چخوف میتونه منتظر بمونه.

حرفی ندارم.
نمی دونم واقعا.
صدای جیغ و آهنگ از طبقه پایین میاد،منم می دونم هرچی شدت آهنگ خروج گاز بیشتر باشه واکنش سریع تره.
در حال حاضر بخشی از هیچ چیز نیستم.امروز یک نفر اسمم رو صدا زد،برام سنگین و غریبه بود.
بخشی از هیچ چیز نیستم و دیگه چیزی رو جدی نمیگیرم.جلوی آینه خودم و دیدم،شبیه احمقا بودم،برای احمقِ تو آینه توضیح دادم چه خبره و نباید دوباره کاری و بکنه که ماه ها باعث عذاب شب و روزش شده بوده.
فرو میرم تو زمین.دست و پام سست شده.سرم روی بدنم سنگینی میکنه.ولی از فردا ، و فردا های بعدش می ترسم.نمیتونم آب شدن خودم و ببینم.پس پنجره م و میبندم،کارساز نیست اما صدای آهنگِ طبقه پایینی رو کمتر میکنه.
کاری جز این ازم بر نمیاد.دیگه تئاتر دیدن و نوشتن و طرح زدن و عکس گرفتن،چاره ی راهم نیست.
فقط باید بمونم.
خودمو می بندم به صندلی.کوه کتاب ها.خودکار های افسرده.
روز اول؛
من یک دیوارم.