بله.

!Interrupted
1402/04/31، 21:01

امروز اولین جلسه دوره ادوب کمرا رو بوده و من نمی دونستم=))))))))))))

2 نظر1 پسند

تاحالا آبی بودی؟

!Interrupted
1402/04/31، 14:43

8 ساعت باقی مونده.

همه چیز از هم پاشیده، interrupted.

نمیدونم دقیقا کجا وایسادم. در رم به دنبال رم می گردی، و در رم، رم را نمیابی. 

میخوام برگردم به زمانی که اولین بار اسم ماتیلدا رو شنیدم.

یا وقتی که به آسمون نگاه می کردم و only angle پلی بود.

حتی روزی که برای اولین بار هری پاتر رو خریدم،

گاهی اوقات انقدر حس های کمیابی میشن که هرچقدر برای لمس کردنشون تلاش کنم ، بیشتر دور به نطر میرسن.

دنبال ی عطر خُنَکم ، ی هوای خنک ، ی خاطره با رنگ های جدید. دلم می خواد با ادم تازه ای ملاقات کنم و وقتی اسمش رو بهم میگه ، طعم سیب زمینی سرخ کرده رو حس کنم، عددش ۲۱ باشه و به رنگ شادترین آبی اسمون. 

دلم می خواد فصل تازه ای از داستانشون رو شروع کنم ، شاید تو دنیایی موازی، وقتی که هینا عاشق دریاست و پسرک مو فرفری گذشته ش رو مخفی نمیکنه. از این گرفتگی قلبم و رنگ های تیره خسته ام ، به اتفاقات جدید نیاز دارم. رنگ های جدید ، رنگ ها خیلی مهمن. میدونی؟ رنگ هر ادم هویتش رو مشخص می کنه. من از نیلی خسته ام ، کاش می شد اسمم رو با سبز آبی به یاد می اوردن.

2 نظر3 پسند

من فقط ی بچه بودم.

!Interrupted
1402/04/30، 11:01

این طلسم خیلی وقته شکسته. به هر حال، من برای تو گریه نمی کنم بچه. همه چیز خیلی مبهم بود. و طبق گفته ی خودش ، برای اولین بار داشتم درباره خودم حرف می زدم. درباره چیزی که ازارم می داد ، بغضی که توی این چند ماه تو گلوم مونده بود. 

تا دیشب نمی دونستم می تونم تا چه حدی ضعیف باشم. همیشه در حال محافظت از خودم بودم، با بروز ندادن احساساتم،با مخفی کردن همه چیز. خالی بودن؟ نه عزیزم. گاهی انقدر پر از همه چیز میشم که نمی دونم باید کدوم رو هندل کنم. 

نمی دونم، تابستون ۱۴۰۱ داره تکرار میشه.

2 نظر2 پسند

یادتم ا یاد من رفت.

!Interrupted
1402/04/28، 15:15

- می تونم خودم رو توی آیینه ببینم. این..منم؟ آیینه تصویرم رو به چشم هام منعکس می کنه. میتونم دستهام و بالا بیارم و حرکتشون بدم. و این اتفاق بار ها و بار ها میوفته. ضربان قلبم ، وقتی ناراحتم آروم تر می شه. و زمانی که مضطربم طوری تند میتپه که نتونم نفس بکشم. دستم و روی قلبم میزارم ، من زنده ام؟ درگیری های توی مغزم و حس میکنم ، وارد شدن هوا به ریه هام و حس می کنم ، من...

                             زنده ام؟

0 نظر2 پسند

Lilith

!Interrupted
1402/04/28، 13:18

اوایل پاییز بود، می دونستیم جزو اخرین هاست. اون باید جدی کار می کرد. رو به روی هم بودیم ، فهمیده بود دارم بی اختیار بهش نگاه می کنم. 

-هوا..گرمه نه؟

نفهمیدم چطوری بهش نزدیک می شدم،

می خندید. 

-یکی از دوستام مثل توعه.

از اون دنیایی که توی چند لحظه ساخته شده بود بیرون اومدم. داشتم چی کار می کردم؟ 

خیلی وقت گذشته. دارم 'شرم' رو حس می کنم. شکست و نفرت به اندازه کافی از بین بردنم. حالا این حس،

نابود کننده ست. 

0 نظر2 پسند

Pain

!Interrupted
1402/04/27، 18:15

من ی بازنده ام،

به هر حال مهم هم نیست.

نمی دونم ، نمی دونم.

طرف پارسال طلا اورد! امسال حتی تو ازمون انتخابی ام پذیرفته نشد!

نمیفهمم،

بیشتر از اون نمی دونم.

 

0 نظر2 پسند

از دارک اکادمیا.

!Interrupted
1402/04/27، 11:46

فکر نمی کنم رمان محسوب بشه، صرفا ی خاطره ست. از دنیایی که هیچوقت توش زندگی نکردم. وقتی این رو می نوشتم ۱۳ ساله بودم ، عاشق خانواده ای شده بودم که نمی دونستم خون اونهارو توی رگهام دارم. به هر حال، صرفا نوشتم تا اینجا بمونه و حتی ترجیح میدم خواننده ای نداشته باشه.


چند روزی می شد که تمام وقت توی اتاقش بود و غرق کتاب، با خودش حرف می زد یا از شدت هیجان با صدای بلند میخندید.کسی داخل خونه نبود تا صدای یوجین آزارش بده و بخواد ابراز ناراحتی کنه.ساکنان اون خونه ی قدیمی سال ها پیش از دنیا رفته بودن و حالا تنها وارث اموالشون یوجین بود. باب میل سلیقه ی خودش، دیوار هارو کاملا خاکستری کرده بود و فضای اتاق ها دلگیر به نظر می رسید.البته ، نه برای یوجین. شب ها بعد از کنار گذاشتن کتاب پشت میز تحریر بزرگ و قهوه ای رنگش می نشست و دست به قلم می شد. هر چیزی که به ذهنش خطور می کرد رو می نوشت و روز بعد،همه ی برگه هایی که با لکه های جوهر سیاه شده بودن رو با اتش شومینه به فراموشی می سپرد.موهای حالت دارش جلوی چشمهاش می ریخت و قصد نداشت مرتبشون کنه. درست مثل فضای آشفته ی اتاقش.بدون شک ، اگر کسی توی اون وضعیت میدیدش ، دیوانه خطابش می کرد.شاید اگر کتاب ها نبودن تا سرگرمش کنن ، اونقدر فکر می کرد و فکر می کرد تا جنون وجودش رو تسخیر کنه..

ادامه نوشته..
0 نظر2 پسند

تو فکرش منم و تو لیوان ودکا.

!Interrupted
1402/04/26، 14:04

به قول مونالیزا،استرس در من شیاف است.

فنی حرفه ای لعنتی،

میتونست یک سوم الان کارمند داشته باشه اما کار بدردنخورشونو درست انجام بدن.

پارسال فقط ۲ روز طول کشید ، حالا باید منتظر جواب ی پشتیبان احمق باشم که شبیه ادمای ۳۰۰۰ سال پیش حرف میزنه.

عصبانیم،ناراحت نیستم.

اون لیست لعنتی.معلومه که کل زندگیم بهش بستگی نداره.

اما مهر دستکشامو می خرم. مطمئنم.

اون دختره همبازیمه،هر جا میره برنامه برف بازیه.

ناتوانم.

0 نظر2 پسند

سخته خب.

!Interrupted
1402/04/26، 11:59

۱۵ سالگی‌ِ عجیب و غریب سوفی،عجیب تر اونچه که بهم هشدار داده بودی.

0 نظر3 پسند

فرق میکنه.

!Interrupted
1402/04/24، 21:14

نباید کل زندگیت به هیچ جات باشه،

نباید.

ما هممون این رو میدونیم.

ما هر روز وجودمون رو انکار میکنیم ، تا عقایدمون که احتمالا اسمش رو ازادی گذاشتیم پای مال نشه.

اما وقتی خبری از محدودیت نباشه ، مفهوم و معنای واقعی ازادی زیر سوال میره.

ما از نباید ها مطلعیم ، از لذت انجام دادنشون هم.

اما همچنان ترجیح میدیم خودمون رو توی اشتباهات غرق کنیم و بعد ابراز پشیمونی کنیم. شاید چون صد بار توبه کردن ، از یک بار مقابل خودمون ایستادن راحت تره.

فروپاشی روانی که نه، زندگیم از هم پاشیده.اون دختر بهم زنگ زد و من به سختی نفس می کشیدم.

تو تمام زندگیم از دختر ها متنفر بودم. از شروع ۷ سالگی تا به الان. دلیل ۹۰ درصد بدبختیام همینا ان. از  هانا کینه به دل مونده ، بعد از ۹ سال. اما اون پسر بچه ای که همبازیم بود؟ واقعا به ی رفیق پسر نیاز دارم.

0 نظر1 پسند
قدرت گرفته از بلاگیکس ©
© هم آماده باش ، هم تیکه پارم.