرت اینطور آبیه و ابر هاش اینطور واضحن.

قبل تر ها که به این آسمون نگاه می کردم ماه بود و سیاهی شب. چه شبی! دیشب از ابتهاج می خوندم. می گفت :

"مانده در بستر و دل بسته به اندیشه ی خویش

مانده در بسترم و هر نفس از تیشه ی فکر

می زنم بر سر خود تا بزند ریشه ی خویش!

...

آه،از خویش تهی می شوم آرام آرام.

می گریزد نفس خسته ام از سینه چو آه..

بانگ میزنم از شوق که آنّا آنّا!

ناگهان می پرم از خواب، گشاده آغوش.

می شود باز دو دست من و می افتد سست.

هیچ کس نیست.بجز شب که سیاه است و خموش.."

باز هم گم شدم ، به جای من ، آیدینه که می نویسه.

قرار فردا هم که خوب پیش بره ، چیز زیادی از این تابستون نمیخوام.

و امروز.امروز ، حتی اگر ذره ای تحسین وجود داشته باشه.

عطش دارم تو ماشین آب داری؟

فردا اول وقت!

فردا اول وقت!

منتظرم تا کلاس افترافکت شروع شه.

استادش همون استاد فتوشاپ پارساله.خیلی ادم محترمیه و راحت هم نمره میده.یا لااقل اینجوری به نظر میاد.سیمیندخت!

جالبه ها ، پارسال این موقع کارنامه فنی حرفه ای اومد ، ۹۵ از ۱۰۰ شدم ، نفر ۲ کلاس. چقدر اون موقع ها بابتش خودم رو سرزنش می کردم. دیروز هم که فرم هدایت تحصیلی اومد امتیازم برای تجربی ۹۵ بود.احتمالش هست اولویتم الف باشه.

شاید سخت می گیرم ، شاید این تز "تلاش نکردن" واقعی نیست و صرفا انعکاس کوچکترین لحظاتیه که بیخیال بودم.

فردا بعد ۳ سال ، دوباره باشگاه موسوی.

 یادمه استاد موسوی تعجب کرده بود از قدم ، می گفت چند سالته؟

حالا چی ، کلی ادم بهتر ، سریعتر ، قوی تر ، قد بلند تر از من تو این رشته هست.

بودجه بندی ماز تا بیست و دوم میشه ، فعلا فقط شیمیشو تموم کردم.

استاده میخنده.

چی بخونم ، جوونیم رفته صدام رفته دیگه.

خدا بخواد مام درست شیم.

 

.We'll gonna change