این بحث و کش نده

این بحث و کش نده

یک چیزی توی معده ام شکسته.خرد و خمیر شده.بالا و پایین می رود و جانم به لب می رسد‌.جان به لب رسیدن! درباره ی آرایه ها که از دبیر ادبیات می پرسیدیم ، می گفت بیخیال این ها ، سال های اینده می خوانید.

کاش می گفتم که سال های بعد تر مغز و جسم سالمی برایم باقی نمی ماند که بخواهم ادبیات به خورد مغزم بدهم.قبل تر ها هم مشکل معده داشتم ، اما این بار جنسش فرق می کند.نامرد لا مروت! اولین بار خودت گفتی نباید چیزی را که دهان تو به آن آلوده شده مزه کنم ، مریض می شوم ، چه شد که با بی رحمی تمام جان به لب رساندی و مرا اسیر این معرکه کردی؟

معده ام می سوزد ، سرفه می کنم.چقدر هوا گرم است و می فهمم که بی رحمی ات را از این خورشیدی که دست از سر ما بر نمی دارد یاد گرفته ای.

می خواهم درس بخوانم ، سرم گیج می رود.هر مرضی که در وجود نحس تو بود حالا میان سلول های این تن مفلوک من چرخ می خورد.شاید تلقین باشد ، شاید حقیقت.

تو تلقین بودی یا حقیقت؟

هیچ نمی فهمم.قلبم هم تیر می کشد.نه ، قلب مادر به خطا ، من یکشنبه مبارزه ای سخت در پیش دارم ، این کار را نکن ، مگر دشمنی داری؟

شکوریان هر چقدر هم از شیمی بگوید من نگاهش را نمی فهمم.انگار فقط میخواهد کتاب را بین دندان هایش بگذارد ، بجود ، تف کند بیرون و بگوید بفرمایید ، شیمی! ارزش این علم بیشتر از این حرف هاست ، چرا با کتاب درسی نا مفهوم این نظام آموزش و پرورش خرابش می کنی؟ فکر کن ، شیمی به این زیبایی ، که باید هنگام مطالعه همراه تک تک عنصر ها از پایین جدول پرواز کنی به سمت هیدروژن و برگردی تا اوگانسون ، اینطور بر سرمان خراب می شود و اینطور مظلومانه گوشه ای کز می کند!

حال من خوب نیست.پیش تر از این ها هم گفته بودم.کو گوش شنوا؟ حتما باید بمیری و جنازه ات باد کند بماند روی دست دریا که بفهمند عه ، یک زمانی آدمی بود که قلب مریضی داشت و سخت نفس می کشید و حالا دیگر همان قلب هم نمیتپد و آن ریه ها هوایی در خود ندارند!حتما باید بمیری که صدایت در گوششان یاد اوری شود ، که تک تک جملاتت در سرشان چرخ بخورد و تازه اگر مغز پوچشان توانایی تحلیل داشته باشد ، به شناخت اندکی از جنازه ات روی آب برسند!

من خلاصه می شوم در جملاتی که می گویم؟ یا چیز هایی که می نویسم و هیچکس نمی خواند و نمیخواهم که بخواند؟ خلاصه می شوم در همین سرفه های نصفه شب و قلب درد های سر صبح؟ در همین اشک های پی در پی که از چشمم بیرون نمی آیند تا غرور احمقانه ام را حفظ کنند؟

مگر یک آدم چقدر می تواند در خودش اشک بریزد.می شود یک کوزه ، پر از آب.انقدر که اب به ریه هایش برسد ، راه نفس را ببندد ، به سرفه بیوفتد ، آخر هم بگویند انقدر چشمش اشک را غورت داد که خفه شد و مُرد.

من برنامه ها داشتم آقایان! من برنامه ها داشتم.حالا؟ اسید معده ام با قلبم عشق بازی می کند و من بیشتر در این جسم تاریک فرو می روم.