هم آماده باش ، هم تیکه پارم.

هم آماده باش ، هم تیکه پارم.

خدا ام بزنم زمین سر پام سریع

ی روز میرسیم

پوست مدیر سایت رو کندم ،

-۲۱ تیر ماه ساعت ۱۰ صبح آزمون انتخابیه.

باورم نمیشه:)))این همه وقت شبا با فکر مسابقه خوابیدن ، به فنا دادن مهره های گردنم ، ۵ ، ۶ ساعت خوابیدن ، روزش داره میرسه! 

احتمالا ۳ یا ۴ روز بعد از ازمون نتایج اعلام بشه. و بعد؟ دوستام به زندگیم برمیگردن. بدون عذاب وجدان فیلم میبینم.محدثه با ویساش شادروانم میکنه ، و مهم تر از همه همه ی اون فشارای وحشتناک تموم میشه. قشنگ حس کسی و دارم که نزدیک کنکوره.

=)

1402/4/19 18:35 !Interrupted 0 نظر0 پسند

دوستامو دک میکردم

هنگ اور.

بنظرم اینطوری نمیشه..باید رفت.

هر روز از روز قبل کثافت ترم.

تو این چاله که بیوفتی دیگه نمیشه کاری کرد جز دست و پا زدن.

یا خودت میخوای و میای بیرون یا همونجا میمیری.

لعنتی..

مگه دوست کم داشتم؟

هر کی هرچی میگه رو مغزمه.

منم حالم خوب بود ، تلاشا بکوب بود.

نمیدونم کی چیشد این فیس ناخوش موند روم.

هیچکی نمیدونه اصن چرا پنچرم.

ولی نمیخوام کسی و ناراحت بکنم با حرفام.

از تو گله ای نیست ، 

طبیعت آدما اینه.

?Can you do some for me

مگه دیکتس ازم غلط بگیرن؟

باید رفت. 

تا کی؟ رفتنا و برگشتنای اجباری تا کی؟

نمیدونم.

ولی باید رفت.

1402/4/11 16:05 !Interrupted 2 نظر2 پسند

مو میخوام بروم زن بگیرُم.

دیشب..

عجیب بود. حال اونی و دارم که تمام عمرش برا استخدام تو ی شرکت درخواست میده و رزومه پر میکنه و وقتی  پذیرفته میشه شرکت به خاک سیاه میشینه:)

نمیدونم ،

شاید از اولشم نباید بهش خیره میشدم.

-می گفت دیدی بی دلیل از ی نفر خوشت میاد؟ اونجاست که روحت پاکی روحش و حس می کنه.. به روحم غبطه می خورم که از خودم بهش نزدیک تر بوده.

نمیدونم،

اگه برگردم عقب نمیبینمت تورو قول میدم.

خواب دیدم.خیلی وقت بود خوابشو ندیده بودم. اخرین باری که دیدمش ، ۲۴ خرداد بود.ی عکس داشتم که وقتی داشت با اون حرف می زد ازش گرفتم. اول تیر همه رو پاک کردم ولی..از سطل زباله نه. شاید دلم گرم بود. شاید فقط..نمیدونم اسم این حس چیه. دیشب که همه چیز رو پاک کردم خیالم راحت بود. بعد چشمامو بستم. دخترک اونجا بود. توی سالن ، کنار دوستاش. مثل همیشه پیشش راه میرفتم. از دور نگاهش می کردم. سعی کردم ازش عکس بگیرم ، تو ماشین نشسته بود.نشد. گمش کردم.

گمش کردم. ی روز میرسه که یادم بره اسمش و رو با کدوم پ مینویسن.توی خاطراتمم گمش میکنم..

1402/4/11 11:01 !Interrupted 0 نظر1 پسند

همش میگفتی اخرین دفعس.

کاش میشد ساعت نگذره ، چرا باید بخوابیم؟ ایده ها و تمرکزی که شبا دارم و فقط ۵ صبح دارم و این لعنتی خوابمو بهم زد:)))میگفت خوبه دوستاتو ول کردی حوصلشونو نداشتم. و منی که با بچه ها قرار گذاشتم مرداد ماه همو ببینیم..قسم خوردم مهرماه خودم هزینش و بدم. ولی چطوری؟ با درامد روزی چند هزار تومن؟ یا ولایی که برا کتاب تست کنار میزارم؟ مخم نمیکشه ، بهشون غبطه میخورم که الان تنها دغدغه زندگیشون کلاسای تابستونیه و اینکه تعطیلات چقدر حوصله سر بره..من واقعا خسته ام اقا.

1402/4/10 23:51 !Interrupted 0 نظر1 پسند

دلمون تنگ ، یادتیم کلی.

رفتم کتابخونه..

منی که از هنر متنفرم : خانم میرزایی میشه اون کتابی که دفعه قبل دنبالش بودم رو نشونم بدین؟ مبانی هنر های تجسمی..همه چی خیلی از همه پاشیده ست. نمیدونم ، شاید آماده باش فقط ی توهم انگیزه بود و منم باورش کرده بودم. هر چقدر بیشتر بهش فکر می کنم هیچ شانسی ندارم ، نه تو مسابقه نه رای پذیرفته شدن توی ازمون مدرسه مورد علاقه م. مورد علاقه؟ خیلی وقته حتی نمیدونم یعنی چی.میدونم ، خیلی زود دارم جا میزنم. ولی خسته شدم.از خوندن درباره گرافیک و تاریخ هنر خسته شدم. از ور رفتن با ایلوستریتور و شرکت کردن تو دوره برنامه های ادوبی خسته شدم. از حرفای بقیه که میگن تو اگر تلاش میکردی میتونستی به چیزای بیشتری برسی خسته شدم.فرانسه؟ شبیه جوکه.حتی مطمئن نیستم بتونم تا کشوری برم..فقط خسته ام.همین.

 

1402/4/10 16:30 !Interrupted 0 نظر2 پسند

بچه.

هدف عزیزم ، من از convers نسکافه ای مورد علاقم ، از دوستام ، از تنقلاتی که بدون اونها قادر به زندگی کردن نبودم ، از دیدن هری پاتر برای بار میلیونم ، از خرید لباس هایی که می خواستم ، از خوندن رمان های پائولو کوئلیو ، از خوابیدن تا لنگ ظهر  و از خفه کردن خودم با قهوه گذشتم. حالا تو ام از نرسیدن به زندگی من بگذر و انقدر مارو اذیت نکن.

1402/4/9 13:26 !Interrupted 2 نظر2 پسند

شرکت بازیافت لباس.

ی چیزی که الان یادم افتاد درباره بهمن ماه پارسال ، اینه که برای آمادگی بیشتر برای ایده پردازی و دست پر رفتن سر جلسه باید با پرچم کشور ها آشنایی داشته باشی. سال قبل کشور موردنظر آلمان بود و من هیچ ذهنیتی از رنگ های پرچم آلمان ، نماد های این کشور و کاراکتر های معروفش نداشتم. حتی نمیدونستم که لباس محلی بخصوصی دارن یا نه؟ و به جرعت میتونم بگم اگر از رنگ های بهتر-و مناسب تری- استفاده میکردم نتیجه فرق می کرد.

1402/4/8 16:13 !Interrupted 0 نظر0 پسند

می اندیشید که دیگر نمی داند کیست.


سال ها پیش وقتی مردم در دهه ی بیستم میلادی ، تنها به عمل های زیبایی و کسب درامد از راه های آسان فکر می کردند، دخترک مغموم و آشفته به نظر می رسید. اطرافیانش در سدد این بودند که به هر طریقی ( از جمله طعنه های زبانی و ارسال مقالات روانشناسی برای او) ثابت کنند که مشکلات روحی دارد. افسردگی گریبان گیر او نبود ، در حقیقت ، از هیچ بیماری روحی دیگری هم رنج نمی برد. خانواده اش شاهد این بودند که به ندرت لبخند می زند ، از اتاق تاریک و کوچکش خارج نمی شود و ساعاتی طولانی می خوابد.این نشانه ها هر خانواده ای که سرپرست یک نوجوان هستند را نگران می کرد ، همانطور که والدین او نگران بودند. اما دخترک اینطور فکر نمی کرد. بابت هیچ چیز نگران نبود، حتی مدت طولانی بود که هیچ اندوهی درون خود احساس نمی کرد. کتاب هایش را گوشه کناری می گذاشت و بعد به فکر فرو می رفت ، کاری که بیشتر مردم در آن دوران از آن غافل بودند. علاوه بر نگرانی های والدینش در باب افسردگی او ، دخترک بابت کتاب هایی که می خواند هم سرزنش می شد. فکر می کرد این احمق ها تنها به این دلیل از مرگ می ترسند که قدرت پذیرش پایان همه چیز را ندارند. یک بار وقتی قسمتی از کتاب مورد علاقه اش -ورونیکا تصمیم می گیر بمیرد- را برای برادرش خواند ، دعوای بزرگی سر گرفت. این افکار برادرش را آزار می داد ، ترس های وجودی اش را آشکار می کرد و بیشتر از هرچیزی باعث می شد دخترک برای دفعات متوالی به حقیقتی اجتناب ناپذیر پی ببرد : بشریت نمی تواند پایان را بپذیرد. دخترک افسرده نبود ، دیوانه هم نبود. او از مرگ اندیشی نمی ترسید ، و معتقد بود این مردم به سبب ترسی که از مرگ و شفای ابدی دارند دیوانگان واقعی هستند..
 

1402/4/8 10:16 !Interrupted 2 نظر1 پسند

اون روز و میبینم که..

کلی فیلم برای ساخت ی ولاگ بلند دارم اما حوصله ادیت؟ بیا فقط نگهشون داریم.

تو روزای عادی وقتی صبح زود بیدار میشدم اینطوری بودم که الان بیهوش میشم- حالا تو روز تعطیل ساعت هفت صبح خیره به سقف :

 

1402/4/8 08:31 !Interrupted 0 نظر1 پسند
قدرت گرفته از بلاگیکس ©
© هم آماده باش ، هم تیکه پارم.