بحث ی نفر نیست،ی شهر تو ذهنمه.
از سالن که می نویسی بهم بر میخوره. از کارایی که انجام دادی در طول روزت می گی حس خفگی می کنم. از اون دختر که تعریف می کنی با خودم می گم کاش بودم، سال قبل چم شده بود؟
گفتی تا آخرش هستی،
من بودم که نمیخواستم بمونم.
داشتم زمین و نگاه می کردم. به اون فکر می کردم. به اینکه چطوری به اینجا رسیدم. به اینکه ی روز میرسه دوباره تو این زمین پا بزارم؟ هواشو نفس کشیدم، شاید از اولش هم نباید تقلب توی کار راه میدادیم. اگر سال اول خبری نمی شد، امسال هم انتظاری نبود.نمی دونم، نمی دونم سال دیگه مرداد ماه چه حسی دارم. از اشک خسته ام ، کاش برسم به همون لحطه ای که نتونم برای دلیل لبخندم اسمی انتخاب کنم.
وقتی با تو حرف میزدم..دقیقا همون لبخند بود. کارنامه ی تورو نمی دونم اما مال من سیاهه، تو تمامش و نوشتی.نمیدونم دارم درباره چی حرف میزنم..همونقدری که حس تو قوی بود. اگر نمی گفتی منظورم چیه،
شاید کادوی تولدت میرسید.دنبال بهانه بودم. دروغ می گم.دلم تنگ شده.چی انقدر متفاوت بود؟ همه چیز. چی میدونی؟ حتی تعریفی از همه چیز ندارم..
پوچی ذهن تو منم درگیر کرده. چرا انقدر درگیر مخاطبم؟
خودکشی کرده بود، شایدم خود ازاری. رد تیغ روی دستاش،لبخنداشو باور نمی کردم.ما سیاهی و پس میزنیم تا تصویرای فیک جاشونو بگیرن.چون قشنگ تره، چون افسردگی رو نمیخوایم. اون از زندگی متنفره؟ افسرده ست ، روانیه. بهش با چشم بد نگاه کن. اون غیر عادیه.
چی غیر عادیه؟
من.