امروز از اون روز های چهل و سه غروبه ست.
تابستون همیشه همینجوری میگذره.اولش بُهته و سردرگمی ، بعد که به خودت میای تا همه چیز رو با نوک انگشت هات لمس کنی مثل دود توی هوا غیب میشه.
کلی فکر توی سرم هست.پوستم نسخ ضربه های موقع مبارزه ست ، لبم تشنه ی آب نباتِ توت فرنگی ، شاید هم کوکاکولا، گوش هام تو انتظار ی قطعه موسیقی خُنَک و چشم هام تو حسرت چند ساعت خواب راحت و بدون کابوس!
جدول مندلیوف و گاز زدم.اسکاندیوم ، وانادیوم ، تیتانیوم..اول منگنز بود یا کروم؟ کاکتوسم خشک شده.اشک تو چشمام هم.
کسی نمیگیره از این همه کمدی درس!
کتاب بخونید اقایان ، کتاب همه چیز رو روشن میکنه.