بنگر ، دگر رفتم ز دست تو،رفتم!

بنگر ، دگر رفتم ز دست تو،رفتم!

نشستم رو به روی ی دیوار خردلی.سرت رو که بیاری بالاتر آسمون رو میبینی ، آسمون کرج به ندرت اینطور آبیه و ابر هاش اینطور واضحن.

قبل تر ها که به این آسمون نگاه می کردم ماه بود و سیاهی شب. چه شبی! دیشب از ابتهاج می خوندم. می گفت :

"مانده در بستر و دل بسته به اندیشه ی خویش

مانده در بسترم و هر نفس از تیشه ی فکر

می زنم بر سر خود تا بزند ریشه ی خویش!

...

آه،از خویش تهی می شوم آرام آرام.

می گریزد نفس خسته ام از سینه چو آه..

بانگ میزنم از شوق که آنّا آنّا!

ناگهان می پرم از خواب، گشاده آغوش.

می شود باز دو دست من و می افتد سست.

هیچ کس نیست.بجز شب که سیاه است و خموش.."

باز هم گم شدم ، به جای من ، آیدینه که می نویسه.

قرار فردا هم که خوب پیش بره ، چیز زیادی از این تابستون نمیخوام.

و امروز.امروز ، حتی اگر ذره ای تحسین وجود داشته باشه.

عطش دارم تو ماشین آب داری؟