هم آماده باش ، هم تیکه پارم.

هم آماده باش ، هم تیکه پارم.

خدا ام بزنم زمین سر پام سریع

DNAام دارن کد جنگ و

DNAام دارن کد جنگ و

نمیدونم تاحالا چند بار چنین چیزی رو تجربه کردم،اما امروز و دیروز دچار اندازه ای از اغما و بی مرزی بودم که هنوز اتفاقی که داره میوفته رو باور نکرده م.

کل روز در حال فکر کردن بودم و با این حال ذهنم از همیشه تیز تره،دنبال جوابم،هی عینکم و رو صورتم جا به جا میکنم و هی با کتابام کلنجار میرم، سوالم اینه که واقعا ، چی داره میشه؟چطور تمام این مدت انقدر متعصب به این مسئله نگاه کرده بودم؟

دنبال جوابم،جواب!

 

1404/10/1 18:58 !Interrupted 0 نظر1 پسند

280

280

میخواهد ۷ شبانه روز برای پسرش عروسی بگیرد.

میخواهد پسرش را در رخت دامادی ببیند و کیف کند‌.

من هم نشسته ام و می نویسم.من؟ پسر محبوبش نیستم.

حقیقت تلخی ست که مدت ها پیش او با سیلیِ کلماتش بیخ گوشم خوابانده.

کابوسی که پاییز ها به سراغم می آید و خواب را از چشم هایم می گیرد.

خنده هایی که محو می شوند و به قعر گنجه ی حسرت های مغزم پرتاب می شوند.

گنجه ای ست عظیم و عمیق و بی انتها،تا جایی که چشم کار می کند حسرت ریخته.

گاهی شریک خنده ها می شوم،اما اغلب از دور نظاره گرم و از دور،به شدت غبطه و حسرتم افزوده می شود.

چاره ی دیگری ندارم.شروع می کنم به دویدن.به مشت زدن.به خواندن کتاب هایی از نویسنده های منزوی و افسرده.

صدای وحشت انگیزی که هفته هاست گوشم را کر کرده  نادیده میگیرم.فریاد می کشد.انقدر فریاد کشیده که گلویش خونریزی کرده و خون قطره قطره به شیار های مغزم راه پیدا می کند.

چاره ی دیگری ندارم، جز کنار آمدن با این حقیقت غیر قابل انکار.

نه هوش سرشاری دارم و نه جسم قدرتمندی،پس تنها راه فرار از این مخمصه می شود خواندن و خواندن و باز هم خواندن.

شاید یک روز فهمیدم.شاید یک روز برای اثبات موجودیت و هویت حقیقی ام نیازی به این التماس های بی صدا نباشد.نیازی به این اندازه از تعمق کردن در ساده ترین اعمال انسانی نباشد.

شاید این چشم های بی فروغ من هم، یک روز قادر به دیدن حقیقت شدند.

راه طولانی ست و من مصدوم و جاده هم یخبندان.

اما،برای صد و یکمین بار مری،

"هم آماده باش ، هم تیکه پارم".

 

 

 

1404/9/28 20:10 !Interrupted 1 نظر1 پسند

Chertopert

Chertopert

دافرز وقتی داشتن تو تونایت شو فیگورای شخصیتا رو طبق پایان فصل ۵ میچیدن، استیو و از لبه میز پرت کردن پایین😂

ولی، دو تا نکته وجود داره

  1. دافرز دروغ گفتن که تئوری فن ها هیچکدوم درست نبوده و صرفا میخوان مثل قضیه پیتر بالارد که برای شخصیت هنری اسمشو گفته بودن داستان و لو ندن،در نتیجه مرگ استیو هم چون فن ها خیلی بهش اشاره کردن نشون دادن که ما گمراه شیم
  2. داستان واقعا غیر قابل پیشبینی تر از این حرفاست و مرگ استیو وسط اون همه ماجرا اونقدرام قرار نیست شوکه مون کنه

    من که زیاد از شخصیتش خوشم نمیومد و فقط کنار داستین بامزه بود ولی واقعا بعیده دافرز بیان محبوب ترین شخصیت سریال و بکشن😂

1404/9/27 20:43 !Interrupted 1 نظر1 پسند

این ناگفته ها میخوان مغزمو از سرم بکَنن

این ناگفته ها میخوان مغزمو از سرم بکَنن

الان کاملا صادق هدایتم،

"یک سال است، در تمام اين مدت هرچه التماس مي‌كردم كاغذ و قلم مي‌خواستم به من نمي‌دادند. هميشه پيش خودم گمان مي‌كردم هرساعتي كه قلم و كاغذ به دستم بيفتد چقدر چيزها كه خواهم نوشت.ولي دیروز بدون اين‌كه خواسته باشم كاغذ و قلم را برايم آوردند. چيزي كه آن قدر آرزو مي‌كردم، چيزی كه آن قدر انتظارش را داشتم! اما چه فايده از ديروز تا حالا هرچه فكر مي‌كنم چيزی ندارم كه بنويسم."

شاید هم یکم ساموئل بکتم ،

"ولادمیر : اگر توبه کنیم چی؟

استراگون : از چی؟

ولادمیر: خب..نیازی نیست وارد جزئیات بشیم..

استراگون : از متولد شدن؟"

و شاید یکم هم بابک زمانی ام،

"من سه هزار سال است که کوردم و یک میلیون سال است که انسانم.اگر قرار باشد چیزی جلوی انسانیتم را بگیرد بی شک بر روی آن پا می گذارم."

در هر صورت،هرکی که هستم،طبق معمول بی اندازه  آشفته ام و دور اتاق راه میرم و سر خودم داد میزنم : که چی؟

و جوابی براش پیدا نمیکنم.

فکر کنم دیگه به تهش رسیدیم مهندس.

نه؟

 

1404/9/26 22:34 !Interrupted 10 نظر2 پسند

مثل آغاز حیات گل یخ.

یخ کرده م.بدجوری دارم یخ میزنم مهندس.از همون آذر ۴۰۲ من تو زمستون گیر کردم.یادته میگفتم آذر شروع میکنم؟

هنوز منتظرم اون آذر برسه.هنوز beautiful boy می بینم و سعی میکنم با بوکس و تمرین از واقعیت فرار کنم.

کتاب شعرای فاضل نظری هنوز تو کتابخونه م خاک میخورن.هنوز روز و شب لعنت می کنم کسی اولین بار 'سمفونی مردگان' رو ورق زد و از شنیدنِ "آیدینِ عزیز" به وجد اومد.

به خودم اومدم دیدم ۱۷ سالم شده،۱۷ سال نفس کشیدنِ محض،من کی اینطوری شدم که مشت هامو جای کیسه به فکر تو میزنم؟

بهونه ای مهندس،بهونه ی جالبی هم نیستی اتفاقا.دیگه کی از رد این انگشت های یخ زده میفهمه این حجم از اضطراب و آشفتگی و؟

درس ۸ ادبیات یازدهم،شمس و مولانا،تا نیازارد تو را هر چشم بد،از برای آن بیازردم تو را.نمیفهمی چی میگم نه؟ قصد من هم این نیست در هر حال،خط می کشم روی کاغذ و 'دوئل' میخونم،چه جنگی به راه افتاده تو این مغزِ لامصب! چند نفر به یک نفر لامروتها؟

گفتم بهمن نزدیکه.انقدر نزدیکه که میتونه دست بزاره رو گلوم و فشار بده و تهش هم خرخره مو بجوه تف کنه بیرون،تو این سرمایی که به خاطر به هم خوردن دندونهام صدای خاکستری رو هم نمیشنوم.

آیدینِ عزیز..زهرمار!چه عکس هایی که آتیش زدی،چه عکس هایی که حالا تو کمد منن و حتی جرعت دوباره دیدنشون رو هم ندارم!یک کوه کتاب،مسخ رو نمیخونم چون به دست ها و پاهای لاغرم که نگاه میکنم انگار ملخ دیده م،دوئل رو نمیخونم چون واهمه دارم از اینکه جای دوبر و فرو،ته قصه من قربانی این جنگ بی منطق بشم!

گفتم هوای تهرانم و تو آلوده م می کنی.نمیفهمی چی میگم نه؟قصد من هم این نیست در هر حال،حرف خودم رو میزنم و سرگیجه میگیرم و انقدر چرخ میخورم تا پرت شم از لبه ی این پرتگاهی که حتی اگه ازش سقوط کنم هم،باز برم میگردونه به نوک قله ی زندگیم،قعر فلاکت.

تو باز مریض شدی و چرت و پرت میبافی؟ 

من چرا مریض میشم عطش تو استخونهام و میسوزونه؟ چرا جای جملات همیشگیِ بوکوفسکی شعر فاضل تو سرم فریاد میزنه که : "تا دل پرهیزگارم را ببینم توبه کار،با شعف خود را در آغوش گناه انداختم"؟

فرار میکنم.دستکش هامو میپوشم و مشت هام گره میشه.میشینم رو سکوی گوشه ی حیاط،خاطرات بچگیم و یادم میاد،ی بچه ی ساکت و ناراحت میبینم که نه فوتبال بازی میکنه نه وسطی،صدای جیغ و داد بچه ها رو نادیده میگیره و دوچرخه سواری میکنه،اون دوچرخه آبی که همیشه ی خدا زنجیر پاره میکرد،سکوی حیاط و که یادت هست؟

میخواستم مست عشق و ببینیم.گفتم نه.تو دلم گفتم نه.پام به سینما می رسید دستات گره میشد تو موهای من منم قفل این فکرای پوچ و وحشتناک مغزم، شبیه بچه های ۵ ساله،حداقل ۵ سالگی من،چَک،گریه از سرِ اینکه حتی نمیدونستم چرا این بلا داره سرم میاد،نشستم و لب زدم 'it's time to make a new character'،بعد خشکم زد،نفهمیدم کی این جمله رو گفت،کی بود؟از کجا اومد؟

عکس بچگی تو ام دارم مهندس،لپات گل انداخته و ظاهرا از عکاس ترسیدی،چشمای ریزت انگار میخواد داد بزنه نجاتم بدین،راستی مهندس من نجاتت دادم یا دفنت کردم؟

عجب پاییزی بود.عجب کتاب هایی،عجب دوستان با وفا و وقایع ترحم برانگیزی.داشتم رد میشدم،دیدم پاهام تکون نمیخوره.پاهام یخ زده بود.

میگم تو سردت نیست مهندس؟من یخ کرده م.بدجوری دارم یخ میزنم.از همون آذر ۴۰۲، تو زمستون گیر کردم..

1404/9/26 05:47 !Interrupted 0 نظر1 پسند

TH3

۲ ماه شد.

دقیقا ۲ ماهه که درس نمیخونم.دوباره.

همین که هنوز سر پا ام جای تعجب داره.

با چه رویی میرم سر جلسه آزمون؟المپیادی بودما.ی چیزایی از زمین و شیمی حالیمه.

جالب نیست؟

دیگه نه بوکس جوابه نه ۲۴/۷ سریال دیدن،مشتام زور ندارن و دیگه چیزی تو دست و بالم نیست.

سر آزمون داشتم فکر میکردم،تا کی؟تا کی این وضع ادامه داره؟

تهش که چی.

دستکش تو دست منه یا تو؟

دستکش بوکس یا لاتکس؟

کورتیزول قفلم کرده.کور شده م.وایساده م.ی وقتایی حرکت میکنم،ولی راه رفتن نیست،لرزیدنه.

واقعا،

با چه رویی میرم سر جلسه آزمون؟

۲ ماه زیست نخونی میدونی یعنی چی؟

سردمه.خرابی ازحد گذشته ، باید بار و بنه را بست.

برام کتاب بخون.دست بکش به موهام و ازم متنفر باش.بگو ۱۰ سال دیگه همو میبینیم،دختر بچه ۴ ساله.زنجیر گردنم پاره شد،جوشش دادم،کاش میتونستم تو ام جوش بدم.

درس بخونم؟

دلیل بده بهم.

1404/9/13 12:01 !Interrupted 1 نظر3 پسند

.Last shot

Henry:

Like you, I didn't fit in with the other children. Something was wrong with me. All the teachers and the doctors said I was... "Broken," they said. My parents thought a change of scenery, a fresh start in Hawkins, might just cure me. It was absurd. As if the world would be any different here. But then... to my surprise, our new home provided a discovery. And a new found sense of purpose. I found a nest of black widows living inside a vent. Most people fear spiders. They detest them. And yet, I found them endlessly fascinating. More than that, I found a great comfort in them. A kinship. Like me, they are solitary creatures. And deeply misunderstood. They are gods of our world. The most important of all predators. They immobilize and feed on the weak, bringing balance and order to an unstable ecosystem. But the human world was disrupting this harmony. You see, humans are a unique type of pest, multiplying and poisoning our world, all while enforcing a structure of their own. A deeply unnatural structure. Where others saw order, I saw a straitjacket. A cruel, oppressive world dictated by made-up rules. Seconds, minutes, hours, days, weeks, months, years, decades. Each life a faded, lesser copy of the one before. Wake up, eat, work, sleep, reproduce, and die! Everyone is just waiting. Waiting for it all to be over. All while performing in a silly, terrible play, day after day. I could not do that. I could not close off my mind and join in the madness. I could not pretend. And I realized I didn't have to. I could make my own rules. I could restore balance to a broken world. A predator... but for good. As I practiced, I realized I could do more than I possibly imagined. I could reach into others, into their minds, their memories. I became an explorer. I saw my parents as they truly were. To the world, they presented themselves as good, normal people. But like everything else in this world, it was all a lie. A terrible lie. They had done things, Eleven. Such awful things. I showed them who they really were. I held up a mirror. My naive father believed it was a demon cursing them for their sins. But my mother somehow knew. Knew it was I who was holding up that mirror, and she despised me for it. She called a doctor, an expert. She wanted him to lock me away, to fix me, even though it wasn't I who was broken. It was them. And so she left me with no choice. No choice but to act. To break free. With each life I took, I grew stronger. More powerful. They were becoming a part of me. But I was still a child. And I did not yet know my limits. And it nearly killed me. He was arrested, blamed for the death of my sister and mother, just as I planned. But I was far from free. I woke up from my coma only to find myself placed in the care of a doctor, the very doctor I had hoped to escape. Dr. Martin Brenner. Papa. But the truth... the truth is he did not just want to study me. He wanted more. He wanted to control. When Papa finally realized he could not control me, he tried to recreate me. He began a program. And soon, others were born. You were born. And I ..am so glad you were, Eleven. So very glad

1404/9/12 22:21 !Interrupted 0 نظر3 پسند

فلاکت²

پست از آینده،دی ماه: الان وقت ریواچ کردن happiest season,تنها در خانه،گرینچ،red white and royal blue ،  اپیزود های کریسمس gilmore girls،

 و وقت دیدن ۴ اپیزود پایانی stranger things عه،

 ولی امتحان دارم.

1404/9/12 18:37 !Interrupted 0 نظر0 پسند

.Dear Henry

.Dear Henry

معمولا به نشونه ها اعتقادی ندارم.اما وقتی ببینمشون دو دستی میچسبمشون،همونطور که از آدمها فراری ام اما با هر ارتباط کوچیکی تا مدت ها به وسیله یک طناب فولادین بهشون متصل میشم.

زنجیر گردنم و دید،فکر نمیکرد بعد این همه وقت هنوز داشته باشمش،خودمم فکر نمیکردم هنوز تا این اندازه درگیرت باشم.اصلا چطور میشه این حجم از خود تحقیری و عذاب وجدانی که بعد از این همه وقت هنوز با خودم حمل میکنم توضیح داد مهندس؟

دیشب،شبِ وحشتناکی بود،اوضاعم خراب تر از چیزی بود که تصور میکردم،از شدت کرختی و عاجز بودن حتی نمیتونستم حرکت کنم،هر چند دقیقه با دیدن چهره ی آدم ها از خواب می پریدم و حالتی درست شبیه اضطراب ناشی از کابوس های the green eyes guy سراغم اومده بود.

صبح کاملا تسلیم اعمال روز قبلم شده بودم.حتی یک بار هم سعی نکردم چیزی رو تغییر بدم. و بله.این شب وحشتناک به یک تعطیلی معجزه آسا ختم شد.

معجزه نیست و مازوته،اما این موجودِ خودشیفته ی کم شعور همیشه به پیدا کردن یک ارتباط بعضا بی ربط با زندگی خودش و وقایع اطراف علاقه منده.

جهان حول افکار ما میچرخه،اگر این طور نبود که نمی گفتم خود شیفته ی کم شعور.

بوکس واسم فراره،نوشتن واسم فراره،متعجبم که چطور بعد از این همه فرار ، هنوز در حال دویدنم،و بد تر از اون،هنوز نتونسته م پناهگاه واقعی رو پیدا کنم.

خلاصش این که،امروز هم به خیر گذشت،

اما فکر میکنی تا کی  هواتو داره؟

1404/9/12 09:51 !Interrupted 1 نظر2 پسند
قدرت گرفته از بلاگیکس ©
© هم آماده باش ، هم تیکه پارم.