یادتم ا یاد من رفت.

!Interrupted
1402/4/28، 15:15

- می تونم خودم رو توی آیینه ببینم. این..منم؟ آیینه تصویرم رو به چشم هام منعکس می کنه. میتونم دستهام و بالا بیارم و حرکتشون بدم. و این اتفاق بار ها و بار ها میوفته. ضربان قلبم ، وقتی ناراحتم آروم تر می شه. و زمانی که مضطربم طوری تند میتپه که نتونم نفس بکشم. دستم و روی قلبم میزارم ، من زنده ام؟ درگیری های توی مغزم و حس میکنم ، وارد شدن هوا به ریه هام و حس می کنم ، من...

                             زنده ام؟

0 نظر2 پسند

Lilith

!Interrupted
1402/4/28، 13:18

اوایل پاییز بود، می دونستیم جزو اخرین هاست. اون باید جدی کار می کرد. رو به روی هم بودیم ، فهمیده بود دارم بی اختیار بهش نگاه می کنم. 

-هوا..گرمه نه؟

نفهمیدم چطوری بهش نزدیک می شدم،

می خندید. 

-یکی از دوستام مثل توعه.

از اون دنیایی که توی چند لحظه ساخته شده بود بیرون اومدم. داشتم چی کار می کردم؟ 

خیلی وقت گذشته. دارم 'شرم' رو حس می کنم. شکست و نفرت به اندازه کافی از بین بردنم. حالا این حس،

نابود کننده ست. 

0 نظر2 پسند

Pain

!Interrupted
1402/4/27، 18:15

من ی بازنده ام،

به هر حال مهم هم نیست.

نمی دونم ، نمی دونم.

طرف پارسال طلا اورد! امسال حتی تو ازمون انتخابی ام پذیرفته نشد!

نمیفهمم،

بیشتر از اون نمی دونم.

 

0 نظر2 پسند

از دارک اکادمیا.

!Interrupted
1402/4/27، 11:46

فکر نمی کنم رمان محسوب بشه، صرفا ی خاطره ست. از دنیایی که هیچوقت توش زندگی نکردم. وقتی این رو می نوشتم ۱۳ ساله بودم ، عاشق خانواده ای شده بودم که نمی دونستم خون اونهارو توی رگهام دارم. به هر حال، صرفا نوشتم تا اینجا بمونه و حتی ترجیح میدم خواننده ای نداشته باشه.


چند روزی می شد که تمام وقت توی اتاقش بود و غرق کتاب، با خودش حرف می زد یا از شدت هیجان با صدای بلند میخندید.کسی داخل خونه نبود تا صدای یوجین آزارش بده و بخواد ابراز ناراحتی کنه.ساکنان اون خونه ی قدیمی سال ها پیش از دنیا رفته بودن و حالا تنها وارث اموالشون یوجین بود. باب میل سلیقه ی خودش، دیوار هارو کاملا خاکستری کرده بود و فضای اتاق ها دلگیر به نظر می رسید.البته ، نه برای یوجین. شب ها بعد از کنار گذاشتن کتاب پشت میز تحریر بزرگ و قهوه ای رنگش می نشست و دست به قلم می شد. هر چیزی که به ذهنش خطور می کرد رو می نوشت و روز بعد،همه ی برگه هایی که با لکه های جوهر سیاه شده بودن رو با اتش شومینه به فراموشی می سپرد.موهای حالت دارش جلوی چشمهاش می ریخت و قصد نداشت مرتبشون کنه. درست مثل فضای آشفته ی اتاقش.بدون شک ، اگر کسی توی اون وضعیت میدیدش ، دیوانه خطابش می کرد.شاید اگر کتاب ها نبودن تا سرگرمش کنن ، اونقدر فکر می کرد و فکر می کرد تا جنون وجودش رو تسخیر کنه..

ادامه نوشته..
0 نظر2 پسند

تو فکرش منم و تو لیوان ودکا.

!Interrupted
1402/4/26، 14:04

به قول مونالیزا،استرس در من شیاف است.

فنی حرفه ای لعنتی،

میتونست یک سوم الان کارمند داشته باشه اما کار بدردنخورشونو درست انجام بدن.

پارسال فقط ۲ روز طول کشید ، حالا باید منتظر جواب ی پشتیبان احمق باشم که شبیه ادمای ۳۰۰۰ سال پیش حرف میزنه.

عصبانیم،ناراحت نیستم.

اون لیست لعنتی.معلومه که کل زندگیم بهش بستگی نداره.

اما مهر دستکشامو می خرم. مطمئنم.

اون دختره همبازیمه،هر جا میره برنامه برف بازیه.

ناتوانم.

0 نظر2 پسند

سخته خب.

!Interrupted
1402/4/26، 11:59

۱۵ سالگی‌ِ عجیب و غریب سوفی،عجیب تر اونچه که بهم هشدار داده بودی.

0 نظر3 پسند

فرق میکنه.

!Interrupted
1402/4/24، 21:14

نباید کل زندگیت به هیچ جات باشه،

نباید.

ما هممون این رو میدونیم.

ما هر روز وجودمون رو انکار میکنیم ، تا عقایدمون که احتمالا اسمش رو ازادی گذاشتیم پای مال نشه.

اما وقتی خبری از محدودیت نباشه ، مفهوم و معنای واقعی ازادی زیر سوال میره.

ما از نباید ها مطلعیم ، از لذت انجام دادنشون هم.

اما همچنان ترجیح میدیم خودمون رو توی اشتباهات غرق کنیم و بعد ابراز پشیمونی کنیم. شاید چون صد بار توبه کردن ، از یک بار مقابل خودمون ایستادن راحت تره.

فروپاشی روانی که نه، زندگیم از هم پاشیده.اون دختر بهم زنگ زد و من به سختی نفس می کشیدم.

تو تمام زندگیم از دختر ها متنفر بودم. از شروع ۷ سالگی تا به الان. دلیل ۹۰ درصد بدبختیام همینا ان. از  هانا کینه به دل مونده ، بعد از ۹ سال. اما اون پسر بچه ای که همبازیم بود؟ واقعا به ی رفیق پسر نیاز دارم.

0 نظر1 پسند

اینا مال گذشتس.

!Interrupted
1402/4/24، 10:09

یادمه که اون فیلمارو میدیدم. یادمه که بهم میخندید.

-از بچگی علاقه زیادی به زن ها داشتم.

فکر می کردم گناهکارم، حالا لیست اون فیلم هارو کنار اسم تو می بینم. از همشون متنفرم. 

از ادل و دختر مو آبی ،

از دالاس که زندگی واقعی جزمین رو بهش یاد اوری کرد،

از اهنگ های اون گروه.

همه چیز خیلی شبیه همه،

باعث میشی از خودم متنفر شم.

پریا شبیه اون بود، نه؟ 

نفرت تنها چیزیه که حسش می کنم.

2 نظر2 پسند

کوین.

!Interrupted
1402/4/24، 08:07

نیاز دارم تو کنسرت مانسکین باشم،

دیوید بخونه you'll be the saddest part of me

و من با تمام وجودم داد بزنم a part of me that will never be mine.. =)

این احساس مسخره، دوست داشتن نیست. اگر چیزی به این اسم وجود داشت قطعا حسی فرازمینی تر از این حرف ها بود.وابستگی ی چیز متفاوته،

می گفت نمیدونم چرا بجای دیدن فیلم و سریال و تفریح توی این سن خودشونو به دردسر میندازن.نمیدونست خودش قراره وابسته اون دختر بشه.

به هر حال،

دوره پیشرفته فوتوشاپ امروز شروع میشه و تا اخر هفته  ادامه داره.بابت اینکه بعد مدت ها زود بیدار شدم خوشحالم =] 

نتایج بیاد هرچی که باشه به دخترک پیام میدم. نمیدونم،ولی باید خیلی وقت پیش اینکارو می کردم. اون ی xntx که از مسخره بازی های اینطوری خوشش میاد. از بازیچه گرفتن بقیه نه، از خودشیفتگی. ادم منطقیه. و از کامنتای رفیقاش وجوابایی که خودش داده بود اینو فهمیدم.ولی ببین..من خیلی بیشتر از اون چیزی دوست دارم که بخوای به مسخره بگیریش و با ی جواب اونطوری تمومش کنی دختر.

بازم میگم،

اسمش دوست داشتن نیست.

0 نظر2 پسند

بیشتر از همیشه؟خیلی وقته.

!Interrupted
1402/4/23، 20:42


تا کی بازی کنم تو بگو رولِ قویارو
تا کی نشون ندم که تنگه دلم واست
حسمو بزار تو این آهنگه بگم واست ، بیشتر از همیشه تو یادتم معتادتم:)
نمیری از جلو چشم پس میزنم خاطراتو
میبینمت تو بیداریم.

تو خوابه من میای و میری بعدش میشه خوابه بد

بیشتر از همیشه نیازت دارم
دوس دارم زیر بارون بازم پیاده با من
راه بیای در گوشم بگی خیالت راحت
من که هستم حتی اگه یه ایرانه باهات بد

خودمو که گول نمیشه بزنم:)

نپریدی از سرم یه ذره م(حتی ی ذره م.)
افتاده دوباره باز تو سرم بیام ببینمت تورو..

0 نظر1 پسند
قدرت گرفته از بلاگیکس ©
© هم آماده باش ، هم تیکه پارم.