نیکلاس عزیزم.

گفتم خدا ام ازم قهرش اومده،گفت فقط خودتی که با خودت قهری.
با چه مصیبتی این امتحان و پاس کردم،چشمام میسوخت،تا خود صبح داشتم با اون خوشگله حرف میزدم و Mary&george میدیدم،
واسش خطرناکم،بعضی روزا نقشه ی قتلش و میکشم و همون شب باز قربون صدقه ش میرم،نمیدونم از چشمای مریضم میفهمه چمه یا نه؟
اگه ماشین و نگه میداشت وایمیسادم لب اون جوب و همه چیز و بالا میاوردم،
از کی به چنین ذلتی رسیدیم مهندس؟چی؟ من قول دادم؟ کِی؟قول دادم همه چیو درست کنم؟
کی میدونه منظور از 'همه چی' دقیقا چیه؟مگه نه اینکه هنوز زنده ام و باید بابت همین سپاسگزار باشم؟
درسته.این دقیقا همون نتیجه ایه که باید بگیرم.
چایی دارچینی سر میکشم و به تو فکر میکنم،خوشگله.
به آینده ام که احتمالا اصلا از راه نمیرسه.
به بدنم که دیگه تحمل این تمرینات سنگین نداره و داره ضعیف و ضعیف تر میشه.
به تو،که حتی واقعی هم نیستی،لااقل تو زندگی من.
چی میگی مهندس؟ دیوونه شدم؟نه.اینطوریام نیست.من هنوز دستم سنگینه و هنوز وقتی کنار کسی که ازش کتک خوردم راه میرم سرم و بالا میگیرم.
این یعنی شعور،یعنی زندگی،یعنی هنوز به آخرش نرسیده م.
پ.ن :این کالکشن عظیم از پسر های 'تیموتی' گونه داره گوشی و مغزم و منفجر میکنه.دقیقا مثل نیکلاس.









