9 بهمن

!Interrupted
1404/8/10، 18:52
9 بهمن

ی چیزایی هست که نمیتونیم تغییرش بدیم.چشم سبزه میدونه،واسه همین بهم پیام نمیده.ازش ممنونم.تو نمی دونستی.شایدم میدونستی و نمیفهمیدی.

ی چیزایی هست که هر چقدرم زور بزنم نمیتونم پاکشون کنم.نمیتونم با دیدن اسامی و چهره ی یکسری آدمها،یاد فجایع ۲ سال قبل نیوفتم.نمیتونم وقتی بارون میاد جمله ای که همیشه میگفتی و از سرم بیرون کنم.

ی چیزایی هست که با زور بازو حل نمیشه.قدرتش رو داشتم و چند باری فک حریفم رو اورده بودم پایین،ولی مقابل مشتای اون فقط وایسادم و نگاه کردم.پای تو وسط بود.پای چیزی که خودمون هم براش اسم یا توضیحی نداشتیم.

ی چیزایی هست که فقط باید بزارم بگذرن.نمیتونم چشم هامو کور کنم و دیگه آدم ها رو نبینم.نمی تونم صدای این فریاد ها و گریه هایی که تو سرم منعکس میشه رو خاموش کنم.گاهی حتی نمیتونم به زمان حال برگردم و به بدنم بفهمونم دیگه تو خطر نیستم.

ولی حقیقت اینه که هیچکس ازم نمیخواد بابت این موارد توضیحی بدم.هیچکس بابت مشکلات درونیم ازم توضیح نمیخواد.هیچکس نمیبینه که وقتی به ی نقطه از دیوارِ سفید خیره ام ، چه خونریزی ای تو مغزم راه افتاده.

چیزی که دیده میشه منم و خودکارِ تو دستم.

من و عددی که ۲ سال بعد کنار اسمم میچسبونن.من و نتیجه ای که در نهایت هیچکس با دیدنش از این روزهای طاقت فرسایی که میگذرونم با خبر نمیشه.

سردرد عجیبی خرمو گرفته.بدنم داره آلارم خطر میده، میگه "دیگه بسه".

همیشه انرژی زیادی برای کارهام مصرف میکنم.انرژی ای که خیلی های دیگه با نصفش کار های فوق العاده تری میکنن.دوست داشتم بگم ADHD اما ماهیت اتفاقاتی که داره برام میوفته رو نمیشه با چند تا اسم عجیب و غریب و اصطلاحات روانشناسی ، به طور دقیق توجیه کرد.

یاد میگیرم.بعد از همه ی این ها، بالاخره یاد میگیرم و میزارم بگذره.

ی چیزایی هست که نمیتونیم تغییرش بدیم.ولی وقتی به خودکار توی دستم نگاه میکنم،میفهمم به همون اندازه قدرت دارم چیزهایی رو هم به نفع خودم تغییر بدم.

درست یادم نیست که قبلا چطور این کار رو میکردم.چطور میرفتم و وقتی برمیگشتم ، هنوز همون آدم سابق بودم اما مواردی جزئی توی وجودم تغییر شکل داده بودن. حالا که از چند فرسخی به این تحولات کوچیک نگاه میکنم ، میبینم که اون زمان چقدر قدرتمند و با جرعت بوده م.

قبلا ، فکر میکردم رفتن کار آدم های ضعیف و ترسوعه.آدم هایی که نمیمونن تا اوضاع رو درست کنن.و حالا میبینم که نه،بالعکس،آدمی که به جای رفتن و پشت سر گذاشتن،مشکلاتش رو سفت میچسبه تا احساس امنیتش رو از دست نده ترسوی واقعیه.

نمیخوام ترسوی واقعی باشم.

قراره شب های زیادی مثل دیشب بگذرونم.خسته.سخت کار کردن های بیهوده.چشم درد و کابوس تا خود صبح.

اما در نهایت، اینبار وقتی برگردم متوجهش میشم.متوجه تغییر مسیر های عصبی مغزم، و افکار زود به جوش اومده ای که اغلب برای درک بهترشون نیاز به زمان بیشتری دارم.

Creating no one else can اگر آسون بود، دیگه استفاده از no one else بار معنایی نداشت. 

وقتی برگردم،دیگه نه من آدمی ام که این پست و مینوشت نه خودکارِ توی دستم همون قبلیه ست.و شاید لازم باشه برای حقیقی شدن این جمله ی ساده ، ماه ها سگ دو بزنم. و اون موقع ، میتونم واقعا از خودم بپرسم :

,If I'd have never hit rock bottom

?Would I be the person that I am today

0 نظر5 پسند
قدرت گرفته از بلاگیکس ©
© هم آماده باش ، هم تیکه پارم.