فکر کنم اشتیاقه.

!Interrupted
1402/5/24، 13:01

قیافم ساعت ۶ صبح دقیقا همین شکلیه.

کی فکرشو می کرد ی روز برای فرار به این کار پناه ببرم؟ زمان نمیگذره، چشمامو باز می کنم و وقتی به خودم میام ۳،۴ ساعت گذشته.

تنها مشکلی که هست پسوند فایل هاست. به تیکت هام جواب نمیدن،نمیدونم چطوری تغییرش بدم.بعد از اون درست میشه. مثل ی جرقه بود. وقتی چشمامو بسته بودم. 

_ی روز به خاطر این زخما میشم بستری.

از ساختن هویت های دروغین خوشم میاد. قبل از اینکه همه چیز رو پاک کنم توی بیان ی زن ۴۳ ساله بودم.به خاطر همینه که حالا کسی که اسمم رو با بنفش به یاد میاورد نمیتونه تشخیص بده این منم. کسی که می شناخت ی ۱۲ ساله ی infp بود. من ی دروغگو ام، به چشم هام نگاه نکن.

_او که از خجالت آب شده بود زیر لب گفت حرفش درست نیست.این لحظه هم در ذهنش ثبت شده بود، آن حس شرم محض.در آینده ای دور البته این حس شرم دوباره سراغش می آمد.اما در جهت عکس:همه چیز در نهایت باز هم تکرار می شود.روز های زندگی و خاطرات گذشته کنار هم قرار می گیرند،درست مثل شیشه ای که وقتی روی آینه ای قرار می گیرد مثل همان آینه عمل می کند.-خیابان کاتالین.-

شرم محض،ترجیح میدم ی دروغگو باشم.

-ازت متنفرم!

ترجیح میدم شخصیت بد داستان باشم.درست می گفتی. فقط سعی می کنم از خودم محافظت کنم.

_چرا؟ چون از جنس من بودی و عشقی که مثل فحش ناموسی میشه واسه بقیه.

0 نظر1 پسند

این احتمالا همشه.

!Interrupted
1402/5/23، 21:24

اون میگه من بیش از حد به دوستام اهمیت میدم. بیش از حد خاطره هارو مرور می کنم. چیز های بیهوده می نویسم. وقتم رو صرف کار های مفید نمی کنم.

این ها به کنار،

مخرب ترین جمله ای که میگه اینه :تو به اندازه کافی تلاش نمی کنی.

آخرین بار همین اتفاق افتاد. بین حرف ها و کلمه هایی که خوردم می کردن گم شده بودم. اون می گفت دوست داره بفهمه. اون نه، "ما" دوست داشتیم بیشتر بدونیم. پس من انجامش دادم.

گفتم -فقط می خواستم بدونی.

و صفحه چت رو رها کردم و دیگه بهش برنگشتم. این خوب نیست که هر لحظه ی دژاوو از پارساله. اما نمیتونم کنترلش کنم. انگار اگر تکرارش نکنم ی وظیفه ی مهم رو انجام ندادم.

ادامه نوشته..
0 نظر1 پسند

هی.

!Interrupted
1402/5/22، 21:28

بیشتر از ۵ ساعت پای سیستم بودم. دستام درد می کنه.

۴،۵ تا وکتور زدم و قضیه رو به بقیه هم گفتم. ورزش کردن وقت هدر دادنه، تا زمانی که نمیتونم برم تو زمین.دفترم خالیه. آماده باش پلی نشده. هیچ ایده ای ندارم که دارم چیکار می کنم‌. ولی اثرش از همیشه بیشتر بوده. وقتی میگم آدم برنامه ریزی نیستم یعنی همین! ذهنم طوری مشغوله که حواسم نبود چند ساعته سراغ گوشی نیومدم.ی طرح از ی نقاشی مانگا کشیدم و برای منی که فقط تو کار ادیت و ساخت لوگو بودم ی پیشرفت بزرگه!D:

بیا تمومش کنیم.

0 نظر1 پسند

ی زمین دور افتاده

!Interrupted
1402/5/22، 08:08

_ی روز هرکاری که بخوام رو انجام میدم.

ما امیدواریم که خوب میشیم.

این خداست،

خدا امیده.

چیزی که مارو سر پا نگه میداره و بهمون اجازه ی زنده بودن میده. هر کاری که انجام می دیم رو رهبری می کنه و باعث میشه فکر کنیم قدمهای بعدی هم وجود دارن.

خدا ی توهم قشنگه که بشر از امید برای خودش ساخته.

کل زندگیمون غرق توهم و تلقین کردنیم،تشنه ی امیدیم و می پرستیمش،تا از پوچی که واقعیت رو نشون میده فرار کنیم. هممون مثل نامادری سفید برفی ی آینه ی جادویی توی ذهنمون داریم. ازش جوابی رو میخوایم که دوست داریم بشنویم. توهم های رنگاورنگ میخوایم تا از واقعیت فرار کنیم. اما وقتی آینه هر اونچه که هست رو نشون بده، خدا معناش رو از دست میده‌. پس توی خودمون جمع میشیم و آرزو می کنیم که همه چیز ی خواب باشه. فارغ از اینکه تمام مدت رو به روی ی تصویر غیر واقعی ایستاده بودیم.

مشکلی نیست.انکارش نکن.ترسناکه،باید باشه.

 

0 نظر1 پسند

حتی از این نترسیدم که بفهمی کی ام.

فقط می خواستم بدونی.

من شروع کردم به یاد گرفتن رنگ مورد علاقت،

تو بهم ی لبخند هدیه دادی،

شروع کردم به یاد گرفتن تو،

بعد پیام هامون کوتاه و کوتاه تر شد،

و لبخندی که به آسونی بهم داده بودی رو به همون آسونی ازم گرفتی.

این شعر،

قاعدتا با خوندنش یاد تو افتادم. خوابم تعبیر شد. دارم بهت پیام میدم بدون اینکه حتی بدونی کی پشت این تکسته. ممکنه مسخره م کنی، عصبانی بشی یا فکر کنی هنوز همونقدر احمقم. مهم نیست. حتی مهم نیست که نتونی بفهمی یعنی چی.مهم اینه که کل حرف های من توی اون شعر خلاصه می شد.

+ خود درگیر شنیدی؟

تا وقتی پشت تک تک این اهنگا اسم تو هست ، چه انتظاری میره؟

ما دقیقا چی بودیم؟ فرق حسودی و غبطه بزرگه.

0 نظر1 پسند

باور کن!

!Interrupted
1402/5/20، 10:54

چرا انقد جو اینجارو منفی کردم؟ برعکس بلاگ اسکای که شبیه موج های آروم دریاست.(وی وبلاگ های زیادی دارد که هر کدام با حجم زیادی از خزعبلات پر شده اند.)

در واقع اوضاع اونقدر هم پیچیده نیست. فقط سعی می کنم از حالت روزمرگی های عادی درش بیارم.

اره، خوبه همین.

 

0 نظر1 پسند

صدام میگیره از حرص.

!Interrupted
1402/5/20، 00:50

همه چیز داره جنسیتی میشه،

نمی دونم.شایدم زیادی حساس شدم.

_ی روز برمی گردم و همتونو م*گام.

در رو بستم، بزار تو ذهنشون همون ادم خوبی باشم که تا بیمارستان میره و به بقیه کمک می کنه.چون دوسشون داره؛

نه در واقع.

ننگش به من نمیچسبه. نمی تونم تحمل کنم. حس وقتی رو دارم که سر سفره نشسته بودم و همه بااشتیاق به ظرف غذا نگاه می کردن، به جز من. غذا اسفناج بود، این خود نفرته.

فکر می کنی چرا دارم دست و پا میزنم؟ 

که تو چیزی رو بهم یادآوری نکنی. که با حسرت به اون تابلو نگاه نکنم. که برای اجازه گرفتن واسه ی کار خیلی نرمال که همه انجامش میدن ، التماس نکنم. سختمه ، وقتی می گی میتونستی بیشتر تلاش کنی سختمه. حرص به چشمام فشار میاره و سرم و داغ می کنه، گر گرفتگی صورتم بخاطر گرما نیست، حرصه.

ی جوری دارم کمر خم می کنم که صبر هم جواب نمیده.کوچه ای نمونده که با دیواراش حرف بزنم، همش خاطره ست.

اونا تغییر می کنن.

چیزی از من باقی نمیمونه.

سولی برای بار هزارم میشکنه،

وقتی خودش رو توی آینه میبینه دیگه اثری ازش نیست.

نمیدونم،

دارم نادیده می گیرم.

کاش می شد از دسترس خارج شم.

_چرا نمیشه؟

اعتیاد اوره، لذت های موقتی رو از دست میدم. از از دست دادن می ترسم، اما نگه داشتنشون هم ملال آوره.

اینجاست که به دیوار تکیه میدم ، سرم و بین دستهام میگیرم و با خودم میگم :

_ دقیقا..دارم چه غلطی می کنم؟

0 نظر1 پسند

انگاری جنس شیشه ست

!Interrupted
1402/5/19، 20:38

من واقعا نمی دونم چی بگم، همه چی از ی تلقین احمقانه فراتر رفته.

می خوای خودتو با ی اهنگ قدیمی خفه کنی و یاد کسی بیوفتی که حتی تلفظ اسمش رو یادت رفته بود؟ ی چیز جدید برات دارم ، میتونی شروع کنی.

اسمش اگر 'خوشحال' بودن نیست، بلند شدن که هست؟

0 نظر1 پسند

.M,M

!Interrupted
1402/5/19، 13:19

رفتم بیمارستان. می دونست چرا اومدم ، باور کن قصدم خودشیرینی نبود. از در که رفتیم تو و بوی الکل خورد تو صورتم لبخند زدم. 

.You're not iconic,you're just like them all دوباره.

تعجب کرده بود و شاید هم خوشحال بود.

چشمم دنبال کسی می گشت. شباهتی نمی دیدم ، فقط ی حسه.

کاش می تونستم وقتی ادمای اطرافم مضطربن ارومشون کنم. اونقدرا ام احمق نیستم، می فهمم که حالت خوب نیست. 

خستگی تو تنمه ، کتابدار از چشمام فهمید. چیزی نگفت.

اوضاع پیچیده به هم.

دوباره؟

نمیدونم دفعه چندمه.

0 نظر1 پسند

رپری یا فعال حقوق بشر؟

!Interrupted
1402/5/18، 22:09

از وقتی یادم میاد توی ذهنم بوده. با گذشت زمان بهش شکل دادم ، شخصیت دادم و براش اسم گذاشتم.همراه باهاش درگیر مسائلی می شدم که وجود نداشتن. من ی بچه ی ۱۰ ساله بودم ، همه چیز بیش از حد واقعی به نظر می رسید. گاهی دنیای واقعی رو با مکان امنی که برای خودم ساخته بودم اشتباه می گرفتم. دقیقا نمی دونستم دارم چیکار می کنم. بدون اینکه خودم بخوام ، وارد دنیایی شده بودم که حتی نمی دونستم آدم هایی با سنین بالاتر واقعا بهش اهمیت می دن. جادو، دستگاه هایی که اختراعشون می کردم اما وقتی به خودم میومدم هیچکدومشون رو نداشتم. بعد از چند سال با کسی آشنا شدم که بیشترین شباهت رو به شخصی داشت که توی ذهنم زندگی می کرد. علاقه ی واقعی به خودش رو نمی دونم ، اما من عاشق ی رویا شده بودم.فکر می کردم این بار همه چیز میتونه به واقعیت تبدیل بشه.

ذهنم برای مدتی از اون شخصیت فاصله گرفت. چون فردی که توی دنیای واقعی باهاش در ارتباط بودم، دیگه جایی توی زندگیم نداشت. دیگه مکان امنی نداشتم، ترسیده بودم و بیشتر از اون متنفر بودم. حالا که مدت زیادی ازش گذشته، داستان های ذهنم دوباره توی سرم چرخ می خورن و شخصیت های قصه احساساتم رو به دست می گیرن. خودم رو توی هر کلمه ای که بینشون رد و بدل می شه گم می کنم، من بخشی از این قصه شدم. با خودم گفتم این ماجرا هیچوقت تمومی نداره. هیچوقت نمیتونم درون خودم هم خودم رو سانسور کنم و بهشت رو نادیده بگیرم.

نقاشی دیجیتال بهترین گزینه برای شروع کشیدن بهشت بود، کاری که توش افتضاحم. نمی دونم اون روز کی می رسه، اما اون زن ی روز چهره ی واقعیش رو بهم نشون میده و داستانش رو می نویسم. شاید اون موقع خبری از اضطرابی که حالا تجربه می کنم نباشه، جایی که دنیای اون ها از من جدا بشه.

0 نظر1 پسند
قدرت گرفته از بلاگیکس ©
© هم آماده باش ، هم تیکه پارم.