حزیون؟هزیون؟

فروپاشی روانی برای توصیف اوضاعم خیلی عنوان نامناسبیه.مغز میخوام،تاحالا کوکائین زدی؟ ثابت میکنم اگه موقع مصرف یکی از مغزت x-ray بگیره جفتمون میبینیم که مصرف گلوکز تو مغزت داره میره بالا.ناگهانی و خیلی زیاد.یا M.S،اون بیماری ای که با ازدیاد میلین بوجود میاد باعث فلج شدن فرد میشه نه M.S.و پاراسمپاتیک! چجوری ثابت کنم موقع گریه و ترشح بزاق پاراسمپاتیک غلبه داره؟ کی گوش میده؟ کی حوصله داره همه ی این هارو برای معلم زیست شرح بده؟
من که نه.تو شاید اما من نه.
کارنامم میاد.همه ی اینهارو بلد بودم و ۱۵ میگیرم.شاید تاریخ رو افتادم و فیزیک هم سلاخیم کرد.از عمیق ترین مباحث الکتریسیته ، ما کنکور و نهایی داریم و علی هم تیزهوشان قبول نشد چون بهم گوش نکرد.جدی؟
آناتومی گری و بافت شناسی دیروز تو دستم بود.از نزدیک.شکل های زیست یازدهم و توش پیدا میکردم.جالب نبود.نمیخواستم زودتر از موعد ببینمشون.زود تر از موعد؟ عجب رویی داری پسر!
نمیدونم.فروپاشی روانی هیچوقت ۱ ماه کامل طول نمیکشه.این ی چیز بزرگتره.
در نهایت فرقی به حالم نمیکنه.همیشه بین انبوهی از نمونه سوالات و کتاب ها گم شده م.کتاب تستم میگه تابستون همه ی تست های این فصل رو زدم،اما سوالات نهایی میگن هیچی بلد نیستم.تقابل عجیبیه.مثل تقابل من و اون دو نفر.
هیچوقت دربارشون با کسی حرف نزدم.قبل تر ها فکر میکردم ی نیروی خارق العاده و کمیابه،ی موهبت که فقط من دارمش.۲ نفر توی مغزم زندگی میکنن.کوچیک و بی آزارن.اما واقعی.و من هر روز از زندگیم،به اندازه ی ۳ نفر برای گذروندن روزهام انرژی صرف میکنم.گریه میکنم،می خندم،فکر میکنم،عصبانی میشم و تصمیمات مهمی میگیرم،هم برای خودم و هم به جای اون دو نفر.
گاهی اوقات میپذیرم که جای تعجب نداره که اوضاعم انقدر اسفناکه.مغزم گلوکز محدودی برای سوزوندن داره و من از ی خازن 5 ولتی انتظار دارم به اندازه ی ۲۲۰ ولت شارژ بشه.شاید کوکائین نیاز دارم. نمیدونم.نمیشه،حداکثر توانش همونقدره و وقتی بیشتر از اون تلاش کنی،نتیجه معکوس میشه.داغ میکنه. ملتهب و بعد منفجر میشه.درست مثل مغز من.
از اولین کارهایی که باید بعد کنکور انجام بدم دیدن ی روانشناسه.البته نه برای درمان.
مواردی مثل من هیچوقت درمان نمیشن.فقط توصیه هایی هست که با رعایت کردنشون میتونی "راحت" تر باهاش کنار بیای.
نمیدونم تا چه حد اوضاع اون تو(تو مغزم) خرابه.مغز میخوام،به اون دختر چشم رنگیه هم گفتم.چشماش سبز بود؟آبی؟نمیدونم. ولی صدای گریه های اون دونفر و میشنوم.ظاهرا سخته.اون ها چند قدمی از من جلو ترن.بیشتر زندگی کرده ن.بیشتر تجربه دارن.گاهی ازشون میترسم.گاهی انگار دارن با چاقو مغزم رو تیکه تیکه می کنن.و گاهی باعث میشن آروم تر شم.میبینمشون.ی مدت روشون کنترل داشتم.اون ها هم من و میدیدن.اما زود برگشتن به زندگی خودشون.ی زندگی نه چندان دوست داشتنی.
هر وقت بخوان فرار میکنن.آرزو میکنم کاش من هم میتونستم.
بنظر میاد واقعا دارن زندگی میکنن.خیلی بیشتر از من.خیلی بیشتر از من میدونن.مشکلاتشون رو راحت تر حل میکنن،با اینکه مشکلاتشون جدی تر از منه.گاهی انقدر سخت کار میکنن که من هم فرسوده میشم.
و بعد مینویسم.وقتی مینویسم قادر به توصیفشون نیستم.نمیتونم اونطوری که میبینمشون توضیحشون بدم.برای بعضی از اتفاقاتی که دچارشون میشن هیچ دلیلی ندارم.امروز دیوار سفید رو میدیدم،و بعد دیگه نه.به جاش ی کارگاه تاریک بود،پر از جعبه های چوبی،و اون دو نفر.صداشون واضح بود.
اکثرا چهره ای ندارن.اکثرا با من کاری ندارن.دوست دارم تصور کنم اون ها خودِ من هستن.
اما بعد از دیدن mr.robot این قضیه واسم خیلی پیچده تر شده.قبل تر ها اونقدر بهش فکر نمیکردم.
نه نه فروپاشی روانی که نیست،اما میدونم داری به چی فکر میکنی،اختلال تجزیه هویت هم نیست.کنترلشون دست خودمه.اکثرا.انگار که تو بچگی مثل ولدمورت تحمل روحم رو نداشته م،و بعد بین این دو نفر تقسیمش کردم تا از فشاری که روم بوده کم کنم.
و تا همین حالا،نتونسته م اونقدری قوی بشم که بتونم به تنهایی تمام فشار رو تحمل کنم.
حالا اون هی می گفت مریض نیستی.نبودم.مریضم کرد.از اثرات آبان و تجدید اون افکار مرگباره.آیدینِ عزیز.خیلی وقته نگفتم جانم.
چقدر بی دست و پا ام.از این روباه بی دست و پا عاجز تر.چی میشه که اینجوری میشه؟
چی شد؟
به ی عصر کامل برای فکر کردن نیاز دارم.باید برم لب دریاچه و باهاش حرف بزنم.چشمام میسوزه،ذره ی باردار مثبت داره تو میدان غیریکنواخت حرکت میکنه تا برسه به نقطه ی B.حتی کوچیک ترین ذرات هم فکر میکنن.و میدونن.میدونن کجا میخوان برن.کجا باید برن.
کاش فقط ی ذره بودم.ی تک سلولی.مغز میخوام.کاش مغزم از خازن ساخته نشده بود.
کاش می تونستم برم.