هم آماده باش ، هم تیکه پارم.

هم آماده باش ، هم تیکه پارم.

خدا ام بزنم زمین سر پام سریع!

باب اسفنجی.

بزرگترین اشتباهم این بود که به خاطر فشار قبل از اعلام نتایج برگشتم به سوشال مدیا. منی که قبل از این تمام مکالمه هام به اپ های ایرانی و واتساپ محدود می شد از گپ هایی سر در اوردم که هیچوقت باهاشون آشنایی نداشتم.

اونا می دونن ، این جزوی از شخصیتم شده. نمی تونم قبل از اینکه حالم رو بپرسی باهات کاری داشته باشم. این عادت، از اونجایی شروع شد که می خواستم تمومش کنم و چیزی نمی گفتم. حالا اونها هم همین رویه رو پیش گرفتن، Toxic مثل پارسال تنها چیزیه که پلی میشه.

ببین..واقعا مهم نیست. انقدر همه چیز خالی بوده که دارم سعی می کنم دنبال اتفاقات مهم باشم.جدی نگیر.فقط شبیه تروماست و داره تکرار می شه. دارم هر کاری که سال گذشته انجام دادم و انجام می دم‌.

 خواب دیدم دارم باهات حرف می زنم.توی خواب، همون حسی رو داشت که اگر واقعا اتفاق می افتاد حس می کردم. تو که اصلا من و نمیشناسی و یادت نمیاد؟ چرا ذهنم درگیرته؟

مجبورش کردم حقیقت رو بگه. از شکنجه کردنت لذت می برم. از اینکه التماس کنی تا حقیقت رو مخفی نگه دارم لذت می برم.

اگر نه،

فرق من چیه با هر موجود زنده ی دیگه ای؟ به قوانین از پیش تعیین شده فکر می کنیم ، کلیشه می سازیم،به درست و غلط بودنش فکر می کنیم، سعی می کنیم تغییرش بدیم. این چرخه هیچ پایانی نداره. صدای باد تنها چیزی بود که می شنیدم. رویای اینده و ترس، بیشتر از همه ی این احساسات ترس وجود داره.ترس باعث می شه که زنده بمونی ، ترس چشم هاتو میبنده و اجازه نمیده از مرگ چیزی بفهمی. شبیه جهله ، هر چقدر لحاف گرم و نرم جهل رو بیشتر سفت بچسبی راحت تری. بیخیال هر کسی که اون بیرون به دلیلش فکر می کنه.

.I'm drowning let me breath

بنفش.

دنبال اون می گشتم ، کسی که همیشه بهش حسادت می کردم. از اطرافیانش درباره ش می پرسیدم ، سعی می کردم شبیه اون حرف بزنم ، شبیه اون لباس بپوشم. تعریف دقیقی از کامل بودن ندارم.اما اون توی ذهن من کامل بود ، این حس عجیب هم اسمی جز حسادت نداشت. دیشب که به اپیزود من برتر پادکست joy culture گوش می کردم ، فهمیدم تمام این مدت من برتر رو توی وجود اون  می دیدم. سعی کردم درامد داشته باشم ، سعی کردم به اهنگ های اون گوش بدم ، سعی کردم عاشق غذاهایی باشم که اون دوست داره.و ادم هایی که باهاشون قرار میذاشت ، استایل گاث. برای چند وقت فقط به این استایل نگاه می کردم. چیزی که جالبه اینه، من هنوز هم بهش حسادت می کنم.

 

۳۰ روزه.

از فردا ۳۰ روز ، روزانه ۵ دقیقه نوشتن و شروع می کنم.

از این چند روز ، اون مریض بود. وقتی دستهاش و می دیدم بیشتر از هروقتی برای انتخاب شغل اینده م مطمئن بودم. هیجان ، اضطراب.

توی ظهر عاشورا چشمم دنبالش بود.

ی دختر موآبی دیدم. چشم هاش شبیه من بود. چند وقت پیش داشتم به این فکر می کردم که بعضی از ادمها برقی توی چشم هاشون دارن که وایب خودم و میده. خواهر هانا، اون نزدیک ترین چشمهارو به من داشت. با اینکه خیلی وقته معتقدم آبی گرمترین رنگ نیست اما اون دختر به طرز عجیبی منو دنبال خودش می کشوند. اون برق چشم ها، دوست داشتنی بود.با خودم گفتم چرا اون؟ هیچ چیز توی چشمهاش نبود. خالی بود، بی روح بود. وقتی قدم می زدیم و من چهره های آشنا می دیدم دلم می خواست فریاد بزنم: به دیدن هیچکدومتون احتیاجی ندارم. چرا اون نمیاد؟ 
از این جنون خسته شده بودم ، ادم های قشنگ زیاد بودن ، اما تعریف من از زیبایی تغییر کرده بود. سخنران می گفت زیر لب چیزی بخواه، میشنوه، فرقی نمیکنه کی باشی ، چه پوششی داشته باشی و چه طرز فکری. تنها سوالم این بود که امثال من پذیرفته میشن؟
زل زده بودم به اون قطره اشک هایی که از چشمهاشون پایین میومد و تا جایی که ناپدید بشه به مسیرش ادامه می داد. خودم رو وادار کردم، اشکی نبود چون اعتقادی نبود.سال های قبل محرم که می رسید خیابون اصلی به قدری شلوغ می شد که اگر بین جمعیت گیر میوفتادی ، حتی برای نفس کشیدن هم تقلا می کردی. و امسال پیاده رو های نسبتا خلوت و ماشین هایی که به راحتی عبور می کردن برامون عجیب بود.

آبی، همه چیز آبیه. اما این پس زمینه تیره زنده ترین رنگ هارو کسل کننده جلوه میده.

_تو میتونی پاشی بدویی برسی، یا افسرده باشی بگیری از دکترا قرص.
خیلی عقبم. اندازه ۸ روز. اندازه تمام اون تنگی نفس ها. قهوه دوباره تو خونم جریان پیدا کرده، در حالی که نباید چنین سمی رو به خورد قلبم بدم.مهر ماه،

شبیه معجزه ست. خیلی ملایمه. کاش میشد کار کنم.

.We'll gonna change