پس جون حاجی بذار کنار غُر غُراتو بزن توو صورت مشکلت عین بوکسورا مشت رفیق، تو میتونی پاشی بدویی برسی یا افسرده باشی بگیری از دکترا قرص
الان که فیلم یاد هندستون کرده و دارم مینویسم،۲ ساعت قبل از شروع آزمون مرحله ۱ المپیاده.
داشتم خودم رو قانع می کردم،که با شرایط روحی فاجعه باری که داشتم و روزهایی که پشت سر گذاشتم،منصفانه،میشه گفت ته زورم رو زدم.
اما بدیهیه که برای یک نسخه ی سالم از من،این حتی ۰/۱ تلاشم هم نبود.
خلاصه که در باب هیجان و انگیزه و خشمی که موقع نوشتن پست قبلی داشتم 'اگه قبول نشدی حق برگشت نداری!زندگیت به همین وابسته ست احمق!'، باید بگم،شاید به باختن عادت کردم و شاید به اون مرحله از بلوغ فکری رسیدم که چنین آزمون هایی رو ملاک خوب بودن و شاد بودن زندگیم قرار ندم.
چون طبق تجربیات قبلی،هر بار سلامت روانم بیشتر از چیزی که حالا هست دچار افسارگسیختگی میشه و برای دوباره به دست آوردن کنترلش،باید ماه ها بجنگم.
من این آزمون رو قبول نمیشم.بهروزی فر میگفت 'ادمای شاسگول تر از شما هم مرحله ۱ قبول میشن' ، اما من نمیخوام کسی رو گول بزنم.
نخوندم.بیشتر از ۷۵٪ منابع رو مطالعه نکردم.و قطع به یقین آدم هایی لایق،باهوش و پرتلاش تر از من توی حوزه کنارم میشینن.
رویای استرالیا و دیدن آدلاید هم به قبرستون آرزو هام بردم و منتظرم تا نتایج مرحله ۱ بیاد و دفنش کنم.
قبول نمیشم،و این پایانش نیست.نوشتن رو هیچوقت نمیتونم متوقف کنم.
میبازم،تیکه پاره میشم،هر بار بیشتر و بیشتر،اما مطمئنم که یک روز میتونم سرمو بالا بگیرم.
قبول نمیشم اما مطمئنم پشیمون هم نخواهم بود آتیشی که توی وجودم شعله کشیده بود و صدایی که فریاد میزد'باید انتقام همه اون طعنه هارو از اون حرومزاده ها بگیری' ، هر دو خاموش شدن.
شاید،شاید.
-۷ بهمن ماه ۱۴۰۳،ساعاتی قبل از مرحله ۱ المپیاد علوم زمین.