سلام.

من ی بیشعورم ، از خرداد ماه سال قبل.

تا زمانی که حالمو نپرسی ازت خبری نمیگیرم.

می تونم طوری رفتار کنم که انگار هیچوقت نمیشناختمت ، حتی اگه نزدیک ترین آدمم باشی.

می تونم بدون هیچ دلیلی حذفت کنم.

میتونم چند روز قبل از تولدت برای فرار از تبریک گفتن بگم نمیخوام ریختت و ببینم.

میتونم کادویی که براش زحمت کشیده بودی رو تو چند ثانیه نابود کنم.

میتونم قلبت رو بشکنم ، تا حدی که ازم نفرت داشته باشی و بهم بگی "نخاله".

فقط یک سال گذشته. چی شد که به اینجا رسیدم؟ میترسم و توی خودم جمع میشم ، مثل بچه ای که از صدای رعد و برق ترسیده و توی بغل مادرش آروم گرفته.اینجا خبری از آغوش مادر نیست.تنهایی تازیانه میزنه ،خون سیاه رنگم قطره قطره روی زمین میریزه.راستی مامان ، چیشد که سیاه شد وجودم؟

خیلی وقته که عذرخواهی نکردم. حتی وقتی گفتی بغض کردی و پشیمونی از اینکه بهم ارزش دادی عذرخواهی نکردم. 

داره منو از بین می بره..هر کلمه ای که شاید طی این یک سال اهمیتی نداشتن تو سرم چرخ میخوره..سردمه،ولی مگه الان تابستون نیست؟ 

مثل همیشه.

باید رفت.

_گند نزنید به مهم بودتون،چون برمیگردی میبینی تغییر کردم و حالا تو باید دنبال من بدوئی.

نمی تونم نفس بکشم..