هم آماده باش ، هم تیکه پارم.

هم آماده باش ، هم تیکه پارم.

خدا ام بزنم زمین سر پام سریع!

صدام میگیره از حرص.

همه چیز داره جنسیتی میشه،

نمی دونم.شایدم زیادی حساس شدم.

_ی روز برمی گردم و همتونو م*گام.

در رو بستم، بزار تو ذهنشون همون ادم خوبی باشم که تا بیمارستان میره و به بقیه کمک می کنه.چون دوسشون داره؛

نه در واقع.

ننگش به من نمیچسبه. نمی تونم تحمل کنم. حس وقتی رو دارم که سر سفره نشسته بودم و همه بااشتیاق به ظرف غذا نگاه می کردن، به جز من. غذا اسفناج بود، این خود نفرته.

فکر می کنی چرا دارم دست و پا میزنم؟ 

که تو چیزی رو بهم یادآوری نکنی. که با حسرت به اون تابلو نگاه نکنم. که برای اجازه گرفتن واسه ی کار خیلی نرمال که همه انجامش میدن ، التماس نکنم. سختمه ، وقتی می گی میتونستی بیشتر تلاش کنی سختمه. حرص به چشمام فشار میاره و سرم و داغ می کنه، گر گرفتگی صورتم بخاطر گرما نیست، حرصه.

ی جوری دارم کمر خم می کنم که صبر هم جواب نمیده.کوچه ای نمونده که با دیواراش حرف بزنم، همش خاطره ست.

اونا تغییر می کنن.

چیزی از من باقی نمیمونه.

سولی برای بار هزارم میشکنه،

وقتی خودش رو توی آینه میبینه دیگه اثری ازش نیست.

نمیدونم،

دارم نادیده می گیرم.

کاش می شد از دسترس خارج شم.

_چرا نمیشه؟

اعتیاد اوره، لذت های موقتی رو از دست میدم. از از دست دادن می ترسم، اما نگه داشتنشون هم ملال آوره.

اینجاست که به دیوار تکیه میدم ، سرم و بین دستهام میگیرم و با خودم میگم :

_ دقیقا..دارم چه غلطی می کنم؟

انگاری جنس شیشه ست

من واقعا نمی دونم چی بگم، همه چی از ی تلقین احمقانه فراتر رفته.

می خوای خودتو با ی اهنگ قدیمی خفه کنی و یاد کسی بیوفتی که حتی تلفظ اسمش رو یادت رفته بود؟ ی چیز جدید برات دارم ، میتونی شروع کنی.

اسمش اگر 'خوشحال' بودن نیست، بلند شدن که هست؟

.M,M

رفتم بیمارستان. می دونست چرا اومدم ، باور کن قصدم خودشیرینی نبود. از در که رفتیم تو و بوی الکل خورد تو صورتم لبخند زدم. 

.You're not iconic,you're just like them all دوباره.

تعجب کرده بود و شاید هم خوشحال بود.

چشمم دنبال کسی می گشت. شباهتی نمی دیدم ، فقط ی حسه.

کاش می تونستم وقتی ادمای اطرافم مضطربن ارومشون کنم. اونقدرا ام احمق نیستم، می فهمم که حالت خوب نیست. 

خستگی تو تنمه ، کتابدار از چشمام فهمید. چیزی نگفت.

اوضاع پیچیده به هم.

دوباره؟

نمیدونم دفعه چندمه.

رپری یا فعال حقوق بشر؟

از وقتی یادم میاد توی ذهنم بوده. با گذشت زمان بهش شکل دادم ، شخصیت دادم و براش اسم گذاشتم.همراه باهاش درگیر مسائلی می شدم که وجود نداشتن. من ی بچه ی ۱۰ ساله بودم ، همه چیز بیش از حد واقعی به نظر می رسید. گاهی دنیای واقعی رو با مکان امنی که برای خودم ساخته بودم اشتباه می گرفتم. دقیقا نمی دونستم دارم چیکار می کنم. بدون اینکه خودم بخوام ، وارد دنیایی شده بودم که حتی نمی دونستم آدم هایی با سنین بالاتر واقعا بهش اهمیت می دن. جادو، دستگاه هایی که اختراعشون می کردم اما وقتی به خودم میومدم هیچکدومشون رو نداشتم. بعد از چند سال با کسی آشنا شدم که بیشترین شباهت رو به شخصی داشت که توی ذهنم زندگی می کرد. علاقه ی واقعی به خودش رو نمی دونم ، اما من عاشق ی رویا شده بودم.فکر می کردم این بار همه چیز میتونه به واقعیت تبدیل بشه.

ذهنم برای مدتی از اون شخصیت فاصله گرفت. چون فردی که توی دنیای واقعی باهاش در ارتباط بودم، دیگه جایی توی زندگیم نداشت. دیگه مکان امنی نداشتم، ترسیده بودم و بیشتر از اون متنفر بودم. حالا که مدت زیادی ازش گذشته، داستان های ذهنم دوباره توی سرم چرخ می خورن و شخصیت های قصه احساساتم رو به دست می گیرن. خودم رو توی هر کلمه ای که بینشون رد و بدل می شه گم می کنم، من بخشی از این قصه شدم. با خودم گفتم این ماجرا هیچوقت تمومی نداره. هیچوقت نمیتونم درون خودم هم خودم رو سانسور کنم و بهشت رو نادیده بگیرم.

نقاشی دیجیتال بهترین گزینه برای شروع کشیدن بهشت بود، کاری که توش افتضاحم. نمی دونم اون روز کی می رسه، اما اون زن ی روز چهره ی واقعیش رو بهم نشون میده و داستانش رو می نویسم. شاید اون موقع خبری از اضطرابی که حالا تجربه می کنم نباشه، جایی که دنیای اون ها از من جدا بشه.

دوباره داشتم عذرخواهی می کردم.

من نمیدونم مشکلم چیه.

نمی خوام اذیتت کنم. اون کسی که داره کامنت میزاره، من همچین جرعتی ندارم.دلم می خواست حرف بزنیم. مگه تو خواب! بدنم سنگین شده بود. پشیمون بودم. میخواستم از جام بلند شم ، نمی شد. تاریک بود. نوشته های تو بود ، می گفتی " من با این خوشگله حرفم میزنم ولی هنوز.." برات ی اهنگ فرستاده بودم. تاریک بود، داشتی می گفتی. قضیه رو برای همه تعریف کردم. ذهنم پر از حسادت بود. تو هنوز داشتی از ی نفر دیگه برام می گفتی. هنوز توی پایان جملاتت نقطه میذاشتی.و اون، خوشگله..وقتی اسمت و دیدم تو حال خودم نبودم.

برای همینه که از خاطرات متنفرم. ولی خیلی وقت بود که تورو ندیده بودم..متعجب بودم از اینکه بعد از اون همه بغض و نفرت به خاطر من ، هنوز داری بهم جواب میدی؟حسادت.‌.اون ی دوسته. می گفتم متاسفم که بعد این همه وقت دوباره سر و کله م پیدا شده.

+انقدر خواب سنگینی بود که دلم نمی خواد هیچ کاری انجام بدم.انگار خوابام دارن ازم تغذیه میکنن..اروم اروم همه چی رو از بین میبرن..

.We'll gonna change