می اندیشید که دیگر نمی داند کیست.


سال ها پیش وقتی مردم در دهه ی بیستم میلادی ، تنها به عمل های زیبایی و کسب درامد از راه های آسان فکر می کردند، دخترک مغموم و آشفته به نظر می رسید. اطرافیانش در سدد این بودند که به هر طریقی ( از جمله طعنه های زبانی و ارسال مقالات روانشناسی برای او) ثابت کنند که مشکلات روحی دارد. افسردگی گریبان گیر او نبود ، در حقیقت ، از هیچ بیماری روحی دیگری هم رنج نمی برد. خانواده اش شاهد این بودند که به ندرت لبخند می زند ، از اتاق تاریک و کوچکش خارج نمی شود و ساعاتی طولانی می خوابد.این نشانه ها هر خانواده ای که سرپرست یک نوجوان هستند را نگران می کرد ، همانطور که والدین او نگران بودند. اما دخترک اینطور فکر نمی کرد. بابت هیچ چیز نگران نبود، حتی مدت طولانی بود که هیچ اندوهی درون خود احساس نمی کرد. کتاب هایش را گوشه کناری می گذاشت و بعد به فکر فرو می رفت ، کاری که بیشتر مردم در آن دوران از آن غافل بودند. علاوه بر نگرانی های والدینش در باب افسردگی او ، دخترک بابت کتاب هایی که می خواند هم سرزنش می شد. فکر می کرد این احمق ها تنها به این دلیل از مرگ می ترسند که قدرت پذیرش پایان همه چیز را ندارند. یک بار وقتی قسمتی از کتاب مورد علاقه اش -ورونیکا تصمیم می گیر بمیرد- را برای برادرش خواند ، دعوای بزرگی سر گرفت. این افکار برادرش را آزار می داد ، ترس های وجودی اش را آشکار می کرد و بیشتر از هرچیزی باعث می شد دخترک برای دفعات متوالی به حقیقتی اجتناب ناپذیر پی ببرد : بشریت نمی تواند پایان را بپذیرد. دخترک افسرده نبود ، دیوانه هم نبود. او از مرگ اندیشی نمی ترسید ، و معتقد بود این مردم به سبب ترسی که از مرگ و شفای ابدی دارند دیوانگان واقعی هستند..