خدا ام بزنم زمین سر پام سریع
رفتم و چند قلم وسیله برای شروع مدرسه خریدم.(از مهرماه پر بار تر.)
توی قفسه کتاب ها که میگشتم،یک کتابی پیدا کردم با عنوان"همه آن سال های بدون خاطره". نویسنده ش رو نمیشناسم و روی جلدش هم خلاصه ای ازش نبود تا سر در بیارم که قصه ش چیه.
اما جلدش،امان از جلدش،با لمس کردنش رفتم به قبل از ۱۳۴۰،بوی روزنامه کهنه ی نو می داد،(کسی که سمفونی مردگان خونده میفهمه.) و انگار حتی بدون اینکه چیزی از کلمات داخلش بدونم داشت وادارم می کرد تا بخرمش.
بعد تر به عنوان کتاب فکر کردم،و فکر کردم،اگر قرار بود من هم کتابی با این اسم بنویسم،قطعا مربوط میشد به سال های نوجوونیم.
پر از اتفاق،خالی از خاطره.
پ.ن :عکس کاور پست رو سال قبل وقتی شمال بودیم گرفتم.انتخابش کردم،چون جز چند عکس و چند خطی نوشته،چیزی از اون روز ها یادم نیست. این باعث شد وحشت کنم،که نکنه در نهایت از تمام زندگیم چند قطعه عکس و همین سیاه مشق های نصفه نیمه باقی بمونه؟
از ۱۴۰۴ سلام.
صرفا خواستم قدمی که در باب انیمیشن و طراحی کاراکتر برداشتم رو اعلام کنم.
چیز های زیادی از فریلنسرینگ ، تولید محتوا و قابلیت و ابزار های جدید ایلوستریتور یادگرفتم.
اگر حرفه ای تر بودم،نزدیک بود اولین پروژه های زندگیم و بگیرم.
شاید سرتیفیکیت جدیدی برای قاب کردن و زدن روی دیوار نداشته باشم،اما این تجربه ها ارزشمند تر از یک تکه کاغذه.
حالا که دارم مینویسم،بعد از مدت ها از ی خواب عمیق بیدار شدم.
خواستم بنویسم احتمالا،اما حالا میگم قطعا قراره به زندگی برگردم.
بعد از ی خواب زمستونیِ مضاعف.
پی نوشت: عکس کاور با iso بالا گرفته شده.فهمیدم اگر دیاف کم کنم و iso رو تو بالاترین حد ممکن بزارم،(طوری که سوختگی نداشته باشه) ، میتونم از این عکس هایی بگیرم که وایب قدیمی داره.
نمیدونم اثرات خوندن دوباره ی اون وبلاگ بود،یا هر چیز دیگه ای،اما یکهو متوجه چیز غریبی شدم.
قبل تر از این ها ، من هم می تونستم بنویسم.
و خوب بنویسم.یادم هست ، تشویق های مداومِ معلم ادبیاتم رو یادم هست.
اون زمان ، شکسته بودم و هر از گاهی خرده شیشه های وجودم رو جمع می کردم و توی خونم میزدم و شروع می کردم به نوشتن.فکر میکنم،علت اصلی اینکه کلماتم اونقدر به دل مینشست همین بود.
حالا اما سوگوار کسی نیستم و به زحمت،تکه های خرد شده ی درونم رو سر جاش چسبوندم.
و امان از این وبلاگ ها.
هر بار برای نوشتن،برای کمی بهتر نوشتن،مجبور میشم به انجام دوباره ی اون کار.و وقتی یک تکه جدا بشه،تمامِ دیواره ی مغزم همراهش فرو میریزه.
من میمونم و یک دستخط نازیبا و چند کلمه ی اغراق آمیز و یک وجودِ تکه تکه.
هم سن و سال هام بهش میگن move on کردن ، اما من چون تا به الان تجربه ش نکردم،اسمی براش ندارم.هنوز که هنوزه،آدم های ارزشمند برام عزیزن و آدم هایی هستن که ارزشش رو نداشتن،اما هنوز هم توی پس زمینه ی ذهنم به یاد میارمشون.
امروز،برای اخرین بار میشینم پشت میز و می نویسم.
و بعد قصه ای که سال قبل شروعش کردم رو رها می کنم،شاید تا سال ها بعد،چون بیشتر از این ظرفیتِ غرق شدن در توهم و خاطراتِ اغلب غیر واقعی رو ندارم.
امروز برای اخرین بار،قلم رو توی خونم میزنم و باز هم می نویسم،و هر زمان که از شدت خونریزی افکار ، قادر به ادامه دادن نبودم،همونجا متوقف میشم.
شاید بعد ها ، یک داستان واقعی برای نوشتن داشتم و به این مهملات متوسل نشدم.
شاید ، بعد ها.
قبول نشدم.
جالبیش اینجاست که کلا دیگه نمیزارن المپیاد بخونم.
مهم نیست.اولویت واسم زمین بود که اونم نشد.
شاید مثل آدم کنکور خوندم،شایدم یواشکی المپیاد و ادامه دادم.
کف زمین ۴۷،۴۶ بوده فکر کنم.
۳۲ زدم.
خجالت اوره.
فعلا میخوام برم ماز و از رو کلید بزنم و بعد بشینم پیکی بلایندرز ببینم و بگم گور بابای همه.
شاید فردا ی تصمیمی گرفتم.
با این که رشته م تجربیه و هیچ علاقه به خصوصی هم به هنر ندارم،اما واسم قابل قبول نیست که کاری که تو ۱۳ سالگی شروع کردم و نیمه کاره ول کنم ، طوری که انگار هیچوقت تو زندگیم با گرافیک اشنا نشدم.
میخوام ی چند روزی روی طراحی کاراکتر کار کنم و چند تا کاراکتر انیمیشن ها و بازی های معروف رو با ایلوستریتور طرح بزنم،بعد از ۱۵ ام به بعد که امتحانامون تموم میشه ، خیلی جدی بشینم پای ادوب انیمیت و ببینم چیکار میتونم کنم.
از اونجایی که این چند روزه نوشتن خیلی وقتم و گرفته،خصوصا تو اون وبلاگی که از زبون ی دانشجو مینویسم،فکر میکنم ی ادم نرمال تو ۳۰ روز اندازه این یک هفته من نمی نوشت و دیگه کافیه.
تمرکزم و میزارم رو ور رفتن با اپ های ساخت انیمیشن تا ببینم چی میشه.
نتیجه رو بعد از تعطیلات عید می نویسم.
راستش هیچوقت فکر نمیکردم چنین روزی برسه و بخوام همچین چیزی پست کنم:) اصلا فکر خرید کتاب تست کنکور طی این ۶ ماه گذشته حتی به ذهنم خطور هم نکرده بود،چه برسه به این که درگیر خرید و سفارششون باشم.
کاری که امروز من کردم،دانش اموز معمولی دهمی تابستون یا حداکثر مهر ماه کرده بوده.فکر اینکه تمام این مدت از اون ها عقب افتادم،و به گرد پای المپیادی های واقعی هم نرسیدم ازارم میده.
فکر اینکه وقتی من تو سرم رویای دوره تابستون بود ، اونا داشتن قلمچی تحلیل می کردن و شرایط رو واسه خودشون سخت نمیکردن،باعث میشه احساس درموندگی کنم.
-هر چقدر زودتر جلوی ضرر و هر وقت بگیری به نفعته
نمیدونم بیخیالِ المپیاد شدن به نفعم خواهد بود یا به ضررم.
شاید هم برگشتم.
هیچی نمیدونم.و نمیخوام بدونم.فقط اینکه امروز رسما کنار اسمم برچسب کنکوری زدم.
امشب بابا ی جمله ی جالبی بهم گفت.
'هر چقدر زودتر جلوی ضرر و بگیری به نفعته'.
تو پس زمینه ی ذهنم،دارم به خداحافظی با المپیاد فکر می کنم.
المپیاد واقعا کار هر کسی نیست.
۴ میلیونی که جون کندم پای پکیج شیمی دادم هم ، میگن فدای سرت.
نمیدونم.
فردا هم امتحان زیست و فارسی دارم و تقریبا چیزی بلد نیستم.امیدوارم ساعت ۲ بتونم بیدار شم بخونم.