این داستان : تشنه لب.
چند وقت پیش ی ادم توی محله ای که قبلا زندگی میکردیم به ضرب گلوله کشته شد. این اقا آشپزخونه دار بود و نوچه هاشم توزیع کننده مواد. چند سالی بود که البته میگفتن توبه کرده و داره سالم زندگی می کنه. هیئت دار بزرگترین هیئت اون منطقه بود و همه رو اسمش قسم می خوردن. خلاصه ، امسال دومین سالی بود که این اقا توی هیئت خودش حضور نداشت و زیر ی خروار خاک خوابیده بود. پارت جالب قضیه اینه که ی زمانی هزینه هیئت از پول همین آشپزخونه ش درمیومده. اون موقع من بچه بودم ، می گفتن این اقا برا همه ی بچه های هیئت کتونی اورجینال می خره و تو این ۱۰ شب خرجشونو می ده. هر سال هم دور میدون محله گوسفند قربونی می کرد و نگم دیگه ، از خوبا بود.
امشب رفیقاش زنجیر می زدن ، مداح می خوند و می گفت : کاش پسر دریا نبودی! تو حسین حسین و یادمون دادی! علمدارمون تو بودی! مثل حسین تشنه لب رفتی! و از این خزعبلات. چرا میگم خزعبل؟ چون رفیقاش همچنان تو کار خلافن. چون همین دیشب دعواشون شد و قمه کشیدن برا هم. چون با چشمای خودم دیدم که یکی از ادمای تو هیئت مواد گذاشت کف دست دوتا جوون.و همین ادما از حسین میگن! همینا زنجیر میزنن به یاد حسین و چند ساعت بعد مست عربده می کشن! حالا من امام حسین و باور کنم یا نوکراشو؟ این همه تناقض باعث میشه نتونم به هیچی اعتماد کنم.