من بچمو صدا میکنم ستون،
اینکه میخوام پروژه های سازمان و ورزش و المپیاد شیمی و همزمان پیش ببرم ی روز به کشتنم میده ، ببین کی گفتم.
اینکه میخوام پروژه های سازمان و ورزش و المپیاد شیمی و همزمان پیش ببرم ی روز به کشتنم میده ، ببین کی گفتم.
هر بار اینطوریم که سگم اگه باز خودمو درگیر ی پروژه کنم و تو منگنه قرار بگیرم و له شم
و بازم میتونید منو ببینید که از صبح پای لپ تاپ بوده و داره چشم و کمرشو از دست میده و کلی از شیمی عقب مونده :
اولش اینطوری شروع شد که صد رحمت به فوتوشاپ ایندیزاین سخت و رو مخه
و بعد صد رحمت به ایلوستریتور فوتوشاپ چقدر پیچیده بود
و حالا میتونم جلوی تمام اپ های گرافیکی که تاحالا کار کردم زانو بزنم و بگم ممنون که مثل افترافکت رو اعصاب و سوهان روح نیستید🤝
خسته شدم ، خسته.
ی سری ایده هست ، ی سری کار ، با ۲۴ ساعت وقت.شبانه روز وقت کمی در اختیارم گذاشته ،
زمان واسم کمه ، تله ست. اگه تو بعد چهارم بودم زمان در اختیارم بود و قطعا تعیین مکان راحت تر از کنترل زمانه.
هندل کردن همه اینا با درگیری های فکری که دارم فراتر از سخته.
گفت شماره حساب بده ، تردید دارم.
بالاخره باید ی جوری پولش دراد دیگه؟ این خانواده هیچ جوره قرار نیست بابت المپیاد حمایتم کنن.
امروز کنکور تجربی بود. نمیخوام ۱۴۰۶ ی همچین روزی سر جلسه کنکور در حال حل سوالای ریاضی باشم و فکر کنم کاش اول زمین شناسی و جواب میدادم.
سختمه ، روم فشاره.
خواب بد میبینم و باز میخوابم.
سختمه.از رنک گروه مطالعاتی هم عقبم.
شاید.
داشتم همینطور می گشتم که به این شعر رسیدم.رضا صادقی بعد از المپیاد برای دبیرش نوشته=)
اینا کافی نیست ، من به روزی ۱۰ ساعت هم رسیده بودم ، این کافی نیست..
باز من صادق ترم.بچه های گروه مطالعاتی و تا بیدار نکنی درس نمیخونن.دلیر می گفت باید زور بالاسرتون باشه!
مثلا سارینا و دلارام هر روز ساعت مطالعه ثبت میکردن ، یا علی هر روز به خودم گزارش میداد.
دو روزه نبودم هیچ خبری از هیچکدومشون تو گروه نیست.
حصین میگه " من تو ترکم ، خیلی وقته".
خسته شدم.
خیلی خسته.
گفتم بگو آقای دکتر جوابتو بدم ، گفت ، فقط خندیدم.
رو ۶ ساعتم ثابت شم راضیم.
یک ماهه درس نخونده بودم ، طبیعیه.
کی اهمیت میده.
باشگاه امروز تعطیل بود.
نفس اماره!
شب بخیر.
شعر!
الا ای سلیمانی ای نیک بخت * الا ای صاحب شیمی و تاج و تخت
من آن رفته در هنگ کنگم که باز * طلا از پی نقره آرم فراز
به جبر و ریاضی بوم شیر مرد * به شیمی ولی همچو یک موش زرد
من از امتحان سخت نالیده ام * پس از حق به امید تو مانده ام
به من نمره ای ده که شادان شوم * که گر ده بگیرم پریشان شوم
ز من این نخواه ای دبیر شریف * که باشم بر این امتحانت حریف
نپرس از من آن واکنش های سخت * که می بشکند ساقه هر درخت
ز شیمی نوشتن چه سودی مراست ؟ * چه غم گر شود واکنش بیش و کاست ؟
چرا Y,X نمایم رها ؟ * شوم از ریاضی به سختی جدا ؟
چه سر دربیارم که محلول چیست ؟* که ما بین مولکول و سلول چیست ؟
چه دانم که در نقطه انجماد؟ * چه آید بلا بر سر مایعات ؟
فشار بخار از چه آمد پدید ؟ * در این واکنش چه کم شد یدید ؟
چرا وزن این میخ سربی کم است ؟ * چرا آن فلان واکنش در هم است ؟
چرا باشد این واکنش نیمه پیل ؟* چرا داخل ماست شد زنجفیل ؟
چو بازی دهد واکنش با اسید * نمک از چه می آید آنجا پدید ؟
چرا H مثبت فراوان شده ؟* چرا رنگ محلو ل پنهان شده ؟
چه ربطی است بین دما و فشار ؟ * چرا گشته روشن چراغ مدار ؟
خلاصه غرض زاین همه حرف مفت * ز بد گفتن از درس گردن کلفت !
بود این که بر بنده منت نهی * یکی 20 بی رنج و زحمت نهی
من یادمه که چطور باختم.هنوز زخمش رو پام هست.هنوز گریه بعد بازی و یادمه.هنوز برگه های مچاله شده ، پاسخبرگ های خالی ، لپ تاپ الکی روشن ، هوگو و کلاه پرت شده گوشه ی اتاق و یادمه.
۱۵ سال زندگی کردم و همش در حال باخت دادن بودم!
و وقتی توی تمام عرصه هایی که براش تلاش کردید شاهد این اتفاق باشید ، جمله ای جز "مشکل از خودته ، به اندازه کافی تلاش نکردی" گریبان گیرتون نمیشه.
اینکه باز هم تصمیم گرفتم تا همه چیز رو تعطیل کنم و به فاز "صبحه هنوز تاریک ، دوش آب سرد" سلامی دوباره بگم ، احمقانه ترین چیزیه که توی کریر زندگیم میشه پیدا کرد.
من عملا همه چیز رو از دست دادم.
سهمیه المپیاد ورلد اسکیلز ، هیجان موقع اعلام نتایج ، و تنها چیزی که نصیبم شد مچاله شدن توی تخت بود و خیره شدن به سقف در حالی که ذهنم فریاد میزد "باید بیشتر تلاش میکردی احمق ، نباید شبارو میخوابیدی ، نباید با فیلم دیدن وقت هدر میدادی ، بمیر!"
حالا ایستادم مقابل جاده ای که میدونم به محض شروع کردن قراره با ۳۰ هزار نفر همسفر باشم و احتمال اینکه نتیجه بگیرم هم هزار سی هزارمه. و توی مرحله بعد ، چهل هزارم و در نهایت یک هشتم.
من نابغه نیستم و هوش متوسط رو به پایینی دارم.این چیزی نیست که اطرافیان ببینن ، معلم کلاس اول در حالی که به محض شروع سال تحصیلی قادر به خوندن بودم این رو نمی گفت ، معلم ریاضی این رو نمی گفت ، استاد سلامی این رو نمی گفت ، حتی پاندا هم این رو نمیگفت.
کی از مغزم خبر داره!
آرامش تنها چیزیه که میخوام ، وقتی اون اینو می گفت متوجهش نبودم.
دکتر جوابم و داد.گفت ویرایش جدید بگیری بهتره.
علی بهم میگه دکتر آیدین ، چی میدونه؟
شرمندگی از منافذ پوستم زده بیرون.
من نه سارینا ام نه آریا.
اون نابغه بود.من نه.
برای همینه که باید دو برابر حالت عادی تلاش کنم.
برای همینه که نمیتونم حتی یک دقیقه از انجام تمریناتم کوتاهی کنم.
برای همین شرم و شرمندگی.
.We'll gonna change