۳ صبح،من اشک میریزم تو اسپرسو

۳ صبح.

ی ویس ۲۰ دقیقه ای از شجاعی پلیِ و غرق فکرم.

میگه "بشین تو تاریکی با خودت فکر کن ببین چند چندی".

نشسته بودم تو تاریکی.هر چقدر حساب می کردم به جواب نمی رسیدم.

چند چندم؟ تو جنگم.ی جنگ تمام عیار.به قول اون پسر "هر کدوممون ببریم تهش بازم باخت دادم".

امروز آخرین روز دوره ست.

آخرین روز باشگاه قدیمی.

چایی دارچینی درست کرده م.بند کفشم روی زمین میکشه و رد انجیر های تکه تکه شده ی روی زمین و با خودش میاره.

نتونستم برم مخفیگاه ولی ۷۰۰ پله رو باهم بالا رفتیم.هم من هنوز زنده بودم هم اون.چه چیزی لذت بخش تر از این؟

دم صبح خنده از لبش نمی افتاد.غبطه باز هم برگشته بود."عزیز ی شماره کارت میدی من کرایه رو واریز کنم؟" اعتماد به نفس،باز هم غبطه.

شجاعی میگه به تعداد آدم ها مسیر هایی برای موفقیت وجود داره.باور می کنم.همونطور که وقتی گفت ته این مسیری که مشاور برات چیده پوچه،مشاور و کنسل کردم.

امروز که تموم شه و با چت جی پی تیِ کامپیوترِ دوره خداحافظی کنم،میتونم بشینم تو تاریکی و ببینم با خودم چند چندم.شاید امشب دیگه با درد از خواب نپریدم.شاید امشب به جبران تمام اون کابوس ها و شب بیداری های تابستون های قبل تونستم راحت بخوابم.

۳ و ۳۵ دقیقه،فردا روز بزرگی میشه نه؟ هر روز برای تویی که انقدر آدمِ کوچیکی هستی ی روز بزرگه.میگی نه،به درختای اطرافت نگاه کن.

به مرغِ مگس خوار  ۱۰ سانتی ای که به سرعت برق از این شاخه به اون شاخه میپره و نمی دونی ساعت ۷ صبح دقیقا چی از زندگی میخواد. چرا نمیخوابه.

ببین که اینجا حتی برای تک تک سوسک ها و عنکبوت هایی که لا به لای این بوته ها پیچ و تاب میخورن،چقدر  وسیع و غیر قابل کنترله.

و تو از تمام این ها کوچیک تری.آسیب پذیر تر و بی اختیار تر.

خودت رو بسپر به لبه ی پرتگاهِ مقابل دپارتمان زبان های خارجی.همونجایی که بوته هاش به جای عنکبوت،پر از گل سرخن. اگر بیوفتی چی میشه؟ شاید بشکنی.ولی مهم تر از اون،گل سرخ ها له میشن.زیر بدن سنگین و بیچاره ی تو از بین میرن.و اگر همونجا بمونی و نگاهشون کنی چی؟ 

برگ هاشون آسیب میبینه.از تیزی نگاه تو پژمرده میشن.غنچه ی گل های جوون تر از ترس نگاه های حریص تو دیگه رغبتی به باز شدن پیدا نمیکنن.

پس چیکار کنم؟ بر گردم پیش عنکبوت ها؟

نه.

هم از گلِ سرخ ها دوری کن و هم از عنکبوت ها.

بشین زیر سایه ی ساختمونِ متروکه و به بادی که نموزه گوش بده.به صدای حرکت چای توی لوله ی گوارشت.به صدای موتورخونه ای که سالهاست از کار افتاده.

اینجا رو برای آخرین بار به خاطر بسپر و بعد برو.قول رفتن بده.قول بده دیگه فرصت نکنی اینجا برگردی.قول بده انقدر دور بشی که دوباره دیدنِ گل سرخ و عکاسی از بدن منحصر به فرد عنکبوت،بشه حسرت و خاطره ای دور از روز های آخر نوجوونیت.

اونقدر دور شو که از تمام این ها فقط ی خاطره ی مبهم باقی بمونه.بدون صدا.بدون احساس پیچش روده هات به هم دیگه وقتی از پله ها بالا میری.

من تصمیمم و گرفتم.

میخوام تهش اینجوری تموم شه.فرصت برگشت نداشته باشم،تا سالها.

0 نظر1 پسند
قدرت گرفته از بلاگیکس ©
© هم آماده باش ، هم تیکه پارم.