ای که خوشبختی پس از تو،گم شد و به قصه پیوست

نمیدونم اثرات خوندن دوباره ی اون وبلاگ بود،یا هر چیز دیگه ای،اما یکهو متوجه چیز غریبی شدم.
قبل تر از این ها ، من هم می تونستم بنویسم.
و خوب بنویسم.یادم هست ، تشویق های مداومِ معلم ادبیاتم رو یادم هست.
اون زمان ، شکسته بودم و هر از گاهی خرده شیشه های وجودم رو جمع می کردم و توی خونم میزدم و شروع می کردم به نوشتن.فکر میکنم،علت اصلی اینکه کلماتم اونقدر به دل مینشست همین بود.
حالا اما سوگوار کسی نیستم و به زحمت،تکه های خرد شده ی درونم رو سر جاش چسبوندم.
و امان از این وبلاگ ها.
هر بار برای نوشتن،برای کمی بهتر نوشتن،مجبور میشم به انجام دوباره ی اون کار.و وقتی یک تکه جدا بشه،تمامِ دیواره ی مغزم همراهش فرو میریزه.
من میمونم و یک دستخط نازیبا و چند کلمه ی اغراق آمیز و یک وجودِ تکه تکه.
هم سن و سال هام بهش میگن move on کردن ، اما من چون تا به الان تجربه ش نکردم،اسمی براش ندارم.هنوز که هنوزه،آدم های ارزشمند برام عزیزن و آدم هایی هستن که ارزشش رو نداشتن،اما هنوز هم توی پس زمینه ی ذهنم به یاد میارمشون.
امروز،برای اخرین بار میشینم پشت میز و می نویسم.
و بعد قصه ای که سال قبل شروعش کردم رو رها می کنم،شاید تا سال ها بعد،چون بیشتر از این ظرفیتِ غرق شدن در توهم و خاطراتِ اغلب غیر واقعی رو ندارم.
امروز برای اخرین بار،قلم رو توی خونم میزنم و باز هم می نویسم،و هر زمان که از شدت خونریزی افکار ، قادر به ادامه دادن نبودم،همونجا متوقف میشم.
شاید بعد ها ، یک داستان واقعی برای نوشتن داشتم و به این مهملات متوسل نشدم.
شاید ، بعد ها.