هم آماده باش ، هم تیکه پارم.

هم آماده باش ، هم تیکه پارم.

خدا ام بزنم زمین سر پام سریع!

بحث ی نفر نیست،ی شهر تو ذهنمه.

از سالن که می نویسی بهم بر میخوره. از کارایی که انجام دادی در طول روزت می گی حس خفگی می کنم. از اون دختر که تعریف می کنی با خودم می گم کاش بودم، سال قبل چم شده بود؟

گفتی تا آخرش هستی،

من بودم که نمیخواستم بمونم.

داشتم زمین و نگاه می کردم. به اون فکر می کردم. به اینکه چطوری به اینجا رسیدم. به اینکه ی روز میرسه دوباره تو این زمین پا بزارم؟ هواشو نفس کشیدم، شاید از اولش هم نباید تقلب توی کار راه میدادیم. اگر سال اول خبری نمی شد، امسال هم انتظاری نبود.نمی دونم، نمی دونم سال دیگه مرداد ماه چه حسی دارم. از اشک خسته ام ، کاش برسم به همون لحطه ای که نتونم برای دلیل لبخندم اسمی انتخاب کنم. 

وقتی با تو حرف میزدم..دقیقا همون لبخند بود. کارنامه ی تورو نمی دونم اما مال من سیاهه، تو تمامش و نوشتی.نمیدونم دارم درباره چی حرف میزنم..همونقدری که حس تو قوی بود. اگر نمی گفتی منظورم چیه،

شاید کادوی تولدت میرسید.دنبال بهانه بودم. دروغ می گم.دلم تنگ شده.چی انقدر متفاوت بود؟ همه چیز. چی میدونی؟ حتی تعریفی از همه چیز ندارم..

پوچی ذهن تو منم درگیر کرده. چرا انقدر درگیر مخاطبم؟

خودکشی کرده بود، شایدم خود ازاری. رد تیغ روی دستاش،لبخنداشو باور نمی کردم.ما سیاهی و پس میزنیم تا تصویرای فیک جاشونو بگیرن.چون قشنگ تره، چون افسردگی رو نمیخوایم. اون از زندگی متنفره؟ افسرده ست ، روانیه. بهش با چشم بد نگاه کن. اون غیر عادیه.

چی غیر عادیه؟ 

من.

 

چهارشنبه.

تمام مدت کسی که بچه بود و نمی فهمید من بودم ، نه اطرافیانم.

صدای هومان،

_دوتایی سوار ابرا شدیم ی روزیو ، ولی حالا تو دوست نداری بمونی و!

لبخند میزدم. مثل دیشب که دست میکشیدم رو اون کلمه های قرمز.

_جلو آینه به خودم میگم باز اشتباه کردی!

داد نزن ، هر چیزی که به تو مربوط میشد داره خفم می کنه.نمی دونم کی گیر افتادم دوباره. هر بار آماده ام و بعد خستگی مجالم نمیده. کلی از کارا مونده، مگه تا مهر چقدر وقت هست؟

_کاش رد نمیشدی..ی جوری تا گلستان میرفتیم.

هربار همینارو میگم. هربار همین اتفاقا تکرار میشه. فکر می کنم جدیده اما دارم دور خودم می چرخم.

اون عطر صورتی بود، مگه تو از صورتی نفرت نداشتی؟

حتی خودمم نمی فهمم دارم چی میگم..هینا گلومو گرفته و نمیزاره نفس بکشم..

جوونیم و پیر نشون میدیم.

_خودت باش
_از حرفایی که همیش بقیه میگن استفاده نکن
_یکم فکر کن و چیزیو بگو که خود واقعیت میگه

بیا درباره فلسفه حرف نزنیم ، بحث اینکه "چجوری خودم باشم وقتی حتی نمیدونم کی ام" خیلی وقته قدیمی شده. اون توی مواقع حساس فکرش از من بیشتر کار می کنه. مضطرب بودم ، گفتم که یکشنبه ها روز شانسه؟ صبح بعد از بیدار شدن گریه کردم و بابتش خوشحالم. می گفت طبیعی نیست که بعد از این همه وقت نتونستی حسی که داشتی و حداقل پیش خودت بروز بدی.کم کم داره از فشاری که روم بود کم میشه.دفترچه ها، توی هرکدومشون ردی از تو هست. با خودم گفتم چه اهمیتی داره؟ ی روز قراره همه چیز رو بفهمن. و اون روز..انقدر ضعیف نیستم که برای پنهان کاری تقلا کنم.مثل سولی ، فقط ترسیده م. بعضی وقتا از همه چی میترسم. و هینایی در کار نیست تا براش مهم باشه. اون ی نماد از زندگیه که برای خودم متصور شدم. پس چرا انقدر تاریکه؟ از وقتی که یادم میاد همراهم بوده..گاهی خودم رو با اسمش صدا زدم، گاهی کسی رو که برام عزیزترین بوده..اما هیچکس تا به الان شبیهش نبوده. شاید به خاطر اینه که خودم هم هیچ تصویری ازش ندارم. 

صاحب فروشگاه همه چیز و قفل کرده و رفته. نمی دونه هیچوقت قرار نیست در بزنم، تا زمانی که چراغ ها روشن نشدن نه.

_ استاد خندان؟ حالمو به هم زدی..

شرم ترس رو بیشتر می کنه. شاید سرنوشتمون اینه که تا ابد دلتنگ بمونیم‌. خودمون رو زیر نقابی که بقیه انتظارش رو دارن مخفی کنیم و حرفی نزنیم. ولی..تو به سرنوشت اعتقادی داری؟

 

واسه خودم الکی میرم و میام..

استاد با تاخیر اومد تو کلاس. تخته رو آماده کرد و کامپیوتر همه رو چک کرد. درباره اینکه قبلا کار کردیم یا نه سوال پرسید. گفتم من مدرک پیشرفته رو دارم، گفت پس برا چی اومدی؟(دقیقا با ی لحن جدی) خلاصه کلاس شرو شروع کرد و من امیدوار بودم چیز جدیدی یاد بگیرم.

_ کسی می تونه بگه رزولیشن یعنی چی؟

_بنا بر این خود معنای اسم فتوشاپ ، یعنی..

_ این ابزار براش تول هست که می تونید باهاش..

من واقعا خورده بود تو ذوقم:))) نشسته بودم سر جلسه ای که استاد با معرفی ابتدایی ابزار ها شروع می کرد؟ و از من می خواست چون حرف هاشو حفظم به بقیه کمک کنم؟

_دیگه نمیرم بقیه روز هارو.

۹ ساعت از روزم رو صرف هیچی کردم.فردا یکشنبه ست، یادمه که یکشنبه ها روز شانس بود. چی از شانس می دونی؟ این خوشحال بودن های موقتی،

_آخرین باری که اینطور لبخند زدم اسفند ۱۴۰۰ بود.

دنبال فایده میگردم نه لذت. زندگی شبیه آرت بورد نیست که کنترلo بزنی و همه چی توی درست ترین جای ممکن قرار بگیره.از پس این بر نیام، چی می مونه برای اینکه بدو ام؟

این اعتیاده، من واقعا بیشتر می خوام..

منم ی بازنده ام بوکوفسکی.

همه چی خوب پیش می رفت تا زمانی که کلمه "مدال" رو دیدم. بازم می گم. من قربانی دوران شدم.زمانی که دنیا از ی عطسه گریخته بود.

با همه ی اینها من هنوز هم زمان رو دست کم می گیرم. دفترچه هامو همه جا پخش می کنم و با اینکه کشیدن ی خط صاف هم سخته ، نقاشی می کشم. با خودم می گم تو چجور گرافیک دیزاینری هستی که حتی نمیتونی روی کاغذ طرح بکشی؟ همه چیز دوباره توی هم میپیچه و میچرخه و میچرخه و خودم و با هایپ خفه می کنم. از خریت های محض نوجوانی راضی ام.اگر خریت نکنم و تا ابدیتی که دروغه و پایانش نزدیکه سعی کنم منطقی باشم ، "رشد" معنای واقعیشو از دست میده. حس بوکوفسکی رو دارم وقتی داشت با الهام گرفتن از زندگی فلاکت بار خودش هزار پیشه رو می نوشت. بازنده ی واقعی بودن. مشکلی نیست.

http://npc.blogix.ir/post/32

 

.We'll gonna change