هر روز یکی
گفتمان رو باز کردم.قبل از این فقط با یک نفر حرف زده بودم.پاندا.
-مایل به آشنایی؟
حرف زدن سخته و این روز ها حتی نفس کشیدن هم سخت شده.مثل هاپر که می گفت دیگه فکر نمیکنم نفرین شده باشم ، خودِ نفرینم.
درس اول :هیچوقت بابت کاری که موظف به انجامشی منتظر تحسین نباش.
از شدت هیجان و خستگی می لرزیدم.انگار اگر فقط لحظه ای روی پام بند می شدم زلزله می اومد و آوار می شدم روی زمین.نفس ، نفس کشیدن سخت بود و ارشد با نگاه های افعی مانندش می خواست داد بزنه "واسم هیچ اهمیتی نداره که داری پهن میشی کف زمین ، فقط سریع تر بدو لعنتی!"
۵ سال پیش بابت اون لحظه تحسین شدم.جلسه ی اول بود و انعطاف من از خیلی ها بیشتر بود.ارشد ایستاد ، بهم نگاه کرد و رفت.
-مگه آبی نیستی؟
کمربندم آبیه ، خودم سفیدِ سفیدم.با بچه های مبتدی تمرین می کردم.با اولین ضربه میت از دست یکیشون پرت شد.
-آبیه ها!
-داش ی ذره یواش تر
گفتم ۴ ساله که کار نکردم ، هاج و واج مونده بودن.یادم افتاد استاد قبلی داد می زد و می گفت اینطوری ضربه بزنی تو مسابقه سنسور ی ذره ام تکون نمیخوره.
گفتم یادم نیست ، گفت از ی حرکت ساده تر شروع کن.یادم افتاد خود موسوی گفته بود چجوری شروع کنم.با چند با تمرین شد ، شلنگ تخته می رفتم ولی تهش شد.
خنده دار بود.
چشم هام می چرخید روی ارشد ها و با جیغِ میت برمیگشتم سر جام.
خبری نبود.
حتی شایع تو گوشم خوند : اینجا به قهرمانا مدال نمیدن.
فهمیدم کسی بابت انجام کاری که باید ، تشویقت نمیکنه.کسی بابت چیزی که باید باشی ازت تشکر نمیکنه.یاد اون پاراگراف از کتاب "تخت خوابت را مرتب کن!" افتادم ،
" مرتب کردن تختم چیزی نبود که بابت آن پاداش بگیرم.وظیفه ی من بود.اولین کاری که باید با شروع روز انجام می دادم و درست انجام دادن آن اهمیت زیادی داشت."
خوش گذشت.
از شرم چیزی نمیگم چون اگه اینجا هم گرفتار بشیم خدا هم نمیتونه کمکم کنه.