لیریکال جنیس.

!Interrupted
1403/4/21، 15:29
لیریکال جنیس.

من یادمه که چطور باختم.هنوز زخمش رو پام هست.هنوز گریه بعد بازی و یادمه.هنوز برگه های مچاله شده ، پاسخبرگ های خالی ، لپ تاپ الکی روشن ، هوگو و کلاه پرت شده گوشه ی اتاق و یادمه.

۱۵ سال زندگی کردم و همش در حال باخت دادن بودم!

و وقتی توی تمام عرصه هایی که براش تلاش کردید شاهد این اتفاق باشید ، جمله ای جز "مشکل از خودته ، به اندازه کافی تلاش نکردی" گریبان گیرتون نمیشه.

اینکه باز هم تصمیم گرفتم تا همه چیز رو تعطیل کنم و به فاز "صبحه هنوز تاریک ، دوش آب سرد" سلامی دوباره بگم ، احمقانه ترین چیزیه که توی کریر زندگیم میشه پیدا کرد.

من عملا همه چیز رو از دست دادم.

سهمیه المپیاد ورلد اسکیلز ، هیجان موقع اعلام نتایج ، و تنها چیزی که نصیبم شد مچاله شدن توی تخت بود و خیره شدن به سقف در حالی که ذهنم فریاد میزد "باید بیشتر تلاش میکردی احمق ، نباید شبارو میخوابیدی ، نباید با فیلم دیدن وقت هدر میدادی ، بمیر!"

حالا ایستادم مقابل جاده ای که میدونم به محض شروع کردن قراره با ۳۰ هزار نفر همسفر باشم و احتمال اینکه نتیجه بگیرم هم هزار سی هزارمه. و توی مرحله بعد ، چهل هزارم و در نهایت یک هشتم.

من نابغه نیستم و هوش متوسط رو به پایینی دارم.این چیزی نیست که اطرافیان ببینن ، معلم کلاس اول در حالی که به محض شروع سال تحصیلی قادر به خوندن بودم این رو نمی گفت ، معلم ریاضی این رو نمی گفت ، استاد سلامی این رو نمی گفت ، حتی پاندا هم این رو نمیگفت.

کی از مغزم خبر داره!

آرامش تنها چیزیه که میخوام ، وقتی اون اینو می گفت متوجهش نبودم.

دکتر جوابم و داد.گفت ویرایش جدید بگیری بهتره.

علی بهم میگه دکتر آیدین ، چی میدونه؟

شرمندگی از منافذ پوستم زده بیرون.

من نه سارینا ام نه آریا.

اون نابغه بود.من نه.

برای همینه که باید دو برابر حالت عادی تلاش کنم.

برای همینه که نمیتونم حتی یک دقیقه از انجام تمریناتم کوتاهی کنم.

برای همین شرم و شرمندگی.

 

 

 

1 نظر3 پسند

چهارده و چهارده دقیقه

!Interrupted
1403/4/20، 14:53
چهارده و چهارده دقیقه

کلاس عکاسی ، بعد کتابخونه.

شیمی.این روز ها همه چیز یا توی شیمی خلاصه میشه یا باشگاه و تمرین.حتی دی ماه سال قبل هم انقدر شلوغ نبودم.پروژه های افترافکت هم تا جمعه وقت داره ، به دکتر غفاری پیام دادم و درباره منابع پرسیدم و هنوز جواب نداده.یک کوه از آدم تو سرم ول میچرخن.اکسیداسیون و احیا.

گفت شاگردم از اذر شروع کرد و خودش رو تا بهمن رسوند ، امروز دیدم تو دفترچه سوالات نوشته شرکت در دوره های تابستانی برای دانش آموزان پایه دهم آزمایشی است.

گیجم.اون صندلی خالی خیلی حرفا برای گفتن داره! بُز هیپهاپولوژیست پلی بود و فهمیدم عکاسی شیرینه اگه اون ملکه تدریس کنه.

 

0 نظر1 پسند

عمو

!Interrupted
1403/4/19، 13:07

یارو طلای جهانی داره ، پزشکی عمومیشو تموم کرده داره واسه تخصص میخونه بعد میگه نه قبول شدن مرحله اول المپیاد حتی ی ذره ام سخت نیست.

خب مرد ، تو هفت خان و گذروندی معلومه واست چیزی نیست.

سیلبربرگ یا مورتیمر ، مسئله این است.

0 نظر1 پسند

بنویس آیدین ، بنویس.

!Interrupted
1403/4/19، 05:52
بنویس آیدین ، بنویس.

چه بنفش جیغی. همرنگ فریاد هات وقتی از کوچکترین موجود زنده ی غیر انسانی می ترسیدی.دستم رو سفت می گرفتی و جواب نگاه های متعجبم رو نمیدادی.یاد صادق هدایت افتاده بودم.درست یادم نیست ، می گفت این دختر ، این لکاته.چه برق خاموش شده ای هم توی اون چشم ها بود.اذیت می کردم ، می خندید ، می خواست لیوان چایش رو روی سر کچلم خالی کنه.

-بعد از این میری؟ از تو بعید نیست..

دستم رو گرفته بود و از ترس سگ های ولگرد سفت بهم می چسبید.بردمش تا از ی موکب چای بگیرم.گفت شکلات، برداشتم.چای رو داغِ داغ می خورد.این دختر ، این لکاته،این ساحره ی مغموم.

لیوان چای نصفه م رو ازم گرفت و سرکشید.

میلیون ها باکتری رو تصور کردم که از دهانم به لبه ی لیوان و از لبه ی لیوان به لب هاش و بعد به دندون هاش می چسبید.باکتری های مشترکی که قبل تر هم راهشون رو پیدا کرده بودن.برای لحظه ای از هرچیزی که اتفاق افتاده بود شرمنده و ترسیده بودم.تصور کردم که چطور باکتری های مشترکی که همه داشتیم ، روی دندون ها غلط می خوردن ، وجودمون رو تجزیه می کردن و به هم ناسزا می گفتن.

و بعد رفت.بعد از چندین ماه ، دست ها قفل بود روی من و با چهره ی مظلومانه ای خداحافظی می کرد.

و من چقدر از خودم بیزار بودم.

آزار و اذیت این انسان سودی برام نداشت.

اما این دختر ، این لکاته ، این ساحره ی محزون، این چهره ی مظلوم..

0 نظر2 پسند

M like me

!Interrupted
1403/4/18، 16:47
M like me

فکر میکنن خیلی آدم جالبیم.فکر میکنن اطلاعات عمومیم بالاست ، تلاشگرم ، برنامه ریزم ، با استعدادم.فکر میکنن واسه هر مشکلی ی ایده جدید دارم ، خوب مینویسم ، خوب حرف میزنم.

دقیقا نمیدونم چی باعث میشه اینطور به نظر بیاد.

ولی از درون ی کوه از خالی ام.باهام حرف بزنی کرم از دهنم بیرون میاد ، عنکبوتای تو مغزم شروع میکنن به خوردن تمام انرژیت ، سیاهی تو چشمام از همه چی نا امیدت میکنه.طوری خردت میکنم که با چسب دوقلو هم نشه چسبوند.فقط کافیه یک قدم جلو تر بیای‌.مزخرف ترین ادمی که ممکنه رو ملاقات میکنی.

0 نظر2 پسند

هر روز یکی

!Interrupted
1403/4/18، 06:28
هر روز یکی

گفتمان رو باز کردم.قبل از این فقط با یک نفر حرف زده بودم.پاندا.

-مایل به آشنایی؟

حرف زدن سخته و این روز ها حتی نفس کشیدن هم سخت شده.مثل هاپر که می گفت دیگه فکر نمیکنم نفرین شده باشم ، خودِ نفرینم.

درس اول :هیچوقت بابت کاری که موظف به انجامشی منتظر تحسین نباش.

از شدت هیجان و خستگی می لرزیدم.انگار اگر فقط لحظه ای روی پام بند می شدم زلزله می اومد و آوار می شدم روی زمین.نفس ، نفس کشیدن سخت بود و ارشد با نگاه های افعی مانندش می خواست داد بزنه "واسم هیچ اهمیتی نداره که داری پهن میشی کف زمین ، فقط سریع تر بدو لعنتی!"

۵ سال پیش بابت اون لحظه تحسین شدم.جلسه ی اول بود و انعطاف من از خیلی ها بیشتر بود.ارشد ایستاد ، بهم نگاه کرد و رفت.

-مگه آبی نیستی؟

کمربندم آبیه ، خودم سفیدِ سفیدم.با بچه های مبتدی تمرین می کردم.با اولین ضربه میت از دست یکیشون پرت شد.

-آبیه ها!

-داش ی ذره یواش تر 

گفتم ۴ ساله که کار نکردم ، هاج و واج مونده بودن.یادم افتاد استاد قبلی داد می زد و می گفت اینطوری ضربه بزنی تو مسابقه سنسور ی ذره ام تکون نمیخوره.

گفتم یادم نیست ، گفت از ی حرکت ساده تر شروع کن.یادم افتاد خود موسوی گفته بود چجوری شروع کنم.با چند با تمرین شد ، شلنگ تخته می رفتم ولی تهش شد.

خنده دار بود.

چشم هام می چرخید روی ارشد ها و با جیغِ میت برمیگشتم سر جام.

خبری نبود.

حتی شایع تو گوشم خوند : اینجا به قهرمانا مدال نمیدن.

فهمیدم کسی بابت انجام کاری که باید ، تشویقت نمیکنه.کسی بابت چیزی که باید باشی ازت تشکر نمیکنه.یاد اون پاراگراف از کتاب "تخت خوابت را مرتب کن!" افتادم ، 

" مرتب کردن تختم چیزی نبود که بابت آن پاداش بگیرم.وظیفه ی من بود.اولین کاری که باید با شروع روز انجام می دادم و درست انجام دادن آن اهمیت زیادی داشت."

خوش گذشت.

از شرم چیزی نمیگم چون اگه اینجا هم گرفتار بشیم خدا هم نمیتونه کمکم کنه.

 

1 نظر1 پسند

تق ، تق تق ، تق

!Interrupted
1403/4/17، 15:51

شیمی عمومی سیلبربرگ، گفتم اگر این دختر شرشو از زندگیم کم کنه شاید المپیاد شرکت کردم.بعد گفتم که چی ، شیمیه دیگه،من که قرار نیست رتبه ای بیارم.

پنجشنبه بریم کتابخونه دنبالش می گردم.

من آدم درس خوندن بودم! شاید بشه کامبک زد.

0 نظر3 پسند

Monster monster monster

!Interrupted
1403/4/17، 14:03
Monster monster monster

I don't have anything to say darling,

Im not even a human

If a day you saw me in street ,

.Just run and don't look in my eyes

0 نظر1 پسند
بنگر ، دگر رفتم ز دست تو،رفتم!

نشستم رو به روی ی دیوار خردلی.سرت رو که بیاری بالاتر آسمون رو میبینی ، آسمون کرج به ندرت اینطور آبیه و ابر هاش اینطور واضحن.

قبل تر ها که به این آسمون نگاه می کردم ماه بود و سیاهی شب. چه شبی! دیشب از ابتهاج می خوندم. می گفت :

"مانده در بستر و دل بسته به اندیشه ی خویش

مانده در بسترم و هر نفس از تیشه ی فکر

می زنم بر سر خود تا بزند ریشه ی خویش!

...

آه،از خویش تهی می شوم آرام آرام.

می گریزد نفس خسته ام از سینه چو آه..

بانگ میزنم از شوق که آنّا آنّا!

ناگهان می پرم از خواب، گشاده آغوش.

می شود باز دو دست من و می افتد سست.

هیچ کس نیست.بجز شب که سیاه است و خموش.."

باز هم گم شدم ، به جای من ، آیدینه که می نویسه.

قرار فردا هم که خوب پیش بره ، چیز زیادی از این تابستون نمیخوام.

و امروز.امروز ، حتی اگر ذره ای تحسین وجود داشته باشه.

عطش دارم تو ماشین آب داری؟

0 نظر2 پسند
قدرت گرفته از بلاگیکس ©
© هم آماده باش ، هم تیکه پارم.