لفظی بیا که داری وجودش

سمفونی مردگان می خوندم.سرمه که می خندید ، دلتنگ می شدم.سعی کردم صورتش رو تصور کنم که بین دست هام جا گرفته بود و از پایین نگاهم می کرد.
بی فایده بود.صورت نداشت.محو بود و با هر پلک زدنی محو تر می شد.
خواستم گریه کنم.اشک که نداشتم اما خواستم گریه کنم.
گفتم برای یک هرزه گریه می کنی؟

نه.برای..نمیدونم.

فقط گریه می خواستم.اون هم توی اون مکان.کنار خونه ای متروک غار خودم رو درست کرده بودم و سمفونی مردگان می خوندم. به کاج نگاه می کردم ، به سمت من خم می شد ، تنها صدایی که می شنیدم صدای برگ درخت ها بود که به هم میخوردن ، مثل این آویز هایی که بعد از باز و بسته شدن در به حرکت در میان و صدا تولید میکنن.
یادم افتاد یک روز که در رو باز کرده بودم اونجا بود.نشسته بود رو به روم و پاهاش و تکون می داد.آل استار پوشیده بود ، مثل حالای من. نشستم.بهش نگاه نمی کردم ، رنجیده بودم ، مگه نباید می رفت؟
بعد ها داستانش رو برام گفت.که هر جور شده میخواسته بره ، اما مجبورش کردن.میدونسته با دیدنش عذاب می کشم.خواسته خودکشی کنه اما زنده مونده.
میدونستم دروغ می گفت ، اکثرا دروغ می گفت ، یا وقایع رو طور دیگه ای تعریف می کرد.بد تر از من.
یک بار هم که تنها شده بودیم یادم هست با یک لحن مرموزی گفت وقتی اتاق خالی میبینم یادِ.. و ادامه ش رو نگفت.پا پیچش شدم ، گفت فکر کردی چی میخوام بگم؟ گفتم فقط نمیخوام حرفاتو نصفه بزنی.
عادتش بود.پیام که میداد بلافاصله پاک می کرد.و من حرف هاش و از روی نوتیف می خوندم. می گفت " نمیخواستم منو بشناسی" ، یا"نمی خواستم این هارو بفهمی" و من میتونستم تصور کنم که چطور توی خودش مچاله شده روی مبل یا تخت ، و با اون چهره ی طلبکار بچگانه با من حرف میزنه.
خواستم تکیه بدم به دیوار.پشتم یک دیوار سنگیِ بلند بود.یادم افتاد که همیشه تکیه می دادم به میله ها. بعد اون دور میله می چرخید و من حظ می کردم ، و دختری کنارم گریه می کرد.
دوست دارم بشینم فکر کنم.بهش فکر کنم ، به چیز هایی که گذشته ، چون اکثرا یادم نیست.
اما وقتی نمونده.باید بلندشم ، کتاب رو ببندم ، از غارم بیام بیرون و برم سر کلاس استادِ کچلِ ۴۵ ساله.بازرس اومده ، باید..