بنویس آیدین ، بنویس.
چه بنفش جیغی. همرنگ فریاد هات وقتی از کوچکترین موجود زنده ی غیر انسانی می ترسیدی.دستم رو سفت می گرفتی و جواب نگاه های متعجبم رو نمیدادی.یاد صادق هدایت افتاده بودم.درست یادم نیست ، می گفت این دختر ، این لکاته.چه برق خاموش شده ای هم توی اون چشم ها بود.اذیت می کردم ، می خندید ، می خواست لیوان چایش رو روی سر کچلم خالی کنه.
-بعد از این میری؟ از تو بعید نیست..
دستم رو گرفته بود و از ترس سگ های ولگرد سفت بهم می چسبید.بردمش تا از ی موکب چای بگیرم.گفت شکلات، برداشتم.چای رو داغِ داغ می خورد.این دختر ، این لکاته،این ساحره ی مغموم.
لیوان چای نصفه م رو ازم گرفت و سرکشید.
میلیون ها باکتری رو تصور کردم که از دهانم به لبه ی لیوان و از لبه ی لیوان به لب هاش و بعد به دندون هاش می چسبید.باکتری های مشترکی که قبل تر هم راهشون رو پیدا کرده بودن.برای لحظه ای از هرچیزی که اتفاق افتاده بود شرمنده و ترسیده بودم.تصور کردم که چطور باکتری های مشترکی که همه داشتیم ، روی دندون ها غلط می خوردن ، وجودمون رو تجزیه می کردن و به هم ناسزا می گفتن.
و بعد رفت.بعد از چندین ماه ، دست ها قفل بود روی من و با چهره ی مظلومانه ای خداحافظی می کرد.
و من چقدر از خودم بیزار بودم.
آزار و اذیت این انسان سودی برام نداشت.
اما این دختر ، این لکاته ، این ساحره ی محزون، این چهره ی مظلوم..