منعکس شد.

تمام مدت فکرم مشغولش بود.اون بچه، فقط ۸ سالشه.

-ولی اگر کارایی که بقیه انجام میدن ، فقط از نظر ما کار بدی باشه چی؟

بد بودن، حدودی براش وجود نداره وقتی همه چیز نسبیه. تو موهاتو بلند می کنی چون از وقتی به این دنیا اومدی مردم اینشکلی بودن، تو با دست راستت قاشق رو نگه میداری چون این ی قانون از پیش تعیین شده ست ، تو فکر می کنی رنگ صورتی دخترونه ست چون توسط ادمهای اطرافت بهت تحمیل شده. 

اما همه اینها، همه ی عکس هایی که به من نسبت داده می شد و حرف هایی که بهم میزدید. 

من آدم بدی بودم؟

اونا ازم متنفرن، ممکنه ادمی به نظر برسم که اهمیت نمیده. شاید درست باشه. چیزی که اهمیت داره نظر تو درباره من نیست ، نظر خودم درباره خودمه.تو میتونی تمام مدت رو به روم وایسی و با مشت هات صورتم و داغون کنی. من به این فکر می کنم که لایق مشت های تو بودم؟ و در نهایت با نتیجه گیری به سمت اینکه مقصر من بودم یا تو ، تصمیم می گیرم.

همه چیز درباره منه،

این افکار تا زمان مرگ از بین نمیرن.

مرگ،

تاریک ترین کلمه ایه که میتونه وجود داشته باشه.

عددش ۱۹ عه،

خاکستری و قدرتمند.

عطرش شبیه عطریه که اون میزد.

باید بگذریم،

زنده بودن یعنی گذشتن.