چالش نویسندگی|روز چهارم،آرزو.

قطعه ای هجو بنویسید و خودتان را در آن مسخره کنید.این بهترین راهی است که می توانید از طریقش ایرادات خودتان را پیدا کنید و یاد بگیرید چه کار باید بکنید.

معنای لغوی هجو : پوچ، مبتذل، مزخرف، مهمل، نامربوط،نکوهش،مسخره.

ورقای خالی برام دلشون تنگه،ناراحت از خدایی که ولشون کرده.

نشسته بودی روی صندلی و مثل همیشه خیره به کاشی هایی که با نظم چیده نشده بودند.همیشه با چشم خطوط بینشان را دنبال می کردی و وقتی به یک مسیر بن بست بر میخوردی،اعصابت به هم می ریخت.

از دور به نظر می رسید که غرق تفکری عمیق درباره ی مهم ترین مسائل جهان به گوشه ای خیره ای، شبیه این آدم هایی که در برهه ای سخت از زندگی در حال مبارزه اند،و اطرافیان ، بی خبر از پوچیِ افکار تو.

به هیچ فکر می کردی ، احتمالا اگر کسی می شنید باور نمی کرد ، اما تو دقیقا به 'هیچ' فکر می کردی. هر از چندگاهی هم چند کلمه ی موزون دور مغزت می چرخید،چند موسیقیِ مبهم،که ادامه ی آنها را به فراموشی سپرده بودی،و درگیر با خطوط کاشی ها،هر چقدر فکر می کردی،ادامه اش را به خاطر نمی آوردی.

اغلب ، چیز ها را به خاطر نمی آوردی، جمعیت نورون های مغزت که وظیفه کاوش در حافظه ات را داشتند رو به کاهش می رفت و هر چه می کشیدی از این مغز لا مروت بود.

شبیه یک گونی سیب زمینی گوشه ای می افتادی ، نگاه می کردی ، نفس می کشیدی، و باز هم نگاه می کردی.یک زندگی نباتی تمام عیار،یک فاجعه که البته حالا هیچکس درباره اش صحبت نمی کرد.

به تکه هایی که بارت می شد لبخند زدی، و چه موقعیتی تحقیر آمیز تر از اینکه خودت هم خودت را شایسته ی تمسخر بدانی؟

جزوه ای با خط درهم روی میز بود، نگاهش کردی،اما چیزی نمی فهمیدی،سعی نمی کردی بفهمی،سعی نمی کردی کلمات را بخوانی،بعد رویایی دست نیافتنی از دور دست ها به تو چشمک زد، و تو از پشت میز فرار کردی و پا به سرزمین رویایی ات گذاشتی.

سرزمینی که تو مثل حالا یک گونی سیب زمینی نبودی، چندین مدال،سفر های متعدد،جرقه ای حاصل از افتخار،یک احساس قلبیِ پر شور که خود فعلی ات را به غبطه وا می داشت.

بعد با صدای یک موش کور به خودت آمدی، می گفت 'المپیادی ای؟' و تو باز هم لبخند زدی،این بار کسی قصد تمسخر نداشت،اما این کلمه برای خودت مضحک بود،همه چیزت شبیه ولگرد های احمق به نظر می رسید، و المپیادی بودن رسالتی نبود که تو بخواهی به سر انجام برسانی. جوابی ندادی،مثل همیشه.

هر کسی بود ، اگر هر روز این حجم از تحقیر و تلنگر را متحمل می شد،بالاخره به خودش می آمد،بالاخره به نقطه ای می رسید که خواستار تغییر همه چیز باشد و بخواهد خودش را از وضعیت لجنی که در آن غوطه ور است نجات بدهد.

اما تو؟

یک گونی سیب زمینی،هیچ گاه تصمیمی نمی گیرد.و تو نمیخواستی چیزی تغییر کند. تو از پله های مقابلت ترسیده بودی ، پیش از شروع خسته بودی،روی پله های اول داشتی جان به جان آفرین تسلیم می کردی،

و مگر رسالت یک المپیادی جنگجو بودن نبود؟

این گونی سیب زمینی ، چطور می خواست مسائل طیف سنجی شیمی را که نابغه ترین ها از حل آن عاجز بودند پاسخ دهد؟ چطور می خواست به جنگ بیش از ۷۰ درصد سوالات زمین شناسی برود و سربلند بیرون بیاید؟

در پس زمینه ذهنت می دانستی که مثل سایر اهدافت ، روی این یکی ها هم برچسبی مضحکه آمیز خواهد خورد و بعد تر ها خواهی گفت 'اگر بیشتر تلاش می کردم..'

یک بی خاصیتِ به تمام معنا بودی،و کسی که به هیچ فکر می کند،هیچ کاری هم انجام نمی دهد.کاری که تو تمام مدت می کردی ، خودت را بدبخت می کردی و خانواده ات را خون به جگر.

تو بی عرضه ترین آدمی بودی که در زندگی به چشم دیدم،ی گونیِ سیب زمینیِ بی خاصیت.

-سبک مخاطب قرار دادن نوشته الهام گرفته شده از کتاب 'این مرد از همان موقع بوی مرگ می‌داد،یک رمان از محمد حنیف'.

0 نظر0 پسند
قدرت گرفته از بلاگیکس ©
© هم آماده باش ، هم تیکه پارم.