Crazy crazy crazy

!Interrupted
1403/4/4، 20:01
Crazy crazy crazy

حسش عجیبه که بالاخره تموم شد.تا هشتم بلاتکلیفی و بیهودگی ، بعد همینجا می نویسم و گزارش کار میدم.

بعد این همه سگ دو زدن ، سختمه هیچ کاری نکنم.شایدم استراحت کردن و بلد نیستم. 

مدام در سفر از خویشتن به خویشتنم

هزار روحم و در یک بدن نمیگنجم.

"نمیدونم این تن مال منه یا که من تو این بدنا اسیرم؟" پارسال تو فنی حرفه ای بهش گوش میدادم و قدم میزدم.چه روزایی بود.پارسال تابستون ، چه روزایی بود.

امسال و نمیدونم.

0 نظر0 پسند

Back to 505

!Interrupted
1403/4/2، 15:27

بالاخره یکِ تیر گذشت و من ازمونم و دادم و راحت شدم!

نتیجه ش مهم نیست.تابستونی که قراره بگذره مهمه!

 

0 نظر0 پسند

باید تیکش بزنم.

!Interrupted
1402/6/31، 21:07
  • دیدن چند تا عدد به جای صفر جلوی بیمارستان :
ادامه نوشته..
0 نظر2 پسند

,In the end

!Interrupted
1402/5/30، 13:24

1403، بیا فقط وقتی برگردیم و به عقب نگاه کنیم که بشه تابستون رو حس کرد.

and i just keep on thinking 

how you made me feel better

and all the crazy little things

(, that we did together 

,in the end

!in the end

..it doesn't matter if

=)tonight is gonna be the loneliest

 

0 نظر2 پسند

سلام.

!Interrupted
1402/5/29، 21:24

من ی بیشعورم ، از خرداد ماه سال قبل.

تا زمانی که حالمو نپرسی ازت خبری نمیگیرم.

می تونم طوری رفتار کنم که انگار هیچوقت نمیشناختمت ، حتی اگه نزدیک ترین آدمم باشی.

می تونم بدون هیچ دلیلی حذفت کنم.

میتونم چند روز قبل از تولدت برای فرار از تبریک گفتن بگم نمیخوام ریختت و ببینم.

میتونم کادویی که براش زحمت کشیده بودی رو تو چند ثانیه نابود کنم.

میتونم قلبت رو بشکنم ، تا حدی که ازم نفرت داشته باشی و بهم بگی "نخاله".

فقط یک سال گذشته. چی شد که به اینجا رسیدم؟ میترسم و توی خودم جمع میشم ، مثل بچه ای که از صدای رعد و برق ترسیده و توی بغل مادرش آروم گرفته.اینجا خبری از آغوش مادر نیست.تنهایی تازیانه میزنه ،خون سیاه رنگم قطره قطره روی زمین میریزه.راستی مامان ، چیشد که سیاه شد وجودم؟

خیلی وقته که عذرخواهی نکردم. حتی وقتی گفتی بغض کردی و پشیمونی از اینکه بهم ارزش دادی عذرخواهی نکردم. 

داره منو از بین می بره..هر کلمه ای که شاید طی این یک سال اهمیتی نداشتن تو سرم چرخ میخوره..سردمه،ولی مگه الان تابستون نیست؟ 

مثل همیشه.

باید رفت.

ادامه نوشته..
0 نظر3 پسند

تو این چند ساعت فهمیدم که کلا خانوادگی اصرار شدیدی نسبت به جمله "با اینکه هیچی نخونده نمره ش این شده" داریم.یعنی کلا میخوایم بگیم ادمای تنبل اما باهوشی هستیم و تلاش خیلی کممون نتیجه خوبی داره.بعد ترازش چند شده این بچه! ۴هزار! ریاضی و -۱۳ زده! جامعه شناسی و ۲ زده! و ما همچنان خوشحالیم چون تو سال کنکورش هیچی نخونده بود ولی گزینه هارو خالی نذاشته:)اطلاعی از نتیجه نهایی نداریم خوشبختانه.

ولی در کل می خوام اینو بگم که با همین حرف ها منم خر کردن. گفتن تو درس نمیخونی و معدلت اینه پس بخونی  چی میشی! در حالی که من پتانسیلم

واقعاهمونقدره..بیشترین بازدهیم هم همون ۲ ساعت قبل امتحانه که واقعا می خونم اون بازه زمانی و! همینا هوس آزمون دادن برای مدارس دیگه رو انداختن تو سرم..منی که با کلی شوق از پولی که خودم داشتم کتاب تست خریدم حالا که واقعیت و میبینم از همه چی زده شدم. 

ذهن احساسیم میگه گرافیک و بچسب،زندگی همینه.اینطوری نه اضطرابی تحمل می کنی نه رو هچی و پوچ سرمایه گذاری می کنی.

و ذهن متفکر،

اون غرق لذتیه که ذهن احساسی بهش وعده داده. اون مکان مقدس،چیزی جز اون قابل قبول نیست.

خلاصه که سر در گمم. از تموم شدن مرداد ماه ناراحتم.اون گفت که چیزی نمونده ، همیشه فکر میکنم زمان زیادی هست.

-انقدر ادم فروتنی ام که پذیرای بدی هاتونم هستم.

تابستونه.فقط چون تابستونه. آذر که برسه همه چیز تموم میشه.

میشه؟

1 نظر1 پسند

هر جا میرم رد پای توعه

!Interrupted
1402/5/27، 16:29

فقط حس می کنم برا این همه تجربه زیادی جوونم.

0 نظر2 پسند

زیادیه.

!Interrupted
1402/5/27، 14:00

-باورم نمیشه. نکنه به خاطر من هم این کارا رو بکنی؟

+تو که نمیدونی.

-من هنوز اینجام!

تو اینجا نیستی، دیگه نه. و من به طرز وحشتناکی در حال تکرار تابستون ۱۴۰۱ ام.با این تفاوت که از طلایی هم دست کشیدم. فقط ایلوستریتوره‌. تو زندگیت و خلاصه می کنی تو ی کلمه، من به بیمارستان و دست هام و لباس سفیدم نگاه می کنم و زندگیم رو پراکنده میبینم. ولدمورت رو درک می کنم، نمی تونست روحش رو توی بدنش جا بده. برای جسم صعیفی مثل این ، روح مشتاق من زیادیه. کلمه های من جدید نیستن ، فقط ی دروغگوی عوضی ام. ی متقلد، اگر جای من بودی همینقدر حرف برای گفتن داشتی. به هر حال، ایگنور کردن بقیه چیزی نیست که تو کل زندگیم انجامش بدم. نادیده ت می گیرم چون مضطربم.چون هر چقدر بیشتر مقتدر به نظر برسم بیشتر شروع به از بین رفتن می کنم. جسمم که نه، شاید از من قوی تره. اون میتونه زندگیشو صرف چیزی که بهش میگم کنه، این منه که لجبازه. با خودم می گفتم حداقل خودمرو میشناسم. گم شده بودم. حالا چی؟ به اطراف نگاه کردم و مردمی رو دیدم که تمام زندگیشون رو با مزخرف ترین امور می گذروندن. یکم بعد خودم رو دیدم، من هم بین جمعیت بودم. فرقی با اونها نداشتم. حالا بهم بگو چطور می تونم متنفر نباشم؟

"همه چی به فنا رفته ، همه چی و نادیده بگیر ، امید پوچِ ، بشریت بیشتر عمرش رو صرف تلوزیون دیدن و پیتزا خوردن میکنه ، ما هیچی نیستیم."

شاید خوندن اون کتاب اشتباه بزرگم بود. میدونی ، درهمه ، اثرات حرفای توعه که درگیرم می کنه. من که داشتم زندگیم و میکردم بچه. باور کرده بودم که همه چیز به فنا رفته، امید سراب به نظر می رسید. حالا چیکار می تونم بکنم؟ باز هم نادیده بگیرم؟ تا کی؟ 

-تا کی میخوای اینطوری باشی؟

نمیدونم، اگر می دونستم که اوضاعم این نبود. آرزو می کردم در حال حاضر تنها دغدغم این بود که موهامو چه رنگی بزنم ، برای مهمونی چه لباسی بپوشم و برای بیرون رفتن با دوستام چه برنامه ای بریزم. این زندگیه توعه ، این چیزیه که ازش حرف میزنی. فرق حسودی و غبطه بزرگه مگه نه؟ 

باید به اندازه ای که روی این کره خاکی زنده بودی کار کنم تا به جایی که تو بدون هیچ تلاشی بدستش اوردی برسم. از رسیدن حرف نزن ، میدونم که به اجبار نبوده. من دست و پا میزدم و کسی به دادم نمی رسید ، تو غرق فکر کردن به این بودی که چرا انقدر بهت سخت می گیرن.انصاف نیست. 

-فکر کنم هنوزم میفهمم چی میگی.

کر نشده بودم. صدای تو مبهم بود. کاش هیچوقت نمیشنیدم.

1 نظر1 پسند

سعی کن خودتو برسونی. باید روشنایی رو ببینی ، انقدربالا برو که همه چیز رو ببینی.

دارم تمام تلاشم رو می کنم.نفس هام تند تر میشه. صورتم نبض میزنه، اجازه بده نفس بکشم. هر چقدر بیشتر تقلا می کنم هوای کمتری نصیب ریه هام میشه.

-ببین! باید بری بالا،هنوز کلی مونده!

تنها چیزی که می شنوم صدای قلبمه. التماس می کنه که از حرکت وایسم و اجازه بدم بیشتر زنده بمونه. 

-نباید وایسی. اون بیرون رو ببین، ادما رو ببین، همشون  منتظرن!

به سختی نفس می کشم. حتی دیگه نیمتونم فکر کنم. اونقدر بالا میرم که پروازم با سقوط یکی میشه. پاهام زخمیه، چیزی که جاریه زندگی نیست خون دستامه. چی میشه اگر وایسی؟ اندروفین، بیشتر بهم بده.

-خواهش می کنم..چیزی نمونده..

بدنم رو حس نمی کنم. نقشی توی کنترل کردنش ندارم. فقط همینطور بالاتر میره، سقوط می کنه و اهمیتی به بقا نمیده. مهم نیست. این لحظه همه چیزه.

_چراغ ها..چراغ هارو بهم نشون بدین..اینجا تاریکه..

تو چی میدونی از همه چیز؟ استخون هام درد می کنن ، این درد از طعم خون توی گلوم بدتره. صدام بزن، احتیاج دارم متوقفم کنی. بدنم دیگه بهم گوش نمیده.

-شاید فقط چند لحظه..فقط..

خفه شو! دارم وجودم رو از دست می دم! دیگه راهی نمونده که بیام..

-فقط..

روی زانو هام خم میشم و زمین میخورم. تموم شده.روشنایی رو نمیبینم. خبری از بالا رفتن نیست، فقط سقوطه.

از خواب که بیدار میشم یکه می خورم.

-داری بهم میگی همش ی دروغ لعنتی بود؟

خبری نیست. همش رویاست. قلبم درد می کرد ، مرده بود. هیچوقت قرار نیست دوباره تجربش کنی.

0 نظر1 پسند

درگیرم شدیم مثل تار عنکبوت.

!Interrupted
1402/5/25، 16:03

فقط 'آب در هاون کوبیدن' میتونه زندگیمو توصیف کنه. هی میپرسم اینطوری قراره درستش کنی؟ نمیدونم، از گردنم که داره خورد میشه بپرس. کمتر از یک ماه باقی مونده. اعتمادی با عصبانیت جوابمو داد. کاش ی blob داشتم، هر کاری که می کردم خودش درست می شد و ردی باقی نمی موند.هربار که درباره چیزی با دیگران صحبت می کنم نابود می شه. شاید این وبلاگ هم ی اشتباه بود! مهم نیست ، ۱۴۰۳ هست،۲۰۲۶ هست. کی میدونه؟ شاید رنگ ها دروغ میگن. 

 

0 نظر1 پسند
قدرت گرفته از بلاگیکس ©
© هم آماده باش ، هم تیکه پارم.