خدا ام بزنم زمین سر پام سریع
از کلاس عملی برمیگردم و تا ۲ تایم نهار و استراحته.یاد استاد ترابی می افتم که بجای تدریس دیکته میگفت ما می نوشتیم مطالب و ، استاد جمالی ام فقط عملی کار می کرد عملا هیچ مطلبی نمی گفت و کتاب معرفی نکرد بهمون ، ولی این یکی نسبتا میانه روعه ، سوادش هم بیشتره.
-به شدت گشنمه ولی چون از شهرستان نیومدم بهم بن غذا نمیدن🤡
-چند روزه المپیاد نخوندم عذاب وجدان دارم.
-با یکی تمرین میکردم که نقاشی دانشگاه تهران خونده.می گفت تو دانشگاه هیچی به ادم یاد نمیدن ، همه چی رو کاغذه.
-ی ادم دلقک تو کارگاه صنایع چوب هست که فکر میکنه بامزه ست ولی نیست🤡
سمفونی مردگان می خوندم.سرمه که می خندید ، دلتنگ می شدم.سعی کردم صورتش رو تصور کنم که بین دست هام جا گرفته بود و از پایین نگاهم می کرد.
بی فایده بود.صورت نداشت.محو بود و با هر پلک زدنی محو تر می شد.
خواستم گریه کنم.اشک که نداشتم اما خواستم گریه کنم.
گفتم برای یک هرزه گریه می کنی؟
نه.برای..نمیدونم.
فقط گریه می خواستم.اون هم توی اون مکان.کنار خونه ای متروک غار خودم رو درست کرده بودم و سمفونی مردگان می خوندم. به کاج نگاه می کردم ، به سمت من خم می شد ، تنها صدایی که می شنیدم صدای برگ درخت ها بود که به هم میخوردن ، مثل این آویز هایی که بعد از باز و بسته شدن در به حرکت در میان و صدا تولید میکنن.
یادم افتاد یک روز که در رو باز کرده بودم اونجا بود.نشسته بود رو به روم و پاهاش و تکون می داد.آل استار پوشیده بود ، مثل حالای من. نشستم.بهش نگاه نمی کردم ، رنجیده بودم ، مگه نباید می رفت؟
بعد ها داستانش رو برام گفت.که هر جور شده میخواسته بره ، اما مجبورش کردن.میدونسته با دیدنش عذاب می کشم.خواسته خودکشی کنه اما زنده مونده.
میدونستم دروغ می گفت ، اکثرا دروغ می گفت ، یا وقایع رو طور دیگه ای تعریف می کرد.بد تر از من.
یک بار هم که تنها شده بودیم یادم هست با یک لحن مرموزی گفت وقتی اتاق خالی میبینم یادِ.. و ادامه ش رو نگفت.پا پیچش شدم ، گفت فکر کردی چی میخوام بگم؟ گفتم فقط نمیخوام حرفاتو نصفه بزنی.
عادتش بود.پیام که میداد بلافاصله پاک می کرد.و من حرف هاش و از روی نوتیف می خوندم. می گفت " نمیخواستم منو بشناسی" ، یا"نمی خواستم این هارو بفهمی" و من میتونستم تصور کنم که چطور توی خودش مچاله شده روی مبل یا تخت ، و با اون چهره ی طلبکار بچگانه با من حرف میزنه.
خواستم تکیه بدم به دیوار.پشتم یک دیوار سنگیِ بلند بود.یادم افتاد که همیشه تکیه می دادم به میله ها. بعد اون دور میله می چرخید و من حظ می کردم ، و دختری کنارم گریه می کرد.
دوست دارم بشینم فکر کنم.بهش فکر کنم ، به چیز هایی که گذشته ، چون اکثرا یادم نیست.
اما وقتی نمونده.باید بلندشم ، کتاب رو ببندم ، از غارم بیام بیرون و برم سر کلاس استادِ کچلِ ۴۵ ساله.بازرس اومده ، باید..
این سومین دوره عکاسیه که دارم شرکت می کنم.و هر چقدر تو عمقش میری ، باز چیزای جدیدی برای یادگرفتن هست ، استاد های مختلف همون موضوع درس رو با مطالب مختلف تدریس میکنن.همکلاسی هام ۴۰ سال به بالا ان ، کوچکترین عضو هم بعد از من ۱۹ سالشه. خوبه ، یعنی هیچ وقت لذتی که کلاسای استاد ترابی داشتن واسم تکرار نمیشه ، اما این هم خوبه.
قرار بود بازرس بیاد از سازمان ، من ۵ دقیقه قبل اجازه گرفتم برم استراحت ، دقیقا بعدش بازرس اومده بود. از ده و ربع تا ی ربع به یازده نشسته بودم کنار اون موتورخونه متروک سازمان و سمفونی مردگان می خوندم.
از بهترین لحظات این تابستون بود، ی شهریوریِ خُنَک ، شایدم خُنَکِ شهریوری.
فکر کردن به اینکه هفته دیگه این موقع مدرسه ام دیوونه م میکنه ، ولی فعلا میشه از اخرین دوره تابستون ۴۰۳ لذت ببریم.
و برخلاف سال قبل هیچ ایده ای درباره تابستون بعد و تابستون های بعدش ندارم.
حالا خوب یا بد ، هرچی پیش اومد.
ی سری چیز هم سر کلاس نوشتم ، از باشگاه اومدم میزارمشون.
"منه بی دین چقدر برای داشتنت به خدا التماس کردم" ،
موندم چطور حالش از خودش بهم نمیخوره؟ چطور همون القابی که به من و ادم های قبلی میداد رو به یکی دیگه میده؟ چطور میتونه بلافاصله و انقدر پشت سر هم وارد رابطه شه؟ چجوری هنوز انگشتری که من بهش دادم دستش بود و از یکی دیگه می نوشت؟ چطور میتونه واقعا؟
من هنوز وقتی اثری ازش جایی میبینم تا چند روز حالم بده ، تپش قلب دارم ، قرص میخورم که اروم بگیرم ، خودمو با اعتیادای چرتم خفه می کنم ، این چطوری انقدر براش راحته که به بقیه بگه دوست دارم؟
دیگه بر نمیتابم واقعا..
خیره میشم به کاغذی که روی میزم چسبیده.برنامه ی کلاس های بورسیه سیک سک. آلی ، معدنی ، شیمی فیزیک،تجزیه.هر هفته هم شبیه ساز مرحله یک.
موقعی بود که دست و بالم تنگ بود.از گرافیک هیچی واسم در نمی اومد.به هر دری میزدم نمی شد هزینه کلاسا رو جور کنم و امکانش نبود از خانواده کمک بخوام.
آزمون بورسیه رو دادم و با درصدی که البته پایین بود ، به طرز معجزه آسایی قبول شدم. یک هفته گذشت.اون روز غرق کثافت اطرافم بودم.غرق اون روز های سیاهی که توی زمستون گذرونده بودم ، مدام صفحه ی ادم های مختلف رو چک می کردم ، از اضطراب مدام توی اتاق قدم میزدم ، "ی اتوبان و تو اتاقم پیاده میرم" ، و حتی پیامی که از گروه بورسیه اومده بود رو سین نکردم.
شبیه ساز آلی بود.جواب هام رو نفرستادم.سرم گیج می خورد وقتی شکل ترکیبات رو میدیدم ، حالم از اسم کربن که همه جای صفحه پخش شده بود به هم می خورد.
خدا ی فرصت دوباره بهم داده بود تا توی مسیر درست قرار بگیرم ، به چشم می دیدم که مدرس کلاس ها تا چه حد پیگیر بچه هاست ، اما نشستم و به ساعت نگاه کردم تا زمان آزمون تموم شد.
بعد هم ، یادم نیست ، از فروغ فرخزاد می خوندم یا صادق هدایت.خودم رو زده بودم به نفهمی ، مقاومت می کردم از باز کردن چشم هام مقابل نشونه هایی که جلوم قرار گرفته بود.
حتی یکی از اساتید گفت "نگرانش نباش ، کلاس من رو ثبت نام کن و ۲ سال بعد هزینه ش رو بده" ، و من گوشی رو پرت کردم رو تخت و به سقف خیره شدم.
حکایت پیرمردی بودم که منتظر نجات خدا بود ، و هر کمک امدادی ای که براش فرستاده می شد پسشون می زد و میگفت " خیلی متشکرم ، خداوند مرا نجات می دهد."
از گروه بورسیه اخراج شدم.روز هام به بطالت گذشت و کتاب های شیمی جلوم باز بودن و هر چقدر بیشتر نگاهشون می کردم ، فونتشون ناخوانا تر می شد.
قبل تر ها اینطور نبودم.معلم ادبیات که می گفت خوب می نویسی ، بیشتر تمرین می کردم.
حالا اما نشسته بودم و منتظر یک معجزه ، در حالی که در برابر معجزه ها کور بودم.
بعد از این ماجرا اتفاق مشابهی افتاد. یکی از ارشد های باشگاه می گفت با استعدادم و تلاش می کرد باعث پیشرفتم بشه.و من هر بار پسش می زدم.
به آدمی مثل من نمیاد که به خدا اعتقاد داشته باشه.اما من کل زمستون رو با گریه گذروندم.یادم میومد ، "مرد که گریه نمیکنه" ، تو خودم اشک می ریختم ، شاید تنها دفعاتی بود که از ته دل خدا رو صدا می زدم.
و حالا مثل یک احمق همه چیز رو بیخیال شدم.هنوز هم پسر زیبا می بینم و همزاد پنداری می کنم.هنوز هم سمفونی مردگان می خونم و می گم "ما که لایق نیستیم".
من هم توی ذهنم دلم می خواد دخترک بگه " داری خواب می بینی".
اما هر دومون خوب می دونیم ، که من هیچوقت از حالا بیدار تر نبودم.