هم آماده باش ، هم تیکه پارم.

هم آماده باش ، هم تیکه پارم.

خدا ام بزنم زمین سر پام سریع!

این احتمالا همشه.

اون میگه من بیش از حد به دوستام اهمیت میدم. بیش از حد خاطره هارو مرور می کنم. چیز های بیهوده می نویسم. وقتم رو صرف کار های مفید نمی کنم.

این ها به کنار،

مخرب ترین جمله ای که میگه اینه :تو به اندازه کافی تلاش نمی کنی.

آخرین بار همین اتفاق افتاد. بین حرف ها و کلمه هایی که خوردم می کردن گم شده بودم. اون می گفت دوست داره بفهمه. اون نه، "ما" دوست داشتیم بیشتر بدونیم. پس من انجامش دادم.

گفتم -فقط می خواستم بدونی.

و صفحه چت رو رها کردم و دیگه بهش برنگشتم. این خوب نیست که هر لحظه ی دژاوو از پارساله. اما نمیتونم کنترلش کنم. انگار اگر تکرارش نکنم ی وظیفه ی مهم رو انجام ندادم.

هی.

بیشتر از ۵ ساعت پای سیستم بودم. دستام درد می کنه.

۴،۵ تا وکتور زدم و قضیه رو به بقیه هم گفتم. ورزش کردن وقت هدر دادنه، تا زمانی که نمیتونم برم تو زمین.دفترم خالیه. آماده باش پلی نشده. هیچ ایده ای ندارم که دارم چیکار می کنم‌. ولی اثرش از همیشه بیشتر بوده. وقتی میگم آدم برنامه ریزی نیستم یعنی همین! ذهنم طوری مشغوله که حواسم نبود چند ساعته سراغ گوشی نیومدم.ی طرح از ی نقاشی مانگا کشیدم و برای منی که فقط تو کار ادیت و ساخت لوگو بودم ی پیشرفت بزرگه!D:

بیا تمومش کنیم.

ی زمین دور افتاده

_ی روز هرکاری که بخوام رو انجام میدم.

ما امیدواریم که خوب میشیم.

این خداست،

خدا امیده.

چیزی که مارو سر پا نگه میداره و بهمون اجازه ی زنده بودن میده. هر کاری که انجام می دیم رو رهبری می کنه و باعث میشه فکر کنیم قدمهای بعدی هم وجود دارن.

خدا ی توهم قشنگه که بشر از امید برای خودش ساخته.

کل زندگیمون غرق توهم و تلقین کردنیم،تشنه ی امیدیم و می پرستیمش،تا از پوچی که واقعیت رو نشون میده فرار کنیم. هممون مثل نامادری سفید برفی ی آینه ی جادویی توی ذهنمون داریم. ازش جوابی رو میخوایم که دوست داریم بشنویم. توهم های رنگاورنگ میخوایم تا از واقعیت فرار کنیم. اما وقتی آینه هر اونچه که هست رو نشون بده، خدا معناش رو از دست میده‌. پس توی خودمون جمع میشیم و آرزو می کنیم که همه چیز ی خواب باشه. فارغ از اینکه تمام مدت رو به روی ی تصویر غیر واقعی ایستاده بودیم.

مشکلی نیست.انکارش نکن.ترسناکه،باید باشه.

 

ولی شجاعت با حماقت فرق می کنه.

حتی از این نترسیدم که بفهمی کی ام.

فقط می خواستم بدونی.

من شروع کردم به یاد گرفتن رنگ مورد علاقت،

تو بهم ی لبخند هدیه دادی،

شروع کردم به یاد گرفتن تو،

بعد پیام هامون کوتاه و کوتاه تر شد،

و لبخندی که به آسونی بهم داده بودی رو به همون آسونی ازم گرفتی.

این شعر،

قاعدتا با خوندنش یاد تو افتادم. خوابم تعبیر شد. دارم بهت پیام میدم بدون اینکه حتی بدونی کی پشت این تکسته. ممکنه مسخره م کنی، عصبانی بشی یا فکر کنی هنوز همونقدر احمقم. مهم نیست. حتی مهم نیست که نتونی بفهمی یعنی چی.مهم اینه که کل حرف های من توی اون شعر خلاصه می شد.

+ خود درگیر شنیدی؟

تا وقتی پشت تک تک این اهنگا اسم تو هست ، چه انتظاری میره؟

ما دقیقا چی بودیم؟ فرق حسودی و غبطه بزرگه.

باور کن!

چرا انقد جو اینجارو منفی کردم؟ برعکس بلاگ اسکای که شبیه موج های آروم دریاست.(وی وبلاگ های زیادی دارد که هر کدام با حجم زیادی از خزعبلات پر شده اند.)

در واقع اوضاع اونقدر هم پیچیده نیست. فقط سعی می کنم از حالت روزمرگی های عادی درش بیارم.

اره، خوبه همین.

 

.We'll gonna change