۳۰ روزه.
از فردا ۳۰ روز ، روزانه ۵ دقیقه نوشتن و شروع می کنم.
از این چند روز ، اون مریض بود. وقتی دستهاش و می دیدم بیشتر از هروقتی برای انتخاب شغل اینده م مطمئن بودم. هیجان ، اضطراب.
توی ظهر عاشورا چشمم دنبالش بود.
ی دختر موآبی دیدم. چشم هاش شبیه من بود. چند وقت پیش داشتم به این فکر می کردم که بعضی از ادمها برقی توی چشم هاشون دارن که وایب خودم و میده. خواهر هانا، اون نزدیک ترین چشمهارو به من داشت. با اینکه خیلی وقته معتقدم آبی گرمترین رنگ نیست اما اون دختر به طرز عجیبی منو دنبال خودش می کشوند. اون برق چشم ها، دوست داشتنی بود.با خودم گفتم چرا اون؟ هیچ چیز توی چشمهاش نبود. خالی بود، بی روح بود. وقتی قدم می زدیم و من چهره های آشنا می دیدم دلم می خواست فریاد بزنم: به دیدن هیچکدومتون احتیاجی ندارم. چرا اون نمیاد؟
از این جنون خسته شده بودم ، ادم های قشنگ زیاد بودن ، اما تعریف من از زیبایی تغییر کرده بود. سخنران می گفت زیر لب چیزی بخواه، میشنوه، فرقی نمیکنه کی باشی ، چه پوششی داشته باشی و چه طرز فکری. تنها سوالم این بود که امثال من پذیرفته میشن؟
زل زده بودم به اون قطره اشک هایی که از چشمهاشون پایین میومد و تا جایی که ناپدید بشه به مسیرش ادامه می داد. خودم رو وادار کردم، اشکی نبود چون اعتقادی نبود.سال های قبل محرم که می رسید خیابون اصلی به قدری شلوغ می شد که اگر بین جمعیت گیر میوفتادی ، حتی برای نفس کشیدن هم تقلا می کردی. و امسال پیاده رو های نسبتا خلوت و ماشین هایی که به راحتی عبور می کردن برامون عجیب بود.
آبی، همه چیز آبیه. اما این پس زمینه تیره زنده ترین رنگ هارو کسل کننده جلوه میده.
_تو میتونی پاشی بدویی برسی، یا افسرده باشی بگیری از دکترا قرص.
خیلی عقبم. اندازه ۸ روز. اندازه تمام اون تنگی نفس ها. قهوه دوباره تو خونم جریان پیدا کرده، در حالی که نباید چنین سمی رو به خورد قلبم بدم.مهر ماه،
شبیه معجزه ست. خیلی ملایمه. کاش میشد کار کنم.