پر از حسادتم من.

چیزی نیست، فقط تابستونه. دوست دارم دیگه حرفاتو نشنوم. دوست دارم از زندگیم پاکت کنم و فقط وقت بگذرونم. دوست دارم تا صبح بیدار بمونم ، خودم و با نسکافه خفه کنم، call me by your name و برای بار ده هزارم ریواچ کنم و هرچند ساعت که بخوام بخوابم.

اما اتفاقی که داره میوفته اینه،

خبری از تابستون نیست ، چون خیلی وقته که یادم رفته شربت زعفرون چه مزه ای داشت. هر روز قبل از طلوع بیدار میشم ، دوره میبینم، تمرین میکنم ، می نویسم ، کتاب می خونم ، درس های سال آینده رو پیشخوانی می کنم، تست میزنم ، خبری از تیموتی نیست و مستند های مختلف جای اون سریال هارو گرفتن. 

نمیدونم، 

شاید به عنوان ی شکست خورده باید مدت بیشتری رو تو خلسه سر می کردم ،

ولی بهم برخورد.حرفاشون باعث میشه دیوونه شم. چهره ی اون عوضی جلوی چشمم باعث میشه سریع تر باشم. و سکوت ، سکوت اطرافیانم از کنایه هاشون بدتره. 

نمیدونم،

فقط باید بگذره.