.Dear Henry

معمولا به نشونه ها اعتقادی ندارم.اما وقتی ببینمشون دو دستی میچسبمشون،همونطور که از آدمها فراری ام اما با هر ارتباط کوچیکی تا مدت ها به وسیله یک طناب فولادین بهشون متصل میشم.
زنجیر گردنم و دید،فکر نمیکرد بعد این همه وقت هنوز داشته باشمش،خودمم فکر نمیکردم هنوز تا این اندازه درگیرت باشم.اصلا چطور میشه این حجم از خود تحقیری و عذاب وجدانی که بعد از این همه وقت هنوز با خودم حمل میکنم توضیح داد مهندس؟
دیشب،شبِ وحشتناکی بود،اوضاعم خراب تر از چیزی بود که تصور میکردم،از شدت کرختی و عاجز بودن حتی نمیتونستم حرکت کنم،هر چند دقیقه با دیدن چهره ی آدم ها از خواب می پریدم و حالتی درست شبیه اضطراب ناشی از کابوس های the green eyes guy سراغم اومده بود.
صبح کاملا تسلیم اعمال روز قبلم شده بودم.حتی یک بار هم سعی نکردم چیزی رو تغییر بدم. و بله.این شب وحشتناک به یک تعطیلی معجزه آسا ختم شد.
معجزه نیست و مازوته،اما این موجودِ خودشیفته ی کم شعور همیشه به پیدا کردن یک ارتباط بعضا بی ربط با زندگی خودش و وقایع اطراف علاقه منده.
جهان حول افکار ما میچرخه،اگر این طور نبود که نمی گفتم خود شیفته ی کم شعور.
بوکس واسم فراره،نوشتن واسم فراره،متعجبم که چطور بعد از این همه فرار ، هنوز در حال دویدنم،و بد تر از اون،هنوز نتونسته م پناهگاه واقعی رو پیدا کنم.
خلاصش این که،امروز هم به خیر گذشت،
اما فکر میکنی تا کی هواتو داره؟









