خدا ام بزنم زمین سر پام سریع
من وقتی میفهمم فنی حرفه ای قراره سومین دوره مسابقات هم برگزار کنه : ایول،از فردا میشینم مبانی هنرستان و میخونم،بعد رو پوستر کشیدنم تمرین میک..
همچنان منی که حال ندارم پاشم اتاقم و جمع کنم ، امتحانات نوبت اول از بیخ گوشم نزدیک ترین ، یک ماه دیگه پرحله ۱ المپیاد علوم زمینه و هنوز تکالیف شیمی عمومی و ننوشتم : 🙂
قطعه ای هجو بنویسید و خودتان را در آن مسخره کنید.این بهترین راهی است که می توانید از طریقش ایرادات خودتان را پیدا کنید و یاد بگیرید چه کار باید بکنید.
معنای لغوی هجو : پوچ، مبتذل، مزخرف، مهمل، نامربوط،نکوهش،مسخره.
نشسته بودی روی صندلی و مثل همیشه خیره به کاشی هایی که با نظم چیده نشده بودند.همیشه با چشم خطوط بینشان را دنبال می کردی و وقتی به یک مسیر بن بست بر میخوردی،اعصابت به هم می ریخت.
از دور به نظر می رسید که غرق تفکری عمیق درباره ی مهم ترین مسائل جهان به گوشه ای خیره ای، شبیه این آدم هایی که در برهه ای سخت از زندگی در حال مبارزه اند،و اطرافیان ، بی خبر از پوچیِ افکار تو.
به هیچ فکر می کردی ، احتمالا اگر کسی می شنید باور نمی کرد ، اما تو دقیقا به 'هیچ' فکر می کردی. هر از چندگاهی هم چند کلمه ی موزون دور مغزت می چرخید،چند موسیقیِ مبهم،که ادامه ی آنها را به فراموشی سپرده بودی،و درگیر با خطوط کاشی ها،هر چقدر فکر می کردی،ادامه اش را به خاطر نمی آوردی.
اغلب ، چیز ها را به خاطر نمی آوردی، جمعیت نورون های مغزت که وظیفه کاوش در حافظه ات را داشتند رو به کاهش می رفت و هر چه می کشیدی از این مغز لا مروت بود.
شبیه یک گونی سیب زمینی گوشه ای می افتادی ، نگاه می کردی ، نفس می کشیدی، و باز هم نگاه می کردی.یک زندگی نباتی تمام عیار،یک فاجعه که البته حالا هیچکس درباره اش صحبت نمی کرد.
به تکه هایی که بارت می شد لبخند زدی، و چه موقعیتی تحقیر آمیز تر از اینکه خودت هم خودت را شایسته ی تمسخر بدانی؟
جزوه ای با خط درهم روی میز بود، نگاهش کردی،اما چیزی نمی فهمیدی،سعی نمی کردی بفهمی،سعی نمی کردی کلمات را بخوانی،بعد رویایی دست نیافتنی از دور دست ها به تو چشمک زد، و تو از پشت میز فرار کردی و پا به سرزمین رویایی ات گذاشتی.
سرزمینی که تو مثل حالا یک گونی سیب زمینی نبودی، چندین مدال،سفر های متعدد،جرقه ای حاصل از افتخار،یک احساس قلبیِ پر شور که خود فعلی ات را به غبطه وا می داشت.
بعد با صدای یک موش کور به خودت آمدی، می گفت 'المپیادی ای؟' و تو باز هم لبخند زدی،این بار کسی قصد تمسخر نداشت،اما این کلمه برای خودت مضحک بود،همه چیزت شبیه ولگرد های احمق به نظر می رسید، و المپیادی بودن رسالتی نبود که تو بخواهی به سر انجام برسانی. جوابی ندادی،مثل همیشه.
هر کسی بود ، اگر هر روز این حجم از تحقیر و تلنگر را متحمل می شد،بالاخره به خودش می آمد،بالاخره به نقطه ای می رسید که خواستار تغییر همه چیز باشد و بخواهد خودش را از وضعیت لجنی که در آن غوطه ور است نجات بدهد.
اما تو؟
یک گونی سیب زمینی،هیچ گاه تصمیمی نمی گیرد.و تو نمیخواستی چیزی تغییر کند. تو از پله های مقابلت ترسیده بودی ، پیش از شروع خسته بودی،روی پله های اول داشتی جان به جان آفرین تسلیم می کردی،
و مگر رسالت یک المپیادی جنگجو بودن نبود؟
این گونی سیب زمینی ، چطور می خواست مسائل طیف سنجی شیمی را که نابغه ترین ها از حل آن عاجز بودند پاسخ دهد؟ چطور می خواست به جنگ بیش از ۷۰ درصد سوالات زمین شناسی برود و سربلند بیرون بیاید؟
در پس زمینه ذهنت می دانستی که مثل سایر اهدافت ، روی این یکی ها هم برچسبی مضحکه آمیز خواهد خورد و بعد تر ها خواهی گفت 'اگر بیشتر تلاش می کردم..'
یک بی خاصیتِ به تمام معنا بودی،و کسی که به هیچ فکر می کند،هیچ کاری هم انجام نمی دهد.کاری که تو تمام مدت می کردی ، خودت را بدبخت می کردی و خانواده ات را خون به جگر.
تو بی عرضه ترین آدمی بودی که در زندگی به چشم دیدم،ی گونیِ سیب زمینیِ بی خاصیت.
-سبک مخاطب قرار دادن نوشته الهام گرفته شده از کتاب 'این مرد از همان موقع بوی مرگ میداد،یک رمان از محمد حنیف'.
قلبم سنگین شده.تمرین امروز کنسل شد چون برق رفته بود، سنگینیم بخاطر آلودگی هواست.فردا هم نمیتونم برم بیرون،تنها قسمت مثبتش تعطیلی فرداست.حوصله ی ۵ درس جغرافی و نداشتم.
حوصله ی ۲ فصل فیزیک هم ندارم،و صادقانه،دیگه حوصله هیچ چیز رو ندارم.
ی مدتیه که دارم به سمت عادی شدن میرم،دیگه به ادما دقت نمیکنم،تلقین بود،مطمئنا تلقین بود،و امید هست به اینکه افکارم درباره تغییر هم عوض بشه.
کار زیادی دارم و حوصله ی کم.
یکهو از خواب می پرید و متوجه می شوید 《کسی که شمارا تنها گذاشته بود و رفته بود》کنار دستتان است.اولین فکری را که از دیدنش به ذهنتان می رسد بنویسید.
خواب پاییز گذشته را میدیدم.یک پاییزِ سردِ خوف برانگیز.رد تیغه ی ساطور روی گردنم بود و آژیر پلیس توی گوشم تکرار می شد. احساس می کردم که در حال سقوطم،کسی داشت خفه ام می کرد، هر لحظه منتظر سر رسیدن فرشته ی مرگ بودم.بعد با شتاب از جا پریدم.نفس نفس می زدم و انگار قلبم داشت انتقام خون پدرش را از من می گرفت.
بعد، چشم باز کردم و با بُعد جدیدی از کابوس مواجه شدم.
یک نفر با چشم های از حدقه بیرون زده به تقلای من برای زنده ماندن خیره شده بود.انگار قرنیه ی چشم هایش داشت روحم را می بلعید و تکه پاره ام می کرد.و بدبختانه،من این چشم ها، و این نگاه های مرگ بار را می شناختم. یک جور ترحم به خصوص،یک احساسِ شدیدِ نابالغ.
دختری با موهای طلایی ، لباس یقه اسکی کرم رنگ،بدنی ظریف و لاغر،حتی لاغر تر از گذشته، و صدایی از جنس نور.
-خوبی؟
مثل همیشه ، به رقت انگیز ترین شکل ممکن می خواستی از احوالاتِ اغلب آشفته ی من خبردار شوی،و من همچنان در شوک دوباره دیدنت،بعد از این همه سال.
با خودم فکر می کردم که این هم جزوی از کابوس های شبانه ای است که هر شب با آن سر و کله میزنم،یک کابوسِ ناجور،از آن ها که تا مدت ها برای دیگران تعریف کنی 'نحس ترین خواب زندگی ام'.
می خواستم تمام نفرت و خشمی که از دوباره دیدنش به سراغم آمده بود را همراه خونِ گلویم،که از شدت فریاد هایم هنگام خواب خراشیده شده بود،بالا بیاورم،می خواستم تمام آن خاطرات شوم و خفت بار گذشته را که این لکاته برایم رقم زده بود به بیرون تف کنم،و حالا دوباره از من درباره ی احوالم پرسیده بود؟
دست بردم به سمت موهای طلایی و حالت دارش،دست هایم ناخوداگاه سرش را نوازش کرد،خواستم بگویم'این هرزه ی بی همه چیز چرا حالا سر از اینجا در آورده؟'
اما اشکی از ناکجای چشم هایم روانه شد، از شدت خشم می لرزیدم اما دست هایم تنها به قصد نوازش به سمتش می رفت، داشتم از درون گر می گرفتم اما شبیه کسی به نظر میرسیدم که بعد از مدت ها به معشوقه ی از دست رفته اش رسیده.
سر کج کرد و شبیه یک سگ وفادار به چهره ی خیس از اشک هایم نگاه کرد،همچنان می لرزیدم،خواستم دست به گردنش ببرم و خلاصش کنم،یا شاید،خودم را خلاص کنم،اما دست هایم باز شد به سمت بدن ظریفش و تا تنش را به آغوش نکشیدم متوقف نشدم.
باورم درباره ی اینکه هنوز هم کابوس میبینم محکم تر شده بود،حرکاتم به اختیار خودم نبود،انگار طلسم نارنجی رنگی که وارد خونم کرده بود حالا داشت کار می کرد،انگار عروسک خیمه شب بازی اش بودم و برای ارضای کمبود محبتی که داشت اجیرم کرده بود.
سرم را روی شانه اش گذاشتم،اشک می ریختم و از دردِ نبودنش می گفتم، و او با هر نوت از صدایش وجودم را نورانی می کرد و خشمی که داشت درونم را کز می داد فروکش کرده بود.
درست به یاد ندارم که تا چه مدت در آن حالت به سر بردیم،و صبح که چشم باز کردم،هیچکس کنارم نبود.
نفس راحتی کشیدم،نحس ترین کابوس زندگی ام،
اما بعد روی بالش چند تار موی طلایی پیدا کردم.
چند تار مو،چند خاطره ی مبهم،و باز هم نبودنِ او..
حدود ۲۰ دقیقه بی وقفه دویدم.برف می اومد اما از همیشه بهتر گرم کرده بودم و سرما اذیتم نکرد.
واسه منی که اولین روز ورود به باشگاه ۴ دقیقه مداوم دویدن رویا بود این جدیده.
اگر همون اول به استاد گوش می کردم و همه روزای زوج و تمرین داشتم الان اوضاعم به مراتب بهتر میشد.
خیلی دیر شروع کردم.
کاش درس بخونم.