پس جون حاجی بذار کنار غُر غُراتو بزن توو صورت مشکلت عین بوکسورا مشت رفیق، تو میتونی پاشی بدویی برسی یا افسرده باشی بگیری از دکترا قرص
حدود ۲۰ دقیقه بی وقفه دویدم.برف می اومد اما از همیشه بهتر گرم کرده بودم و سرما اذیتم نکرد.
واسه منی که اولین روز ورود به باشگاه ۴ دقیقه مداوم دویدن رویا بود این جدیده.
اگر همون اول به استاد گوش می کردم و همه روزای زوج و تمرین داشتم الان اوضاعم به مراتب بهتر میشد.
خیلی دیر شروع کردم.
کاش درس بخونم.
المپیاد یک تله بود و منم که همیشه سرم درد میکنه برای تو دردسر افتادن.
الان نه میشه برگشت،به اون نسخه دانش اموزم که سرش گرم کنکور خوندن بود، نه توان ادامه دادن تو این مسیر و دارم.
امتحانات مدرسه به کنار،هنوز هواشناسی رو تموم نکردم،و تمرین های چگونه مسائل هم حل نکردم.
امیدی هم به تمریناتم نیست.خیلی وقته ندویدم.عملکرد ضعیفی دارم.ضرباتم ضعیف شده.
دنبال راه نجاتم و یک معجزه.
هر چقدر هم که فریاد میزنم،کسی شنوا نیست.
-خیلی سخت نیست قطعات موسیقی را با آدم ها و لحظات مختلفی در زندگی تان ارتباط بدهید. فکر کنید ۵ ترانه برای ۵ نفر است.هر کدام شما را به یکی متصل می کند،خوب یا بد.بنویسید.
به قطعه های موسیقی ارادت به خصوصی دارم.چیزی شبیه ارادت خالصانه ی ریاضی دانان به بطلمیوس.یا احساس هنر پیشه های ایرانی به بهروز وثوقی.
قبل تر ها که با آدم هایی سر و کار داشتم،کارم شده بود فرستادن هر آهنگی که به چشمم می خورد ، از پلی لیست در هم و شلوغم.
هر آهنگ،یک آدم،یک خاطره،یک تصویر،یک رنگ.
برای این به ظاهر آدم ها توضیح می دادم ، که این موسیقی روی پرده ی ذهنم،به رنگ ارغوانی در می اید ، یا نیلی، و با پدیدار شدن صدای خواننده ، تصاویری می دیدم، و آن زمان این ادم ها شیفته ی توضیحات من بودند.
۵ تا از واضح ترین تصاویری که تا به حال دیده ام،مربوط به این آهنگ هاست.
مربوط به خیلی سال قبل.جاده.هوای سرد،برف ، از تهران به غرب این سرزمین. 'چرا نمیرسم بهت باز هرچی راه میرم؟'
این قطعه زمانی یک اتصال فولادین بود.بین دو ذهن بیمار،پا گذاشته به مرز های بلوغ،یک شکل اما با جنسی متفاوت.اتصالی قوی تر از نیروی واندروالسی مولکول ها.قوی از قدرت هجوم سرمای بهمن ماه.
با گذشت زمان و شکسته شدن این پیوند، خاطره ی روز هایی که گذشت،هنوز به همان شکل باقی مانده.همانقدر شیرین،و پایدار.
'من عاشقم بر عکسِ تو' ، یک دماغِ مشتاق که موقع آواز مسیرش تا بی نهایت پیداست.خنده دار،و همچنان شیرین.
این آهنگ زمانی متعلق به من بود.تابستان سال قبل تصور می کردم که به رنگ قرمز، در حال پشت سر گذاشتن سوگواری عظیمی هستم.من بودم،یک انسان ، با کله ی قرمز رنگ.
بعد ارتباط مقدسی در جمله ی 'and all the crazy little things that we did together' گوشه ی ذهنم نمایان شد. یک فریادِ بلند، کسی که با دست های خودش قبرش را کنده ، یک انزجارِ خفت بار، 'i just keep on thinking how you made me feel better'،در حالی که هیچکس وجود نداشت،یا لااقل، بعد از این دیگر وجود نداشت.
چند ماه بعد معنایش برایم تغییر کرد.من بودم،خورشیدِ طلایی رنگ و حجم غیر قابل تحملی از اندوه.'a part of me that will never be mine'
اما این بار معناییِ مضحک دوام زیادی نداشت.
چند روز بعد،خورشید طلایی داشت بین دست های روباهِ مکاری گر می گرفت.
حالا با شنیدن این قطعه تصاویر زیادی میبینم. فریاد،سوگ،تمنا برای نفس کشیدن،حسادت،رنگ قرمزِ جیغی که تنها عطر خون به همراه دارد.و لحطاتی که بود،می توانست برای بهتر کردن حالمان باشد،اما نشد.
'فرقِ حسودی و غبطه بزرگه ، مگه نه؟'
روز های خاکستری.آدم های طلایی و قرمز اما، روز های خاکستری.
کسی در تلاش برای علاقه مند کردنِ من به رپ فارسی بود.و موفق شد.حالا منم و قلمی که بار ها از تفاوت حسودی و غبطه خاطره بالا آورده.
'زیبا تر از منی ، از خودم میگذرم'
از خودم گذشتم.به خاطر زیبایی ساختگی ای که هر روز و هر شب از او برای خودم می ساختم.
من سوختم،خاکستر شدم،هماهنگ با سرعت پیانو زدن مهراد هیدن.
'تو اشک اولی من بغض آخرم'
یک دیوانگی به خصوص.پیانو.
باز هم بر می گردیم به قبل تر ها،پیوندی قوی تر از نیروی واندروالسی.
'ببین چه چشمایی داری که به چشم اومد'
طفره می رفت و من ملتمس تر از همیشه.می گفت 'خب'.
'ی بار میگم و دیگه نه،شما تکون نمیخوری از پیش من'
می گفت 'چشم'.
زیاده روی بود و من متوجه نبودم.
متوجه قسمت پایانی آهنگ هم نمی شدم.شرمندگی مقابل مادر،'دونه سفیدای تو موهات منم' ، و من اشک مادر را زمانی به چشم دیدم که غرق لذت از زیبایی ساختگی بودم.
این اهنگ هم برای تو.توضیحی ندارم.
ما چقدر رقت انگیز بودیم. خوش می گذشت اما چیزی از رقت انگیز بودن اون رفتار ها کم نمی کرد.
قهر،آشتی،قهر،آشتی،
و تا من دق نمی کردم خاطر تو آسوده نمی شد.
گرچه،من هنوز کادویی دور ننداخته ام.هنوز زنجیری که سال گذشته از تو گرفته ام ، توی یکی از محفظه های شلوغ کمدم خاک می خورد.
چقدر.رقت انگیز بودیم.
و من چقدر از بابت نبودنت خوشحالم.
بوی شدید عطرِ صورتیِ جیغی به مشامم می رسد. قبل تر ها که از رنگ عطر ها می گفتم،التماس توی چشم هایش پر رنگ می شد.
این نوع نگاه و این نوع التماس،همیشه توی مردمک های تنگ شده اش پیدا بود.می خواست تمام دنیا را نادیده بگیرد ، اما کوچکترین رفتارهایش در جهت جلب توجه اطرافیانش بود.اطرافیان،همه،جز من.
یادم نیست که وقتی من هم نوجوان بودم اینطور همه چیز را به سخره می گرفتم یا نه.وقتی این را می گفتم،دندان روی هم می فشرد،دست هایش می رفت سمت ور رفتن با زنجیر گردنش و و زیر لب می غرید "الان همه چی فرق کرده،بابا" ، و من ناچار حرف دیگری نمیزدم،
وقتی دختر ها به این سن میرسند، بحث کردن بی فایده است ، از یک جایی به بعد فقط باید خیره بمانی به حرکات فرابشری (برای نسل من) و در عین حال کلیشه ای که فکر می کنند تنها مختص به آنهاست.
امروز هم از همان روز های سگی بود.الی پدرِ ۴۰ ساله اش را گذاشته بود لای منگنه،چون چند خیابان پایین تر ، چند لکاته ی احمق که بار ها سفارش کرده بودم دم پرشان نشود ، جشن تولد بر پا کرده بودند.
یادم هست که پیش از این چنین مشکلاتی نداشتیم.یادم هست که وقتی ۱۰ ساله بود، یک روز با اشتیاقی غیر قابل وصف ، به سمتم آمد،محکم بغلم کرد و با صدایی که به فریاد مانند می شد گفت "امروز معلم کلی تشویقم کرد،گفت درباره قهرمان زندگیتون انشا بنویسید ، و من درباره تو نوشتم!"
اما حالا چطور باید از این سیم خاردار های کشنده ی نوجوانی می گذشتم؟ چطور با عواطف مجهول این دخترک که حالا نه تنها قهرمان زندگی اش نبودم ، مایه خشم و نفرتش هم می شدم،دست و پنجه نرم می کردم؟
-بابا دیر میشه!
هفته ی قبل با اصرار هایی که مثل صدای مته روی مخم می رفت ، موهایش را بنفش کرده بود ، صرفا چون تازگی ها از این رنگ لذت می برد، و من چون در تمام زندگی ام معنای لذت را نفهمیده بودم،نتوانستم مانع شوم.تازه با این موها می خواست یک دست لباس شبیه لباس این متالیست های روانی هم به تن کند.و من بعد از دقایقی جستجو در گوگل،تازه متوجه شدم که این را می خواهد.
این یکی برایم قابل تحمل نبود.یادم هست که وقتی با مشاور درباره الی صحبت می کردیم،می گفت با تعامل همه چیز بهتر پیش می رود،تا مخالفت.اما تعامل درباره ی چه چیزی؟ لباس پوشیدن شبیه شیطان پرست هایی که در نهایت از اوردوز گوشه ی خیابان می میرند؟
همیشه همینطور می شد. انقدر با مته به جان مغز مفلوکم می افتاد تا از فرط خستگی توان مقابله نداشته باشم.در نهایت من می شدم پیرمردِ بازنده ی داستان و او با لبخند رضایت از روی تکه های مغزم رد می شد.
این بار نباید اجازه می دادم کسی جز خودم برنده ی بازی شود،باید نشان می دادم که از این رفتارها به سطوح امده ام،و او باید از این مسخره بازی ها دست بردارد.
همینطور که به سمت فروشگاه رانندگی می کردم،این فکر ها توی سرم می چرخید و صدای خودم را که با تحکم سرش داد می کشیدم توی مغزم می شنیدم.
+طرفدار این یارو هایی؟
و به عکسی که از لباس متالیست های مورد علاقه اش نشانم داده بود اشاره کردم. باز با همان حالت نگاهم کرد.ملتمس،خسته، اما آماده ی جنگ.
-اره.
+خب،چی وز وز می کنن؟
چشم چرخاند و صدای ضبط را ته بلند کرد.فکر کردم که همین حالا سکته می کنم و قلبم از دماغم بیرون می زند.کسی داشت جیغ می کشید و الی با ملودی ای که ریتم وحشتناکی داشت سر تکان میداد.
داد زدم ، "خفش کن!"
و این جزو معدود دفعاتی بود که الی از من پیروی می کرد.
+این چه کابوسیه که گوش میدی؟
دست روی سرش گذاشت و کلافه گفت "بس کن..بابا بس کن.."
+لابد میخوای مثل اینا شی ها؟
-بابا!
رسیده بودیم به فروشگاه. به سرعت از ماشین پیاده شد ، قبل از اینکه بتوانم بیشتر غر بزنم کارت پولم را قاپید و رفت. با عصبانیت ماشین را قفل کردم و به دنبالش رفتم.
و الی لباسی را که میخواست پیدا کرده بود.
و دروغ نمی گویم اگر با عنوان'لباس جن گیری' توصیفش کنم.کله ام داغ کرده بود و هر لحظه آماده بودم تا با پشت دست توی دهانش بزنم.
با دیدن یک مشت پارچه ی مشکی رنگِ پاره پوره،طوری به وجد آمده بود که فکر کردم مدت هاست با این لبخند او را ندیده ام.انگار بحثی که چند لحظه ی پیش داشتیم به کل از یادش رفته بود.فکر کردم،اگر با همین لحظات کوچک مخالفت کنم،به تنهایی قادر به ساخت این لبخند روی لب هایش هستم؟
و یک نه محکم جواب سوالم بود.ذهن گر گرفته ام تنها با دیدن چشم هایی که بعد از مدت ها از خشم به شادی تغییر حالت داده بودند آرام گرفت.پیرهن مشکی را روی لباسش گرفته بود و می گفت "بهم میاد؟"
و من چطور می توانستم نه بگویم؟ چطور از برق توی نگاهش می گذشتم و تنها به خاطر عقاید خودم،که آن را از نسل پوسیده ام به ارث برده بودم ، توی ذوقش می زدم؟
باز هم وا دادم.مغازه دار کارت را کشید و من هم رمز را دو دستی تقدیمش کردم.و الی ، بدون هیچ اغراقی، شبیه گرگینه ها شده بود.گرگینه ای با موهای بنفش.
رسیدیم دم خانه ی آن لکاته ای که من را به این روز انداخته بود.دیگر به الی غر نزدم،حتی از تضاد زیبای رنگ پوستش با مشکی هم تعریف کردم.
اما وقتی از ماشین پیاده شد و به سمت دوست های عجیب الخلقه اش رفت،صداهای ذهنم باز هم بلند و بلند تر شدند.
دفعه ی دیگه می فهمیم حرف حرف کیه..