هم آماده باش ، هم تیکه پارم.

هم آماده باش ، هم تیکه پارم.

خدا ام بزنم زمین سر پام سریع!

زیادیه.

-باورم نمیشه. نکنه به خاطر من هم این کارا رو بکنی؟

+تو که نمیدونی.

-من هنوز اینجام!

تو اینجا نیستی، دیگه نه. و من به طرز وحشتناکی در حال تکرار تابستون ۱۴۰۱ ام.با این تفاوت که از طلایی هم دست کشیدم. فقط ایلوستریتوره‌. تو زندگیت و خلاصه می کنی تو ی کلمه، من به بیمارستان و دست هام و لباس سفیدم نگاه می کنم و زندگیم رو پراکنده میبینم. ولدمورت رو درک می کنم، نمی تونست روحش رو توی بدنش جا بده. برای جسم صعیفی مثل این ، روح مشتاق من زیادیه. کلمه های من جدید نیستن ، فقط ی دروغگوی عوضی ام. ی متقلد، اگر جای من بودی همینقدر حرف برای گفتن داشتی. به هر حال، ایگنور کردن بقیه چیزی نیست که تو کل زندگیم انجامش بدم. نادیده ت می گیرم چون مضطربم.چون هر چقدر بیشتر مقتدر به نظر برسم بیشتر شروع به از بین رفتن می کنم. جسمم که نه، شاید از من قوی تره. اون میتونه زندگیشو صرف چیزی که بهش میگم کنه، این منه که لجبازه. با خودم می گفتم حداقل خودمرو میشناسم. گم شده بودم. حالا چی؟ به اطراف نگاه کردم و مردمی رو دیدم که تمام زندگیشون رو با مزخرف ترین امور می گذروندن. یکم بعد خودم رو دیدم، من هم بین جمعیت بودم. فرقی با اونها نداشتم. حالا بهم بگو چطور می تونم متنفر نباشم؟

"همه چی به فنا رفته ، همه چی و نادیده بگیر ، امید پوچِ ، بشریت بیشتر عمرش رو صرف تلوزیون دیدن و پیتزا خوردن میکنه ، ما هیچی نیستیم."

شاید خوندن اون کتاب اشتباه بزرگم بود. میدونی ، درهمه ، اثرات حرفای توعه که درگیرم می کنه. من که داشتم زندگیم و میکردم بچه. باور کرده بودم که همه چیز به فنا رفته، امید سراب به نظر می رسید. حالا چیکار می تونم بکنم؟ باز هم نادیده بگیرم؟ تا کی؟ 

-تا کی میخوای اینطوری باشی؟

نمیدونم، اگر می دونستم که اوضاعم این نبود. آرزو می کردم در حال حاضر تنها دغدغم این بود که موهامو چه رنگی بزنم ، برای مهمونی چه لباسی بپوشم و برای بیرون رفتن با دوستام چه برنامه ای بریزم. این زندگیه توعه ، این چیزیه که ازش حرف میزنی. فرق حسودی و غبطه بزرگه مگه نه؟ 

باید به اندازه ای که روی این کره خاکی زنده بودی کار کنم تا به جایی که تو بدون هیچ تلاشی بدستش اوردی برسم. از رسیدن حرف نزن ، میدونم که به اجبار نبوده. من دست و پا میزدم و کسی به دادم نمی رسید ، تو غرق فکر کردن به این بودی که چرا انقدر بهت سخت می گیرن.انصاف نیست. 

-فکر کنم هنوزم میفهمم چی میگی.

کر نشده بودم. صدای تو مبهم بود. کاش هیچوقت نمیشنیدم.

طول کشید تا فهمیدم همش حزیون بوده.

سعی کن خودتو برسونی. باید روشنایی رو ببینی ، انقدربالا برو که همه چیز رو ببینی.

دارم تمام تلاشم رو می کنم.نفس هام تند تر میشه. صورتم نبض میزنه، اجازه بده نفس بکشم. هر چقدر بیشتر تقلا می کنم هوای کمتری نصیب ریه هام میشه.

-ببین! باید بری بالا،هنوز کلی مونده!

تنها چیزی که می شنوم صدای قلبمه. التماس می کنه که از حرکت وایسم و اجازه بدم بیشتر زنده بمونه. 

-نباید وایسی. اون بیرون رو ببین، ادما رو ببین، همشون  منتظرن!

به سختی نفس می کشم. حتی دیگه نیمتونم فکر کنم. اونقدر بالا میرم که پروازم با سقوط یکی میشه. پاهام زخمیه، چیزی که جاریه زندگی نیست خون دستامه. چی میشه اگر وایسی؟ اندروفین، بیشتر بهم بده.

-خواهش می کنم..چیزی نمونده..

بدنم رو حس نمی کنم. نقشی توی کنترل کردنش ندارم. فقط همینطور بالاتر میره، سقوط می کنه و اهمیتی به بقا نمیده. مهم نیست. این لحظه همه چیزه.

_چراغ ها..چراغ هارو بهم نشون بدین..اینجا تاریکه..

تو چی میدونی از همه چیز؟ استخون هام درد می کنن ، این درد از طعم خون توی گلوم بدتره. صدام بزن، احتیاج دارم متوقفم کنی. بدنم دیگه بهم گوش نمیده.

-شاید فقط چند لحظه..فقط..

خفه شو! دارم وجودم رو از دست می دم! دیگه راهی نمونده که بیام..

-فقط..

روی زانو هام خم میشم و زمین میخورم. تموم شده.روشنایی رو نمیبینم. خبری از بالا رفتن نیست، فقط سقوطه.

از خواب که بیدار میشم یکه می خورم.

-داری بهم میگی همش ی دروغ لعنتی بود؟

خبری نیست. همش رویاست. قلبم درد می کرد ، مرده بود. هیچوقت قرار نیست دوباره تجربش کنی.

درگیرم شدیم مثل تار عنکبوت.

فقط 'آب در هاون کوبیدن' میتونه زندگیمو توصیف کنه. هی میپرسم اینطوری قراره درستش کنی؟ نمیدونم، از گردنم که داره خورد میشه بپرس. کمتر از یک ماه باقی مونده. اعتمادی با عصبانیت جوابمو داد. کاش ی blob داشتم، هر کاری که می کردم خودش درست می شد و ردی باقی نمی موند.هربار که درباره چیزی با دیگران صحبت می کنم نابود می شه. شاید این وبلاگ هم ی اشتباه بود! مهم نیست ، ۱۴۰۳ هست،۲۰۲۶ هست. کی میدونه؟ شاید رنگ ها دروغ میگن. 

 

فکر کنم اشتیاقه.

قیافم ساعت ۶ صبح دقیقا همین شکلیه.

کی فکرشو می کرد ی روز برای فرار به این کار پناه ببرم؟ زمان نمیگذره، چشمامو باز می کنم و وقتی به خودم میام ۳،۴ ساعت گذشته.

تنها مشکلی که هست پسوند فایل هاست. به تیکت هام جواب نمیدن،نمیدونم چطوری تغییرش بدم.بعد از اون درست میشه. مثل ی جرقه بود. وقتی چشمامو بسته بودم. 

_ی روز به خاطر این زخما میشم بستری.

از ساختن هویت های دروغین خوشم میاد. قبل از اینکه همه چیز رو پاک کنم توی بیان ی زن ۴۳ ساله بودم.به خاطر همینه که حالا کسی که اسمم رو با بنفش به یاد میاورد نمیتونه تشخیص بده این منم. کسی که می شناخت ی ۱۲ ساله ی infp بود. من ی دروغگو ام، به چشم هام نگاه نکن.

_او که از خجالت آب شده بود زیر لب گفت حرفش درست نیست.این لحظه هم در ذهنش ثبت شده بود، آن حس شرم محض.در آینده ای دور البته این حس شرم دوباره سراغش می آمد.اما در جهت عکس:همه چیز در نهایت باز هم تکرار می شود.روز های زندگی و خاطرات گذشته کنار هم قرار می گیرند،درست مثل شیشه ای که وقتی روی آینه ای قرار می گیرد مثل همان آینه عمل می کند.-خیابان کاتالین.-

شرم محض،ترجیح میدم ی دروغگو باشم.

-ازت متنفرم!

ترجیح میدم شخصیت بد داستان باشم.درست می گفتی. فقط سعی می کنم از خودم محافظت کنم.

_چرا؟ چون از جنس من بودی و عشقی که مثل فحش ناموسی میشه واسه بقیه.

.We'll gonna change