دوباره داشتم عذرخواهی می کردم.
من نمیدونم مشکلم چیه.
نمی خوام اذیتت کنم. اون کسی که داره کامنت میزاره، من همچین جرعتی ندارم.دلم می خواست حرف بزنیم. مگه تو خواب! بدنم سنگین شده بود. پشیمون بودم. میخواستم از جام بلند شم ، نمی شد. تاریک بود. نوشته های تو بود ، می گفتی " من با این خوشگله حرفم میزنم ولی هنوز.." برات ی اهنگ فرستاده بودم. تاریک بود، داشتی می گفتی. قضیه رو برای همه تعریف کردم. ذهنم پر از حسادت بود. تو هنوز داشتی از ی نفر دیگه برام می گفتی. هنوز توی پایان جملاتت نقطه میذاشتی.و اون، خوشگله..وقتی اسمت و دیدم تو حال خودم نبودم.
برای همینه که از خاطرات متنفرم. ولی خیلی وقت بود که تورو ندیده بودم..متعجب بودم از اینکه بعد از اون همه بغض و نفرت به خاطر من ، هنوز داری بهم جواب میدی؟حسادت..اون ی دوسته. می گفتم متاسفم که بعد این همه وقت دوباره سر و کله م پیدا شده.
+انقدر خواب سنگینی بود که دلم نمی خواد هیچ کاری انجام بدم.انگار خوابام دارن ازم تغذیه میکنن..اروم اروم همه چی رو از بین میبرن..