صدام میگیره از حرص.

همه چیز داره جنسیتی میشه،

نمی دونم.شایدم زیادی حساس شدم.

_ی روز برمی گردم و همتونو م*گام.

در رو بستم، بزار تو ذهنشون همون ادم خوبی باشم که تا بیمارستان میره و به بقیه کمک می کنه.چون دوسشون داره؛

نه در واقع.

ننگش به من نمیچسبه. نمی تونم تحمل کنم. حس وقتی رو دارم که سر سفره نشسته بودم و همه بااشتیاق به ظرف غذا نگاه می کردن، به جز من. غذا اسفناج بود، این خود نفرته.

فکر می کنی چرا دارم دست و پا میزنم؟ 

که تو چیزی رو بهم یادآوری نکنی. که با حسرت به اون تابلو نگاه نکنم. که برای اجازه گرفتن واسه ی کار خیلی نرمال که همه انجامش میدن ، التماس نکنم. سختمه ، وقتی می گی میتونستی بیشتر تلاش کنی سختمه. حرص به چشمام فشار میاره و سرم و داغ می کنه، گر گرفتگی صورتم بخاطر گرما نیست، حرصه.

ی جوری دارم کمر خم می کنم که صبر هم جواب نمیده.کوچه ای نمونده که با دیواراش حرف بزنم، همش خاطره ست.

اونا تغییر می کنن.

چیزی از من باقی نمیمونه.

سولی برای بار هزارم میشکنه،

وقتی خودش رو توی آینه میبینه دیگه اثری ازش نیست.

نمیدونم،

دارم نادیده می گیرم.

کاش می شد از دسترس خارج شم.

_چرا نمیشه؟

اعتیاد اوره، لذت های موقتی رو از دست میدم. از از دست دادن می ترسم، اما نگه داشتنشون هم ملال آوره.

اینجاست که به دیوار تکیه میدم ، سرم و بین دستهام میگیرم و با خودم میگم :

_ دقیقا..دارم چه غلطی می کنم؟