ی زمین دور افتاده

!Interrupted
1402/5/22، 08:08

_ی روز هرکاری که بخوام رو انجام میدم.

ما امیدواریم که خوب میشیم.

این خداست،

خدا امیده.

چیزی که مارو سر پا نگه میداره و بهمون اجازه ی زنده بودن میده. هر کاری که انجام می دیم رو رهبری می کنه و باعث میشه فکر کنیم قدمهای بعدی هم وجود دارن.

خدا ی توهم قشنگه که بشر از امید برای خودش ساخته.

کل زندگیمون غرق توهم و تلقین کردنیم،تشنه ی امیدیم و می پرستیمش،تا از پوچی که واقعیت رو نشون میده فرار کنیم. هممون مثل نامادری سفید برفی ی آینه ی جادویی توی ذهنمون داریم. ازش جوابی رو میخوایم که دوست داریم بشنویم. توهم های رنگاورنگ میخوایم تا از واقعیت فرار کنیم. اما وقتی آینه هر اونچه که هست رو نشون بده، خدا معناش رو از دست میده‌. پس توی خودمون جمع میشیم و آرزو می کنیم که همه چیز ی خواب باشه. فارغ از اینکه تمام مدت رو به روی ی تصویر غیر واقعی ایستاده بودیم.

مشکلی نیست.انکارش نکن.ترسناکه،باید باشه.

 

0 نظر1 پسند

حتی از این نترسیدم که بفهمی کی ام.

فقط می خواستم بدونی.

من شروع کردم به یاد گرفتن رنگ مورد علاقت،

تو بهم ی لبخند هدیه دادی،

شروع کردم به یاد گرفتن تو،

بعد پیام هامون کوتاه و کوتاه تر شد،

و لبخندی که به آسونی بهم داده بودی رو به همون آسونی ازم گرفتی.

این شعر،

قاعدتا با خوندنش یاد تو افتادم. خوابم تعبیر شد. دارم بهت پیام میدم بدون اینکه حتی بدونی کی پشت این تکسته. ممکنه مسخره م کنی، عصبانی بشی یا فکر کنی هنوز همونقدر احمقم. مهم نیست. حتی مهم نیست که نتونی بفهمی یعنی چی.مهم اینه که کل حرف های من توی اون شعر خلاصه می شد.

+ خود درگیر شنیدی؟

تا وقتی پشت تک تک این اهنگا اسم تو هست ، چه انتظاری میره؟

ما دقیقا چی بودیم؟ فرق حسودی و غبطه بزرگه.

0 نظر1 پسند

باور کن!

!Interrupted
1402/5/20، 10:54

چرا انقد جو اینجارو منفی کردم؟ برعکس بلاگ اسکای که شبیه موج های آروم دریاست.(وی وبلاگ های زیادی دارد که هر کدام با حجم زیادی از خزعبلات پر شده اند.)

در واقع اوضاع اونقدر هم پیچیده نیست. فقط سعی می کنم از حالت روزمرگی های عادی درش بیارم.

اره، خوبه همین.

 

0 نظر1 پسند

صدام میگیره از حرص.

!Interrupted
1402/5/20، 00:50

همه چیز داره جنسیتی میشه،

نمی دونم.شایدم زیادی حساس شدم.

_ی روز برمی گردم و همتونو م*گام.

در رو بستم، بزار تو ذهنشون همون ادم خوبی باشم که تا بیمارستان میره و به بقیه کمک می کنه.چون دوسشون داره؛

نه در واقع.

ننگش به من نمیچسبه. نمی تونم تحمل کنم. حس وقتی رو دارم که سر سفره نشسته بودم و همه بااشتیاق به ظرف غذا نگاه می کردن، به جز من. غذا اسفناج بود، این خود نفرته.

فکر می کنی چرا دارم دست و پا میزنم؟ 

که تو چیزی رو بهم یادآوری نکنی. که با حسرت به اون تابلو نگاه نکنم. که برای اجازه گرفتن واسه ی کار خیلی نرمال که همه انجامش میدن ، التماس نکنم. سختمه ، وقتی می گی میتونستی بیشتر تلاش کنی سختمه. حرص به چشمام فشار میاره و سرم و داغ می کنه، گر گرفتگی صورتم بخاطر گرما نیست، حرصه.

ی جوری دارم کمر خم می کنم که صبر هم جواب نمیده.کوچه ای نمونده که با دیواراش حرف بزنم، همش خاطره ست.

اونا تغییر می کنن.

چیزی از من باقی نمیمونه.

سولی برای بار هزارم میشکنه،

وقتی خودش رو توی آینه میبینه دیگه اثری ازش نیست.

نمیدونم،

دارم نادیده می گیرم.

کاش می شد از دسترس خارج شم.

_چرا نمیشه؟

اعتیاد اوره، لذت های موقتی رو از دست میدم. از از دست دادن می ترسم، اما نگه داشتنشون هم ملال آوره.

اینجاست که به دیوار تکیه میدم ، سرم و بین دستهام میگیرم و با خودم میگم :

_ دقیقا..دارم چه غلطی می کنم؟

0 نظر1 پسند

انگاری جنس شیشه ست

!Interrupted
1402/5/19، 20:38

من واقعا نمی دونم چی بگم، همه چی از ی تلقین احمقانه فراتر رفته.

می خوای خودتو با ی اهنگ قدیمی خفه کنی و یاد کسی بیوفتی که حتی تلفظ اسمش رو یادت رفته بود؟ ی چیز جدید برات دارم ، میتونی شروع کنی.

اسمش اگر 'خوشحال' بودن نیست، بلند شدن که هست؟

0 نظر1 پسند

.M,M

!Interrupted
1402/5/19، 13:19

رفتم بیمارستان. می دونست چرا اومدم ، باور کن قصدم خودشیرینی نبود. از در که رفتیم تو و بوی الکل خورد تو صورتم لبخند زدم. 

.You're not iconic,you're just like them all دوباره.

تعجب کرده بود و شاید هم خوشحال بود.

چشمم دنبال کسی می گشت. شباهتی نمی دیدم ، فقط ی حسه.

کاش می تونستم وقتی ادمای اطرافم مضطربن ارومشون کنم. اونقدرا ام احمق نیستم، می فهمم که حالت خوب نیست. 

خستگی تو تنمه ، کتابدار از چشمام فهمید. چیزی نگفت.

اوضاع پیچیده به هم.

دوباره؟

نمیدونم دفعه چندمه.

0 نظر1 پسند

رپری یا فعال حقوق بشر؟

!Interrupted
1402/5/18، 22:09

از وقتی یادم میاد توی ذهنم بوده. با گذشت زمان بهش شکل دادم ، شخصیت دادم و براش اسم گذاشتم.همراه باهاش درگیر مسائلی می شدم که وجود نداشتن. من ی بچه ی ۱۰ ساله بودم ، همه چیز بیش از حد واقعی به نظر می رسید. گاهی دنیای واقعی رو با مکان امنی که برای خودم ساخته بودم اشتباه می گرفتم. دقیقا نمی دونستم دارم چیکار می کنم. بدون اینکه خودم بخوام ، وارد دنیایی شده بودم که حتی نمی دونستم آدم هایی با سنین بالاتر واقعا بهش اهمیت می دن. جادو، دستگاه هایی که اختراعشون می کردم اما وقتی به خودم میومدم هیچکدومشون رو نداشتم. بعد از چند سال با کسی آشنا شدم که بیشترین شباهت رو به شخصی داشت که توی ذهنم زندگی می کرد. علاقه ی واقعی به خودش رو نمی دونم ، اما من عاشق ی رویا شده بودم.فکر می کردم این بار همه چیز میتونه به واقعیت تبدیل بشه.

ذهنم برای مدتی از اون شخصیت فاصله گرفت. چون فردی که توی دنیای واقعی باهاش در ارتباط بودم، دیگه جایی توی زندگیم نداشت. دیگه مکان امنی نداشتم، ترسیده بودم و بیشتر از اون متنفر بودم. حالا که مدت زیادی ازش گذشته، داستان های ذهنم دوباره توی سرم چرخ می خورن و شخصیت های قصه احساساتم رو به دست می گیرن. خودم رو توی هر کلمه ای که بینشون رد و بدل می شه گم می کنم، من بخشی از این قصه شدم. با خودم گفتم این ماجرا هیچوقت تمومی نداره. هیچوقت نمیتونم درون خودم هم خودم رو سانسور کنم و بهشت رو نادیده بگیرم.

نقاشی دیجیتال بهترین گزینه برای شروع کشیدن بهشت بود، کاری که توش افتضاحم. نمی دونم اون روز کی می رسه، اما اون زن ی روز چهره ی واقعیش رو بهم نشون میده و داستانش رو می نویسم. شاید اون موقع خبری از اضطرابی که حالا تجربه می کنم نباشه، جایی که دنیای اون ها از من جدا بشه.

0 نظر1 پسند

من نمیدونم مشکلم چیه.

نمی خوام اذیتت کنم. اون کسی که داره کامنت میزاره، من همچین جرعتی ندارم.دلم می خواست حرف بزنیم. مگه تو خواب! بدنم سنگین شده بود. پشیمون بودم. میخواستم از جام بلند شم ، نمی شد. تاریک بود. نوشته های تو بود ، می گفتی " من با این خوشگله حرفم میزنم ولی هنوز.." برات ی اهنگ فرستاده بودم. تاریک بود، داشتی می گفتی. قضیه رو برای همه تعریف کردم. ذهنم پر از حسادت بود. تو هنوز داشتی از ی نفر دیگه برام می گفتی. هنوز توی پایان جملاتت نقطه میذاشتی.و اون، خوشگله..وقتی اسمت و دیدم تو حال خودم نبودم.

برای همینه که از خاطرات متنفرم. ولی خیلی وقت بود که تورو ندیده بودم..متعجب بودم از اینکه بعد از اون همه بغض و نفرت به خاطر من ، هنوز داری بهم جواب میدی؟حسادت.‌.اون ی دوسته. می گفتم متاسفم که بعد این همه وقت دوباره سر و کله م پیدا شده.

+انقدر خواب سنگینی بود که دلم نمی خواد هیچ کاری انجام بدم.انگار خوابام دارن ازم تغذیه میکنن..اروم اروم همه چی رو از بین میبرن..

0 نظر1 پسند

از سالن که می نویسی بهم بر میخوره. از کارایی که انجام دادی در طول روزت می گی حس خفگی می کنم. از اون دختر که تعریف می کنی با خودم می گم کاش بودم، سال قبل چم شده بود؟

گفتی تا آخرش هستی،

من بودم که نمیخواستم بمونم.

داشتم زمین و نگاه می کردم. به اون فکر می کردم. به اینکه چطوری به اینجا رسیدم. به اینکه ی روز میرسه دوباره تو این زمین پا بزارم؟ هواشو نفس کشیدم، شاید از اولش هم نباید تقلب توی کار راه میدادیم. اگر سال اول خبری نمی شد، امسال هم انتظاری نبود.نمی دونم، نمی دونم سال دیگه مرداد ماه چه حسی دارم. از اشک خسته ام ، کاش برسم به همون لحطه ای که نتونم برای دلیل لبخندم اسمی انتخاب کنم. 

وقتی با تو حرف میزدم..دقیقا همون لبخند بود. کارنامه ی تورو نمی دونم اما مال من سیاهه، تو تمامش و نوشتی.نمیدونم دارم درباره چی حرف میزنم..همونقدری که حس تو قوی بود. اگر نمی گفتی منظورم چیه،

شاید کادوی تولدت میرسید.دنبال بهانه بودم. دروغ می گم.دلم تنگ شده.چی انقدر متفاوت بود؟ همه چیز. چی میدونی؟ حتی تعریفی از همه چیز ندارم..

پوچی ذهن تو منم درگیر کرده. چرا انقدر درگیر مخاطبم؟

خودکشی کرده بود، شایدم خود ازاری. رد تیغ روی دستاش،لبخنداشو باور نمی کردم.ما سیاهی و پس میزنیم تا تصویرای فیک جاشونو بگیرن.چون قشنگ تره، چون افسردگی رو نمیخوایم. اون از زندگی متنفره؟ افسرده ست ، روانیه. بهش با چشم بد نگاه کن. اون غیر عادیه.

چی غیر عادیه؟ 

من.

 

ادامه نوشته..
0 نظر1 پسند

چهارشنبه.

!Interrupted
1402/5/16، 12:26

تمام مدت کسی که بچه بود و نمی فهمید من بودم ، نه اطرافیانم.

صدای هومان،

_دوتایی سوار ابرا شدیم ی روزیو ، ولی حالا تو دوست نداری بمونی و!

لبخند میزدم. مثل دیشب که دست میکشیدم رو اون کلمه های قرمز.

_جلو آینه به خودم میگم باز اشتباه کردی!

داد نزن ، هر چیزی که به تو مربوط میشد داره خفم می کنه.نمی دونم کی گیر افتادم دوباره. هر بار آماده ام و بعد خستگی مجالم نمیده. کلی از کارا مونده، مگه تا مهر چقدر وقت هست؟

_کاش رد نمیشدی..ی جوری تا گلستان میرفتیم.

هربار همینارو میگم. هربار همین اتفاقا تکرار میشه. فکر می کنم جدیده اما دارم دور خودم می چرخم.

اون عطر صورتی بود، مگه تو از صورتی نفرت نداشتی؟

حتی خودمم نمی فهمم دارم چی میگم..هینا گلومو گرفته و نمیزاره نفس بکشم..

0 نظر1 پسند
قدرت گرفته از بلاگیکس ©
© هم آماده باش ، هم تیکه پارم.