Lilith

اوایل پاییز بود، می دونستیم جزو اخرین هاست. اون باید جدی کار می کرد. رو به روی هم بودیم ، فهمیده بود دارم بی اختیار بهش نگاه می کنم. 

-هوا..گرمه نه؟

نفهمیدم چطوری بهش نزدیک می شدم،

می خندید. 

-یکی از دوستام مثل توعه.

از اون دنیایی که توی چند لحظه ساخته شده بود بیرون اومدم. داشتم چی کار می کردم؟ 

خیلی وقت گذشته. دارم 'شرم' رو حس می کنم. شکست و نفرت به اندازه کافی از بین بردنم. حالا این حس،

نابود کننده ست.