از دارک اکادمیا.
فکر نمی کنم رمان محسوب بشه، صرفا ی خاطره ست. از دنیایی که هیچوقت توش زندگی نکردم. وقتی این رو می نوشتم ۱۳ ساله بودم ، عاشق خانواده ای شده بودم که نمی دونستم خون اونهارو توی رگهام دارم. به هر حال، صرفا نوشتم تا اینجا بمونه و حتی ترجیح میدم خواننده ای نداشته باشه.
چند روزی می شد که تمام وقت توی اتاقش بود و غرق کتاب، با خودش حرف می زد یا از شدت هیجان با صدای بلند میخندید.کسی داخل خونه نبود تا صدای یوجین آزارش بده و بخواد ابراز ناراحتی کنه.ساکنان اون خونه ی قدیمی سال ها پیش از دنیا رفته بودن و حالا تنها وارث اموالشون یوجین بود. باب میل سلیقه ی خودش، دیوار هارو کاملا خاکستری کرده بود و فضای اتاق ها دلگیر به نظر می رسید.البته ، نه برای یوجین. شب ها بعد از کنار گذاشتن کتاب پشت میز تحریر بزرگ و قهوه ای رنگش می نشست و دست به قلم می شد. هر چیزی که به ذهنش خطور می کرد رو می نوشت و روز بعد،همه ی برگه هایی که با لکه های جوهر سیاه شده بودن رو با اتش شومینه به فراموشی می سپرد.موهای حالت دارش جلوی چشمهاش می ریخت و قصد نداشت مرتبشون کنه. درست مثل فضای آشفته ی اتاقش.بدون شک ، اگر کسی توی اون وضعیت میدیدش ، دیوانه خطابش می کرد.شاید اگر کتاب ها نبودن تا سرگرمش کنن ، اونقدر فکر می کرد و فکر می کرد تا جنون وجودش رو تسخیر کنه..
بالاخره ، کتابخانه خالی شد و یوجین با بی لطفی تمام کتاب های خوانده شده رو روی زمین چید. طوری که مثل یک برج به سمت بالا حرکت کرده بودن و فاصله چندانی تا سقف نداشتن. حالا یوجین ، توی اتاق راه می رفت و با صدایی نسبتا بلند با خودش حرف می زد:
-تمام اون شعر ها و دیالوگ های فوق العاده.. وای یوجین!چطور می تونی انقدر احمق باشی؟
بعد از چند دقیقه بلندی صداش به حدی رسیده بود که وقتی با لحجه غلیظ ایتالیایی کلمات رو به زبون می اورد ، سالن خالی از سکنه بازتاب صدارو به خودش بر می گردوند.نور خورشید تمام سالن رو محاصره کرده بود و بر خلاف روز قبل ، خبری از ابر های خاکستری نبود. یوجین از انتظار خسته شده بود و رمقی هم برای نوشتن نداشت.دلش اتفاق تازه ای می خواست که اوضاع رو تغییر بده ، با اینکه روحیه ی ماجراجویی که داشت خیلی وقت پیش مرده بود.
انتظار؟ برای چه کسی؟
یوجین بیشتر از همیشه خسته بود.انگار نا امیدی در تک تک سلول های بدنش نفوذ کرده بود و نه انتظار تغییری تازه داشت و نه اشتیاقی برای بیرون اومدن از منجلاب تنهایی که برای خودش ساخته بود.
اما درست در اوج تاریکی و نا امیدی، زمانی که تمام احساسات منفی جهان در وجود یوجین رخنه کرده بود، صدای در یوجین رو به خودش اورد و از افکارش خلاصش کرد. هیچ ایده ای ندشات ، ماه ها بود که کسی به سراغش نیومده بود. با شک و تردید به طرف در قدم برداشت و با صحنه ای موجه شد که قطعا انتظارش رو نداشت. پسر قد بلندی با موهای خرمایی که تقریبا زیر کلاه مخفی شده بودن، کت و شلواری مشکی رنگ و پوست سفید تر از برفش رو به روی یوجین ایستاده بود. لبخند مصنوعی به لب داشت و نگاه تحقیر آمیزی به یوجین می کرد. چشم های هردو به هم گره خورده بود و یوجین، انگار به شگفت انگیز ترین چیزی که تا به حال دیده بود خیره شده بود. بعد از نگاه های سنگین و از بین رفتن تمسخری که در چشم های پسر مقابلش بود، یوجین با لحنی طلبکارانه و خالی از ادب صداش رو بالا برد :
- تو برای چی..
+اجازه میدی بیام تو؟ خونه ی قشنگی به نظر میاد.
انگار یخ زده بود. توانایی تصمیم گیری نداشت و تنها قلبش حکمرانی می کرد. بهت زده از مقابل در کنار رفت تا هردو وارد بشن.علت این تردید کردن هارو نمی فهمید. وقتی برای آخرین بار همدیگه رو ملاقات کرده بودن، یوجین قول داده بود بعد از اون هیچوقت سر راهش سبز نشه. چطور بود که همون پسر ، دلیل تمام اشک ها و خستگی هاش، خودش به دیدن یوجین اومده بود؟اگر تا چند دقیقه ی دیگه به فکر کردن ادامه می داد مغزش مثل بمب ساعتی منفجر می شد.
-برای چی اومدی اینجا؟ مگه..
+تو چرا اجازه دادی بیام تو.فکر می کردم بیتشر از اینا ازم کینه به دل داشته باشی.
کینه و نفرت از اون؟ چطور می تونست از کسی که روزی تمام زندگیش بوده کینه به دل داشته باشه؟