هم آماده باش ، هم تیکه پارم.

هم آماده باش ، هم تیکه پارم.

خدا ام بزنم زمین سر پام سریع!

Lilith

اوایل پاییز بود، می دونستیم جزو اخرین هاست. اون باید جدی کار می کرد. رو به روی هم بودیم ، فهمیده بود دارم بی اختیار بهش نگاه می کنم. 

-هوا..گرمه نه؟

نفهمیدم چطوری بهش نزدیک می شدم،

می خندید. 

-یکی از دوستام مثل توعه.

از اون دنیایی که توی چند لحظه ساخته شده بود بیرون اومدم. داشتم چی کار می کردم؟ 

خیلی وقت گذشته. دارم 'شرم' رو حس می کنم. شکست و نفرت به اندازه کافی از بین بردنم. حالا این حس،

نابود کننده ست. 

Pain

من ی بازنده ام،

به هر حال مهم هم نیست.

نمی دونم ، نمی دونم.

طرف پارسال طلا اورد! امسال حتی تو ازمون انتخابی ام پذیرفته نشد!

نمیفهمم،

بیشتر از اون نمی دونم.

 

از دارک اکادمیا.

فکر نمی کنم رمان محسوب بشه، صرفا ی خاطره ست. از دنیایی که هیچوقت توش زندگی نکردم. وقتی این رو می نوشتم ۱۳ ساله بودم ، عاشق خانواده ای شده بودم که نمی دونستم خون اونهارو توی رگهام دارم. به هر حال، صرفا نوشتم تا اینجا بمونه و حتی ترجیح میدم خواننده ای نداشته باشه.


چند روزی می شد که تمام وقت توی اتاقش بود و غرق کتاب، با خودش حرف می زد یا از شدت هیجان با صدای بلند میخندید.کسی داخل خونه نبود تا صدای یوجین آزارش بده و بخواد ابراز ناراحتی کنه.ساکنان اون خونه ی قدیمی سال ها پیش از دنیا رفته بودن و حالا تنها وارث اموالشون یوجین بود. باب میل سلیقه ی خودش، دیوار هارو کاملا خاکستری کرده بود و فضای اتاق ها دلگیر به نظر می رسید.البته ، نه برای یوجین. شب ها بعد از کنار گذاشتن کتاب پشت میز تحریر بزرگ و قهوه ای رنگش می نشست و دست به قلم می شد. هر چیزی که به ذهنش خطور می کرد رو می نوشت و روز بعد،همه ی برگه هایی که با لکه های جوهر سیاه شده بودن رو با اتش شومینه به فراموشی می سپرد.موهای حالت دارش جلوی چشمهاش می ریخت و قصد نداشت مرتبشون کنه. درست مثل فضای آشفته ی اتاقش.بدون شک ، اگر کسی توی اون وضعیت میدیدش ، دیوانه خطابش می کرد.شاید اگر کتاب ها نبودن تا سرگرمش کنن ، اونقدر فکر می کرد و فکر می کرد تا جنون وجودش رو تسخیر کنه..

تو فکرش منم و تو لیوان ودکا.

به قول مونالیزا،استرس در من شیاف است.

فنی حرفه ای لعنتی،

میتونست یک سوم الان کارمند داشته باشه اما کار بدردنخورشونو درست انجام بدن.

پارسال فقط ۲ روز طول کشید ، حالا باید منتظر جواب ی پشتیبان احمق باشم که شبیه ادمای ۳۰۰۰ سال پیش حرف میزنه.

عصبانیم،ناراحت نیستم.

اون لیست لعنتی.معلومه که کل زندگیم بهش بستگی نداره.

اما مهر دستکشامو می خرم. مطمئنم.

اون دختره همبازیمه،هر جا میره برنامه برف بازیه.

ناتوانم.

.We'll gonna change