این داستان : تشنه لب.

!Interrupted
1402/5/5، 01:15

چند وقت پیش ی ادم توی محله ای که قبلا زندگی میکردیم به ضرب گلوله کشته شد. این اقا آشپزخونه دار بود و نوچه هاشم توزیع کننده مواد. چند سالی بود که البته میگفتن توبه کرده و داره سالم زندگی می کنه. هیئت دار بزرگترین هیئت اون منطقه بود و همه رو اسمش قسم می خوردن. خلاصه ، امسال دومین سالی بود که این اقا توی هیئت خودش حضور نداشت و زیر ی خروار خاک خوابیده بود. پارت جالب قضیه اینه که ی زمانی هزینه هیئت از پول همین آشپزخونه ش درمیومده. اون موقع من بچه بودم ، می گفتن این اقا برا همه ی بچه های هیئت کتونی اورجینال می خره و تو این ۱۰ شب خرجشونو می ده. هر سال هم دور میدون محله گوسفند قربونی می کرد و نگم دیگه ، از خوبا بود.

امشب رفیقاش زنجیر می زدن ، مداح می خوند و می گفت : کاش پسر دریا نبودی! تو حسین حسین و یادمون دادی! علمدارمون تو بودی! مثل حسین تشنه لب رفتی! و از این خزعبلات. چرا میگم خزعبل؟ چون رفیقاش همچنان تو کار خلافن. چون همین دیشب دعواشون شد و قمه کشیدن برا هم. چون با چشمای خودم دیدم که یکی از ادمای تو هیئت مواد گذاشت کف دست دوتا جوون.و همین ادما از حسین میگن! همینا زنجیر میزنن به یاد حسین و چند ساعت بعد مست عربده می کشن! حالا من امام حسین و باور کنم یا نوکراشو؟ این همه تناقض باعث میشه نتونم به هیچی اعتماد کنم.

 

0 نظر2 پسند

منعکس شد.

!Interrupted
1402/5/3، 23:06

تمام مدت فکرم مشغولش بود.اون بچه، فقط ۸ سالشه.

-ولی اگر کارایی که بقیه انجام میدن ، فقط از نظر ما کار بدی باشه چی؟

بد بودن، حدودی براش وجود نداره وقتی همه چیز نسبیه. تو موهاتو بلند می کنی چون از وقتی به این دنیا اومدی مردم اینشکلی بودن، تو با دست راستت قاشق رو نگه میداری چون این ی قانون از پیش تعیین شده ست ، تو فکر می کنی رنگ صورتی دخترونه ست چون توسط ادمهای اطرافت بهت تحمیل شده. 

اما همه اینها، همه ی عکس هایی که به من نسبت داده می شد و حرف هایی که بهم میزدید. 

من آدم بدی بودم؟

اونا ازم متنفرن، ممکنه ادمی به نظر برسم که اهمیت نمیده. شاید درست باشه. چیزی که اهمیت داره نظر تو درباره من نیست ، نظر خودم درباره خودمه.تو میتونی تمام مدت رو به روم وایسی و با مشت هات صورتم و داغون کنی. من به این فکر می کنم که لایق مشت های تو بودم؟ و در نهایت با نتیجه گیری به سمت اینکه مقصر من بودم یا تو ، تصمیم می گیرم.

همه چیز درباره منه،

این افکار تا زمان مرگ از بین نمیرن.

مرگ،

تاریک ترین کلمه ایه که میتونه وجود داشته باشه.

عددش ۱۹ عه،

خاکستری و قدرتمند.

عطرش شبیه عطریه که اون میزد.

باید بگذریم،

زنده بودن یعنی گذشتن.

1 نظر1 پسند

پر از حسادتم من.

!Interrupted
1402/5/3، 14:07

چیزی نیست، فقط تابستونه. دوست دارم دیگه حرفاتو نشنوم. دوست دارم از زندگیم پاکت کنم و فقط وقت بگذرونم. دوست دارم تا صبح بیدار بمونم ، خودم و با نسکافه خفه کنم، call me by your name و برای بار ده هزارم ریواچ کنم و هرچند ساعت که بخوام بخوابم.

اما اتفاقی که داره میوفته اینه،

خبری از تابستون نیست ، چون خیلی وقته که یادم رفته شربت زعفرون چه مزه ای داشت. هر روز قبل از طلوع بیدار میشم ، دوره میبینم، تمرین میکنم ، می نویسم ، کتاب می خونم ، درس های سال آینده رو پیشخوانی می کنم، تست میزنم ، خبری از تیموتی نیست و مستند های مختلف جای اون سریال هارو گرفتن. 

نمیدونم، 

شاید به عنوان ی شکست خورده باید مدت بیشتری رو تو خلسه سر می کردم ،

ولی بهم برخورد.حرفاشون باعث میشه دیوونه شم. چهره ی اون عوضی جلوی چشمم باعث میشه سریع تر باشم. و سکوت ، سکوت اطرافیانم از کنایه هاشون بدتره. 

نمیدونم،

فقط باید بگذره.

0 نظر2 پسند

FGM

!Interrupted
1402/5/2، 12:23

.Welcome to the city of lies

قرار بود فقط ۸۰ تا تست باشه. کشش ندارم. تابستونه، نه؟ خواب میدیدم. شاید تمام اون برنامه ها هم خواب باشه.

کیک بوکس. تا مهر ماه؟ همه چی دستم اومده، نمیشه تغییرش داد.بهش گفتم اون کیسه بوکس خاک خورده رو از انباری بیرون بیاره. نمیدونم، این افکار خاک خورده کی تازه میشه؟

این نفرت، یادمه که با تصور کردن صورتش مشت میزدم.ی روزی تبدیل به نفرت میشه بهترین حس.از تو قوی تر میشم، شاید تنها جاییه که ترمز ندارم.

ما وقتی اینطور شکسته ایم شعار میدیم. اما امید الکی؟ میشه ازش واقعیت ساخت.

2 نظر2 پسند
قدرت گرفته از بلاگیکس ©
© هم آماده باش ، هم تیکه پارم.