من آدمِ جنگیدنم ولی..

تو سریال گری آناتومی ی بار ی خانمی بود که که هر سال تو ی تاریخ مشخصی با علائم سکته قلبی مراجعه می کرد و به جز اون ، دیگه هیچ علائمی از هر بیماری ، حساسیت یا مشکل قلبی ای نداشت.در نهایت معلوم شد علت اون سکته ها ی خاطره توی گذشته ش بوده که هرسال وقتی توی اون تاریخ یادش میوفتاده حالش و تا اون حد بد می کرده.
پاییز برای من نه به اندازه ای که منجر به سکته م بشه،اما عملا ی کابوس زنده از ی خاطره توی گذشته ست.هر سال هر چقدر به آبان و آذر ماه نزدیک تر می شیم،سنگینیِ هوای اطرافم بیشتر میشه.هر سال توی دام این هُرمِ عجیبی که تا تاریخ انقضاش نرسه از بین نمیره میوفتم،روز های زیادی رو از دست می دم و هنوز،راه حلی برای فرار از این مخمصه پیدا نکرده م.
امروز که به فلاسک چاییم دارچین اضافه می کردم،باز اون حالت اومد سراغم.
دارچین.روی دندون هام.
حتی حوصله ی سریال دیدن هم نداشتم.خوابیدم.توی خواب هم راه فراری پیدا نمیکردم.بعد از چند روز مطالعه ی ۰،به زحمت ۴ ساعت درس خوندم.پنجشنبه اولین آزمون امساله.انتظار بالایی از خودم ندارم.نسبت به کم کاری ها و نتیجه نگرفتن هام بی حس شده م.هنوز دنبال جواب توی مسئله می گردم،اما ظاهرا این حقه ی قدیمی دیگه کارساز نیست،فقط نشستم و به دختری که داشت از سمفونی مردگان می نوشت نگاه کردم.چشم هام نمی تونست روش تمرکز کنه.نمی دونم دنبال چی میگردم.کاش مثل آیدینِ سمفونی مردگان دنبال خودم بودم،
اما بدبختانه آیدینی ام که حتی نمیدونه چی رو گم کرده که دنبالش بگرده.
مهم نیست.خیلی وقته حتی تو وبلاگ شخصیمم غر نمیزنم.
فیزیک،تا وقتی نفهمیدم نمیخوابم.