چالش نویسندگی|روز سوم،یکی بیاد ی شعر تازه تر بگه.
یکهو از خواب می پرید و متوجه می شوید 《کسی که شمارا تنها گذاشته بود و رفته بود》کنار دستتان است.اولین فکری را که از دیدنش به ذهنتان می رسد بنویسید.
که شاید،خواب دیده ام.
خواب پاییز گذشته را میدیدم.یک پاییزِ سردِ خوف برانگیز.رد تیغه ی ساطور روی گردنم بود و آژیر پلیس توی گوشم تکرار می شد. احساس می کردم که در حال سقوطم،کسی داشت خفه ام می کرد، هر لحظه منتظر سر رسیدن فرشته ی مرگ بودم.بعد با شتاب از جا پریدم.نفس نفس می زدم و انگار قلبم داشت انتقام خون پدرش را از من می گرفت.
بعد، چشم باز کردم و با بُعد جدیدی از کابوس مواجه شدم.
یک نفر با چشم های از حدقه بیرون زده به تقلای من برای زنده ماندن خیره شده بود.انگار قرنیه ی چشم هایش داشت روحم را می بلعید و تکه پاره ام می کرد.و بدبختانه،من این چشم ها، و این نگاه های مرگ بار را می شناختم. یک جور ترحم به خصوص،یک احساسِ شدیدِ نابالغ.
دختری با موهای طلایی ، لباس یقه اسکی کرم رنگ،بدنی ظریف و لاغر،حتی لاغر تر از گذشته، و صدایی از جنس نور.
-خوبی؟
مثل همیشه ، به رقت انگیز ترین شکل ممکن می خواستی از احوالاتِ اغلب آشفته ی من خبردار شوی،و من همچنان در شوک دوباره دیدنت،بعد از این همه سال.
با خودم فکر می کردم که این هم جزوی از کابوس های شبانه ای است که هر شب با آن سر و کله میزنم،یک کابوسِ ناجور،از آن ها که تا مدت ها برای دیگران تعریف کنی 'نحس ترین خواب زندگی ام'.
می خواستم تمام نفرت و خشمی که از دوباره دیدنش به سراغم آمده بود را همراه خونِ گلویم،که از شدت فریاد هایم هنگام خواب خراشیده شده بود،بالا بیاورم،می خواستم تمام آن خاطرات شوم و خفت بار گذشته را که این لکاته برایم رقم زده بود به بیرون تف کنم،و حالا دوباره از من درباره ی احوالم پرسیده بود؟
دست بردم به سمت موهای طلایی و حالت دارش،دست هایم ناخوداگاه سرش را نوازش کرد،خواستم بگویم'این هرزه ی بی همه چیز چرا حالا سر از اینجا در آورده؟'
اما اشکی از ناکجای چشم هایم روانه شد، از شدت خشم می لرزیدم اما دست هایم تنها به قصد نوازش به سمتش می رفت، داشتم از درون گر می گرفتم اما شبیه کسی به نظر میرسیدم که بعد از مدت ها به معشوقه ی از دست رفته اش رسیده.
سر کج کرد و شبیه یک سگ وفادار به چهره ی خیس از اشک هایم نگاه کرد،همچنان می لرزیدم،خواستم دست به گردنش ببرم و خلاصش کنم،یا شاید،خودم را خلاص کنم،اما دست هایم باز شد به سمت بدن ظریفش و تا تنش را به آغوش نکشیدم متوقف نشدم.
باورم درباره ی اینکه هنوز هم کابوس میبینم محکم تر شده بود،حرکاتم به اختیار خودم نبود،انگار طلسم نارنجی رنگی که وارد خونم کرده بود حالا داشت کار می کرد،انگار عروسک خیمه شب بازی اش بودم و برای ارضای کمبود محبتی که داشت اجیرم کرده بود.
سرم را روی شانه اش گذاشتم،اشک می ریختم و از دردِ نبودنش می گفتم، و او با هر نوت از صدایش وجودم را نورانی می کرد و خشمی که داشت درونم را کز می داد فروکش کرده بود.
درست به یاد ندارم که تا چه مدت در آن حالت به سر بردیم،و صبح که چشم باز کردم،هیچکس کنارم نبود.
نفس راحتی کشیدم،نحس ترین کابوس زندگی ام،
اما بعد روی بالش چند تار موی طلایی پیدا کردم.
چند تار مو،چند خاطره ی مبهم،و باز هم نبودنِ او..