هم آماده باش ، هم تیکه پارم.

هم آماده باش ، هم تیکه پارم.

خدا ام بزنم زمین سر پام سریع!

بچه.

هدف عزیزم ، من از convers نسکافه ای مورد علاقم ، از دوستام ، از تنقلاتی که بدون اونها قادر به زندگی کردن نبودم ، از دیدن هری پاتر برای بار میلیونم ، از خرید لباس هایی که می خواستم ، از خوندن رمان های پائولو کوئلیو ، از خوابیدن تا لنگ ظهر  و از خفه کردن خودم با قهوه گذشتم. حالا تو ام از نرسیدن به زندگی من بگذر و انقدر مارو اذیت نکن.

شرکت بازیافت لباس.

ی چیزی که الان یادم افتاد درباره بهمن ماه پارسال ، اینه که برای آمادگی بیشتر برای ایده پردازی و دست پر رفتن سر جلسه باید با پرچم کشور ها آشنایی داشته باشی. سال قبل کشور موردنظر آلمان بود و من هیچ ذهنیتی از رنگ های پرچم آلمان ، نماد های این کشور و کاراکتر های معروفش نداشتم. حتی نمیدونستم که لباس محلی بخصوصی دارن یا نه؟ و به جرعت میتونم بگم اگر از رنگ های بهتر-و مناسب تری- استفاده میکردم نتیجه فرق می کرد.

می اندیشید که دیگر نمی داند کیست.


سال ها پیش وقتی مردم در دهه ی بیستم میلادی ، تنها به عمل های زیبایی و کسب درامد از راه های آسان فکر می کردند، دخترک مغموم و آشفته به نظر می رسید. اطرافیانش در سدد این بودند که به هر طریقی ( از جمله طعنه های زبانی و ارسال مقالات روانشناسی برای او) ثابت کنند که مشکلات روحی دارد. افسردگی گریبان گیر او نبود ، در حقیقت ، از هیچ بیماری روحی دیگری هم رنج نمی برد. خانواده اش شاهد این بودند که به ندرت لبخند می زند ، از اتاق تاریک و کوچکش خارج نمی شود و ساعاتی طولانی می خوابد.این نشانه ها هر خانواده ای که سرپرست یک نوجوان هستند را نگران می کرد ، همانطور که والدین او نگران بودند. اما دخترک اینطور فکر نمی کرد. بابت هیچ چیز نگران نبود، حتی مدت طولانی بود که هیچ اندوهی درون خود احساس نمی کرد. کتاب هایش را گوشه کناری می گذاشت و بعد به فکر فرو می رفت ، کاری که بیشتر مردم در آن دوران از آن غافل بودند. علاوه بر نگرانی های والدینش در باب افسردگی او ، دخترک بابت کتاب هایی که می خواند هم سرزنش می شد. فکر می کرد این احمق ها تنها به این دلیل از مرگ می ترسند که قدرت پذیرش پایان همه چیز را ندارند. یک بار وقتی قسمتی از کتاب مورد علاقه اش -ورونیکا تصمیم می گیر بمیرد- را برای برادرش خواند ، دعوای بزرگی سر گرفت. این افکار برادرش را آزار می داد ، ترس های وجودی اش را آشکار می کرد و بیشتر از هرچیزی باعث می شد دخترک برای دفعات متوالی به حقیقتی اجتناب ناپذیر پی ببرد : بشریت نمی تواند پایان را بپذیرد. دخترک افسرده نبود ، دیوانه هم نبود. او از مرگ اندیشی نمی ترسید ، و معتقد بود این مردم به سبب ترسی که از مرگ و شفای ابدی دارند دیوانگان واقعی هستند..
 

اون روز و میبینم که..

کلی فیلم برای ساخت ی ولاگ بلند دارم اما حوصله ادیت؟ بیا فقط نگهشون داریم.

تو روزای عادی وقتی صبح زود بیدار میشدم اینطوری بودم که الان بیهوش میشم- حالا تو روز تعطیل ساعت هفت صبح خیره به سقف :

 

شاید همین لیاقتته.

نمیدونم ، حتی از دستورالعمل جدید مسابقات هم چیزی نمیدونم. این سازمان تقصیری نداره ، وقتی رده بالا ها بدقولی های بدتر از این تو سابقشون دارن انتظار دیگه ای نمیشه داشت.

امروز عکس های خوبی گرفتم :) ۶۰ تا تست زدم و ۴۰ دقیقه ورزش کردم. چند تا لوگو از شرکت های مختلف بررسی کردم. نتیجه همیشگی..هرچقدر طرح مینیمال تر باشه بیشتر تو حافظه مردم میمونه. و خب واقعا از ۵ صبح بیدار شدن و شب و دیر خوابیدن خسته شوم:(

.We'll gonna change